حالا من هر چقدر بگویم که مطمئنم که دیشب میرحسین موسوی را دیدم و با هم در مورد مسائل مهمی از جمله انتخابات حرف زدیم که شما باور نمی کنید. یعنی خب البته حق هم دارید که باور نکنید. آدم عاقل که نمیآید حرف طنزنویس جماعت را قبول کند. اما سوال اساسی اینجاست که اگر من واقعا خود خود میرحسین موسوی را دیشب در منزلش دیده باشم و با هم قرار داشته باشیم که قرمهسبزی دستپخت خانم زهرا رهنورد را بخوریم چی؟ آیا میتوان به صرف طنزنویس بودن من، ادعا کرد که همهی ادعاهایم شوخی است؟ معلوم است که نه. همانطور که به صرف رسانهی جدی و دولتی بودن ایرنا و کیهان نمیتوان مطمئن بود که همهی اخبار آنها فکاهی نباشد. بالاخره ماجرای آتش زدن خانه میرحسین و بوشهری بودن اوباما را همین رسانهها بودند که باور کردند و اصرار داشتند که جدی است والا ما که قد این حرفها نیستیم!
خب این از مقدمهی شبه فلسفی امروز. و اما بعدش اینکه این ماجرایی که در زیر آمده و مربوط است به دیدار من و آقای میرحسین موسوی را میتوانید جدی حساب کنید و اگر دوست نداشتید می توانید شوخی فرض کنید. خودم که ماجرا را با جزئیاتش به خاطر دارم. نمیدانم. شاید هم آنقدر به فکر آقای موسوی بودهام که در رویا دیدهامشان. به هر حال ماجرا اینطور بود که دیشب منزل آقای موسوی بودم برای یک گفتگوی دوستانه و البته بسیار مهم دربارهی انتخابات. اما چون دیر وقت خدمتشان رسیدم، تا چاق سلامتیمان تمام شد و می خواستم بروم سر حرف اصلی، آقای موسوی گفت:
بفرمایید شام. عیال پخته.
میم فه: خیلی ممنون. من برای شام نیومدم که. یه سوالی میپرسم و رفع زحمت میکنم. میخواستم بپرسم...
میرحسین: نیازی به پرسیدن نیست. از بوش هم معلومه که قرمه سبزیه.
میم فه: ما به این بوها عادت داریم. آخهی کلهی ما خبرنگار جماعت همیشه بوی قرمه سبزی داده ... ها ها ها (میم فه مقداری میخندد. اما در میان نگاههای سرد و عاقل اندر سفیه این مرد هنرمند و سیاستمدار با مقادیر معتنابهی کنفی خندهاش میماسد و خجالت زده مینشیند) اوه... بله... غذا سرد شد.
میرحسین: البته باید اول دعای سفره رو بخونیم.
میم فه: ( که با سرعت به سمت غذاها هجوم برده فورا پس میکشد) ای وای... راست میگید ها. نزدیک بود یادم بره. (میم فه چشمهایش را میبندد و دستهایش را تا آنجا که توان دارد به سمت آسمان دراز میکند. اما صدایی نمیشنود تا تکرار کند. بنابراین چشمهایش را باز می کند و به میزبان نگاه می کند که مشغول بالا زدن آستینهایش است) ئه... پس چرا دعا رو نمی خونین؟
میرحسین: اول وضو بعدا دعا.
میم فه: آها از اون لحاظ... پس اجازه بدید منم وضو بگیرم... بله... خب حالا که داریم برای وضو و دعا و غذا آماده میشیم بد نیست یه سوالی بپرسم. دوستان می پرسند که... جانم؟ چی میگید زیر لب؟ صدا ضعیفه!
میرحسین: ول.. صا... طعا... بل... و هذا... س... هیس... دارم دعای وضو میخونم. حرف زدن در هنگام وضو کراهت داره.
میم فه: آها بله... خوب شد یادم انداختین... خدا شما رو برای ما حفظ کنه... (میم فه میخواهد زیر لب دعای وضو بخواند اما هر چه فکر میکند همچین دعایی یادش نمی آید. به ناچار و برای خالی نبودن عریضه، لبهایش را میجنباند و هر چند لحظه یکبار، با غلظت تمام سین و صاد از خودش ساطع میکند!)
میرحسین: من توی آشپزخانه وضو میگیرم. شما میتونید توی دستشویی وضو بگیرید. بل... کذا... و ... نور... ال... صص...
(میم فه که جو گیر شده، بدون هیچ حرفی، سین و صاد گویان راهی دستشویی میشود و در آنجا با آب یارانهای دولت، غلیظترین وضویی که در عمرش گرفته را میگیرد و در حالی که از طهارت و تمیزی برق میزند بیرون میآید)
میم فه: س... ص ... ص... یاالله... سلام علیکم.
میرحسین: علیک السلام و رحمت الله و برکاته.
