نمیدانم بهتان گفته بودم که این روزها چیزهای عجیب و غریبی میبینم یا نه. البته به نظر من که عجیب و غریب نیستند و کاملا واقعی و عادیاند؛ مثلا من مطمئن هستم که همین چند شب پیش، شام میهمان آقای میرحسین موسوی بودم؛ اما دیگران باور نمی کنند. دکترم که می گوید طبیعی است و بیشتر بیمارانش از این چیزها میبینند. مثلا یک خانمی بسیار لاغر اندامی چند وقت پیش گفته که خود خود ملوان زبل را دیده بوده و حتی دو تا کنسرو اسفناچ هم با خوردهبودند اما هیچ کس حرفش را باور نکرده. البته خودش هم بعد از اینکه روند درمانش را شروع کرده و قرصهایش را به موقع خورده به دکتر گفته که دیگر خودش هم آن را باور نمی کند و احتمالا بچه ای را هم که باردار است توهم است و به زودی ورمش می خوابد! اما این حرفها و آن قرصها روی من اثری ندارد. وقتی من مطمئن هستم هر هفته چند شب خدمت بزرگان نظام می روم، مگر خدای ناکرده روانیام که چنین فرصتی را با خوردن چندتا قرص بدمزه از دست بدهم؟!
بزرگان... آنهم چه بزرگانی! یکی از یکی بهتر و بزرگتر. مثلا همین دیشب منزل آقای خاتمی بودم. البته راستش محض خاطر آن دوستانی که اعتراض می کنند چرا هی دربارهی اصلاح طلبها چیزی مینویسم، قصد داشتم بروم خانهی آقای احمدینژاد یا آقای لاریجانی، اما دیدم آن طرفها خبری نیست. آقای احمدینژاد که داشت نان و پنیر میخورد و برای کسانی که در سفرهای استانی عریضه به دستش داده بودند چک های 500 هزار تومانی میفرستاد و آقای لاریجانی هم با اخوان گئده کرده بودند و کسی را راه نمی دادند.
این بود که تا چشم باز کردم دیدم خدمت آقای خاتمی هستم. البته غیر از من و ایشان، شمع و گل و پروانه و سید محمدعلی ابطحی هم بودند که هر 5 تایی در پرتو نور کمرنگ چراغ محفلی عرفانی تشکیل داده بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند.
ابطحی: آقا... آقا... جون من بیا نامزد شو دیگه.
خاتمی: آسد ممدلی، ول کن این لبادهی منو... پاره میشه ها... دیگه برو خونهتون... دیره ها!
ابطحی: به جون خودم تا نگی میام نمی رم. تازه شام هم هنوز نخوردم.
خاتمی: شام نخوردی؟! ممدلی جان پس کی بود همین نیم ساعت پیش دو ظرف سوپ و نصف مرغ و یه دیس زرشک پلو و نصف سطل ماست و یه دونه پیاز رو خورد؟
ابطحی: اوووه... شمام همچی میگی انگار چیه. اون که عصرونه بود... آقا ... آقا... جون من بیا.
خاتمی: حالا شما برو من بعدا میام.
ابطحی: نه نمی شه. تا نیای من نمی رم. تازه جواب خوانندههای وبلاگمو چی بدم؟ بهشون گفتم میرم و با آقای خاتمی برمیگردم.
خاتمی: عزیزجان... ممدلیجان... د آخه چرا الکی قول میدی. یه وقت شاید من نخواستم بیام.
ابطحی: آقا من که می دونم میایید...
خاتمی: خب اگه میدونی من میام چرا اینقدر اصرار میکنی... نکِش آقاجان... پنج سال نمی شه که این لباده رو خریدم، پاره میشه ها...
ابطحی: من که می دونم ته دلتون چیه... دوست دارید هی آویزونتون بشم که بیاید... آقا.. آقای خاتمی... جون من بیا! تو رو خدا بیا... بیا مملکتو نجات بده...
میم فه: (از گوشه تاریک اتاق) سلام علیکم.
خاتمی: (هراسان عبایش را به سرش میکشد و پشت ابطحی سنگر میگیرد) وای خدایا... این دیگه کیه... نکنه می خواد بلایی سرم بیاره. ممدلی یه کاری بکن.
ابطحی: تو تو رو ... خخدا... ببا با ما کاری ننداشته باش... اگه دزدی بیا هه هرچی ممیخوای بردار ببر... ما اهل گفتمان هستیم!
میم فه: نه بابا دزد چی چیه؟
ابطحی: خوب... چیزه... اگه گروه فشار و اهل ک کتک کاری هستی ب بیا بزن برو. ما که اصل اصلاح ط طلبیم!
