نمیدانم شما این مدیر سایت فرارو، آقای خوشوقت ما را چقدر می شناسید. البته قاعدتا می شناسید، دست کم سر ماجرای آن خبرنگار ایرانی-کانادایی که سرش به جسم سخت خورانده شد... اسمش چی بود؟... خیله خب داد نزنید، کر که نیستم!... بله سر ماجرای "زهرا کاظمی" لابد اسم ایشان را شنیدهاید... البته اشتباه نکنید ها! ایشان آن کسی نبود که جسم سخت را با سر آن مرحومه مماس کرد... نخیر. نعوذ بالله!... ایشان آن کسی بود که مجوز برای آن بیچاره صادر کرد تا برود با خیال راحت و قانونی به عنوان خبرنگار گزارش تهیه کند و بعد چون کارش قانونی بود... بگذریم!
به هر حال می خواستم بگویم یک وقت در مورد ایشان فکر بد نکنید! نخیر؛ این آقای خوشوقت ما اهل این کارها نیست... ابدا! فوق فوقش هم که تشخیص بدهد مصلحت در این است که یکی سر به نیست شود، مستقیما با سرش کار نمی کند که نیستش کند... فوقش یک قهوهی قجریای چیزی، تازه آنهم "اگر" مصحلت نظام ایجاب کند... بله داشتم عرض میکردم... این آقای خوشوقت ما خیلی آدم نادر و نازنینی است. خیلی آرام حرف می زند، لباسهای مکش مرگ ما (دخترکش سابق) میپوشد، بوی عطر میدهد، کفشش واکس خورده است، مودب است... خلاصه اگر ببینیدش اصلا به فکرتان هم خطور نمی کند که با یکی از مدیران ج.ا.ا. دارید دیدار میکنید.
حالا فکرش را بکنید که این مرد نازنین، آرام و موقر امروز هوار می زده:
خ (یعنی جناب آقای خوشوقت مدیر محترم سایت فرارو و مدیر کل سابق رسانههای خارجی وزارت ارشاد!): آی هوار... آی داد... آی بیداد...
ف (یعنی من): چی شده آقا؟ چرا هوار میکشید قربان؟ چرا کفش پایتان نیست؟ چرا سیگار کاپیتان بلکتان را توی شیشهی عینکتان فرو میکنید؟ دولت نهم در شما هم رسوخ کرده؟
خ: ترکید آقا... ترکید!
ف: فدای سرتان آقا! چرنوبیل به آن گندگی و عظمت ترکید چیزی نشد؛ شما انتظار داشتید این که از بقایای همان تکنولوژی طیار شده نترکد؟
خ: بوشهر را که نمی گویم. سایت ترکید!
ف: باز هم فدای سرتان! بازتاب با آن همه بینندهاش ترکید، تابناک را زدند. بعد دعوایشان شد آینده را زدند. حالا هم دارند همه را میزنند. بالاخره این بزن بزنها همه جا هست . ما هم می رویم به جای فرارو که ترکیده ، جلوی رویی، پسرویی یا یک همچین چیزهایی میزنیم.
خ: نه... بینندهی سایت... آخ قلبم... (در این لحظه آقای خوشوقت طوری که اتوی لباسش به هم نخورد دستش را بر قلبش می گذارد و می خواهد به زمین بخورد که چون ممکن است برای اولین در عمرش خاکی بشود از این کار صرفنظر می کند و مثل محمدرضا گلزار خیلی شیک و ملایم و به طریهی اسلو موشن روی صندلی ولو می شود – دخترخانمهای محترم خواهش می کنم هجوم نیاورید! چی چی را فقط یک امضا؟! بابا ایشان فقط زمین خوردنشان مثل گلزار است، باقی چیزهایشان مثل خودشان است! هل نده خانوم! له شدم... )
ف: وای خدا... چی شد آقای خوشوقت... نه... وا مصیبتا... فرارو بیپدر شد... شما نباید بمیرید... دست کم حقوق بچهها رو بدید بعد...
خ: آب...
ف: (در حالی که دکمههای پیراهنم را باز میکنم و گریه می کنم) حالا بی آقای خوشوقت چیکار کنیم... کی فرارو رو راه ببره... کی هی بره از فیلتر درمون بیاره؟... کی سیگارای گرون قیمت بکشه و بذاره ما هم از دودش استفاده کنیم... نمی خوام، دیگه این زندگی رو نمیخوام... ای خدا...