میم فه: ئه! آقای مهندس... سجاده تو دستتون چیکار میکنه؟
میرحسین: دیدم حالا که وضو میگیریم و وقت زیاده. دو رکعت نافله هم بخونیم. البته شما می تونید نخونید و منتظر بمونید. زود تموم میشه.
میم فه: اختیار دارید قربان... افتخاریه که در خدمت شما نافله بخونیم. اتفاقا حالا که داریم آماده میشیم برای نافله میخواستم در مورد انتخابات...
میرحسین: الله اکبر... الله اکبر... لا اله الا الله...
(میم فه در حالی که سعی میکند حواسش را از قرمهسبزی پشت سر و انتخابات پیش رو به معنویات معطوف کند، دو رکعت نمازی که به نظرش طولانیتر از هفتاد شب می آید را میخواند)
میم فه: قبول باشه جناب مهندس! خدا به شما اجر جزیل عنایت فرماید.
میرحسین: قبول حق باشه. بفرمایید برای دعا و غذا تا دیر نشده.
میم فه: اتفاقا همونجور که در جریان هستید زمان زیادی تا انخابات نمونده و ممکنه واقعا دیر بشه برای...
(میرحسین دستها را به حالت دعا بلند کرده و تند و تند چیزهایی میخواند. میم فه هم بناچار دستهایش را به آسمان بلند می کند و متضرعانه از خدا میخواهد که هرچه زودتر سیرش کند و نجاتش بدهد!)
میرحسین: ...آمین یا رب العالمین. خب بفرمایید غذا سرد نشه.
میم فه: خواهش می کنم. اول شما بفرمایید.
میرحسین: نخیر ... شما میهمان هستید. اول باید شما شروع کنید.
میم فه: به جان شریفتان غیر ممکنه. اگه از گرسنگی بمیرم هم قبل از شما نمیخورم.
دیرینگ... دیرینگ (صدای زنگ تلفن)
(رنگ میم فه با شنیدن صدای زنگ تلفن سفید میشود و به خودش لعنت میفرستند که چرا همچین قسمی را خورد)
میرحسین: خب پس صبر کنید تا من این تلفن را جواب بدهم... الو... بله؟ سلام آقای خاتمی... اوه بله... در اون باره... والله چه عرض کنم... بله فکرهامو کردم... (میم فه در این لحظه گرسنگی و قورمه سبزی را فراموش می کند و سراپا گوش میشود) حالا ان شالله بعدا صحبت میکنیم... الان میهمان دارم... خب آنکه بعله... جوابم قطعیه... بالاخره تعلل بیشتر از این جایز نیست... اما الان شام میهمان دارم...
(میم فه ملتمسانه اشاره میکند که شما راحت باشید)
میرحسین: ببینید؛ آقای خاتمی... جواب قطعی من اینه که... نخیر، میهمانم اشاره میکنه که دیر نمیشه، همین الان می تونم جوابمو بگم...
(قلب میم فه از شدت هیجان، توی حلقش میتپد)
میرحسین: به هر حال جواب من قطعا همینه که الان به شما میگم و به هیچ وجه هم از حرفم بر نمی گردم...
(میم فه به سرفه میافتد و از ترس اینکه قلبش از توی حلقش به میان ظرف خورش بیفتد، جعبهی دستمال کاغذی را جلوی صورت کبودش میگیرد.)
میرحسین: در کل اینکه من... یک لحظه گوشی... چیزی شده؟ آب میخواهید بیاورم؟
( میم فه در حالیکه سعی میکند در میان سرفههای شدید، قلبش را دوباره قورت بدهد اشاره می کند که چیزیش نیست)
میرحسین: من با زهرا خانوم هم مشورت کردم. حرف آخرم این است که نمی فروشم... یعنی با این قیمتی که پسرخالهی شما خواسته، فروشنده نیستم... آقا این پراید در حد نو هست. نصف قیمت که نمی دهم. حرف آخرم همینه.
(میم فه که قلبش سر جای اولش برگشته و سرفهاش هم تمام شده با چشمهای از حدقه درآمده به میرحسین خیره مانده)
میرحسین: نه... اصرار نکنید... همین که گفتم... آن کتابی هم که داده بودین را هم نخوندهام تا الان... قربان شما... به خانواده سلام برسانید... راستی آقای ابطحی چطوره؟ نقرسش بهتر شده؟ ... آخی... ما یک پس عمویی هم داشتیم که همین را داشت... نخیر پراید را نمیگم... نقرس را میگم... خدا رحمتش کنه... ترکید. حالا انشالله ایشون بهتر میشن... بله... این چالهی کوچهی ما رو هم قراره پر کنن... نه دیگه... به خانم بچهها سلام برسونید... در مورد انتخابات هم هنوز فکری نکردهام... حالا الان مهمون دارم... ئه... کوش این مهمون ما؟ کجا رفت؟