خاتمی: (از پشت ابطحی) شاید اومده فحش بده.
ابطحی: آره؟ خب این که اومدن نداشت... زنگ میزدی به کیهان یا بیست و سی. یا اصلا می اومدی توی وبلاگم مستقیم فحش میذاشتی. تازه اس ام اس هم هست. اگه شماره مو نداری بنویس 0912...
میم فه: این حرفا چیه آقای ابطحی! (زیر نور می آید) منم میم فه.
ابطحی: ئه... این که میم فهی خودمونه. بیاین بیرون آقا... اوضاع امنه.
خاتمی: این دیگه کیه؟
ابطحی: طنزنویسه.
خاتمی: چی کار داره؟
ابطحی: حالا شما فدات شم از پشت من بیا بیرون... اون عبا را هم از سرتون بردارین... احسنت حالا شد.
میم فه: سلام آقای خاتمی. الهی قربونتون برم... (میم فه که از دیدن خاتمی هیجان زده شده با شتاب به طرف ایشان می رود تا سر و سینهی سید اولاد پیغمبر را ببوسد. اما آقای خاتمی که با دیدن این حرکت میم فه یقین کرده که او قصد سوئی نسبت به او دارد، به سمت مطمئنی فرار کرده و موضع گیری می کند)
خاتمی: ممدلی بگیرش که اومده منو بکشه... بگیرش ممدلی.
میم فه: آقا الهی من قربونتون برم... د آخه چرا رفتید توی گنجه. آقای ابطحی شما یه چیزی بگید.
ابطحی: (با صدای بسیار آرام) هیس... آقای خاتمی جدیدا یک مقدار محتاطتر شدهاند... فعلا شما سر و صدا نکن، بیا با هم دنبال اون جعبهی باقلوا بگردیم. یه جعبه بود قد یه کف دست که نصفش رو هم پارسال خودم خورده بودم. ندیدیش؟
میم فه: نه ولله. از پارسال مونده...؟
ابطحی: هیش... آرومتر... آره، ایشون معتقدن که نباید اسراف کرد... یعنی اصولا با اسراف و افراط در هر چیزی مخالفن... اون کشو رو بکش بیرون نیگاه کن... ایشون معتقدن که نه باید توی دموکراسی افراط کرد، نه توی آزادی بیان، نه توی روشنفکری، نه توی رفاه، نه توی مسائل بین المللی...
میم فه: حالا من فقط خدمت رسیدم بپرسم که برای انتخابات ریاست جمهوری سال آینده آقای خاتمی میان؟
ابطحی: نمی دونم... شاید بیان شاید نیان... فعلا ما و هفتاد میلیون از مردم ایران داریم بهشون اصرار می کنیم که بیان... ولی... نمی دونم... خیلی مردد هستند.
خاتمی: (از توی گنجه) نمییام... نمی یام...
میم فه: خیلی متاسف شدم... حیف... پس من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم...
ابطحی: کجا؟
میم فه: می رم با اجازهتون یه سر خونهی آقای کروبی...
خاتمی: میام... میام...
ابطحی: خونه کروبی چی کار؟ نمی شنوی آقای خاتمی میفرمان میام. ته اون کشو رو ببین، یه جعبه نمیبینی؟
میم فه: الهی شکر... داشتم باور می کردم که نمی یان... شوخی جالبی بود... خب حالا الحمدلله که میان، برنامه شون چیه؟
ابطحی: برنامه دیگه چیه؟ مگه ایشون بی بی سی فارسیه که برنامه داشته باشن؟ البته "نوبت شما" شاید داشته باشن ولی برنامه به اون معنی خیر... راستی "کوک" رو دیدی؟
میم فه: بالاخره کسی که می خواد رئیس جمهور شه باید برنامه هاش بیشتر از نوبت شما باشه دیگه.
خاتمی: من کی گفتم میام؟ چرا حرف تو دهن من می ذارین؟
میم فه: جدی نمیآن؟
ابطحی: می بینی که... هنوز راضی نشدن. آها، یافتمش؛ باقلوای خودمه. ملچ ... ملوچ ... ملیچ... مالاچ... (صدای خوردن باقلا توسط ابطحی!)
خاتمی: (از توی گنجه) ابطحی اگه دست به اون باقلواها بزنی بیچارهات می کنم... مگه دستم بهت نرسه... بذار سرجاش...
ابطحی: آخیش... راحت شدم! الهی شکرت... ئه این کجاست... کوشی؟... آقا تشریف بیارین... مثل اینکه رفت!