خ (در حالی که با تعجب به این ابراز احساسات نگاه می کند و مثل همیشه مودبانه صحبت میکند و بوی ادکلن فرانسوی میدهد): حالا شما آب نمی آوری نیاور... چرا دکمههایتان را باز میکنید؟
ف: آخه می دانید... میخواستم گریبان بدرم دیدم خرج دارد. نه اینکه پیراهنم را تازه خریدهام؛ دیدم خدا را خوش نمیآید!
خ: اتفاقا چقدر شیک است!
ف: قابل ندارد. میخواهید درش بیاورم تقدیم کنم.
خ: نخیر... زودتر هم دکمههایتان را ببندید خوبیت ندارد یکی ببیند! ولی اگر ممکن است بگویید از کجا خریدهاید.
ف: میدان ولی عصر جنب...
خ: لازم نیست. من گاندی به پایین کار نمیکنم.
ف: من هم فتحی شقاقی به بالا وسعم نمی رسد!... آها راستی، جریان چی بود که آنطور هیجان زده شده بودید؟ گفتید سایت ترکیده؟
خ: (آقای خوشوقت میخواهد پا شود و دوباره ابراز احساسات کند ولی از آنجایی که بالاخره می گویند اصلاح طلب محسوب میشود مثل تمام این عزیزان، تبش زود به عرق می نشیند و احساس می کند دست کم تا هشت سال دیگر نای تحرک و جنب و جوش را نخواهد داشت. در نتیجه با حرکاتی بسیار نرم، با طمانینه، آرام... (به طور کلی: اصلاح طلبانه) دست در جیب کتش میکند و سیگاری میگیراند) نخیر... یعنی از آن جهت نخیر... خوشبختانه از یک جهت دیگر ترکیده.
ف: خوشبختانه از یک جهت دیگر؟!... منظورتان چیست؟... آها فهمیدم. خانم یزدانی مثل آن دخترخانم شانزده سالهای که رئیس جمهور دانشمندمان فرموده بودند، خواستهاند در آشپزخانه به انرژی هستهای دست بیابند که ناخنشان به یکی از اتمها گیر کرده و بوووووم! بله؟ حیفشان بود. چه جمالاتی... چه کمالاتی! آدم می دیدشان یاد خانم فاطمه کروبی میافتاد. فقط یک عینک ته لیوانی کم داشت، البته از این لیوانهای ماالشعیر خوری...!
خ: نه آقا... شما چرا ذهنتان اینقدر منفی است. بخش طنز سایت ترکیده. یعنی از دیروز که روزانهاش کردید میگویند خیلی ازش استقبال شده. همینجور کامنت و ایمیل است که میرسد.
(در اینجا لبخند ملیحی صورت ملیح، پشمالو، پر جوش، نورانی و کک مکی م.ف. را میپوشاند و سعی میکند تواضع از خودش در کُند)
ف: اوه... بله... صحیح میفرمایید... البته اینجورها هم که می فرمایید نیست... لابد اشکالاتی هم هست...
خ: خب آن که بله...
(م.ف. که شدیدا از این تواضع بیجایش ناراحت شده زود می پرد وسط حرف)
ف: بله... عرض می کردم کار عالی زود خودش را نشان می دهد. حالا هم با اجازهتان باید بروم. امری ندارید؟
خ: خیر پیش. فقط در گذاشتن عکس ها بیشتر دقت کنید. زیاد جنسی نشود.
ف: یعنی می فرمایید نقدی کار کنیم؟ آن هم با این وضعیتی که انگار صندوق ذخیره ارزی را اپیلاسیون فرمودهاند! راستی عزیزم نظرت درباره یه ماه چیه؟
خ: (در حالی که سعی میکند ساق پای پشمالوی ف. را از جلوی صورتش دور کند) منظورم این است که زیاد عکس خانومها را کار نکنید. اصلا عکس آقای خاتمی چشه مگر؟
ف: آها از اون لحاظ! لابد باز امروز صبح خدمت ایشان بودهاید.
خ: نخیر.
ف: عجیب است!
خ: پیش از ظهر پیش ایشان بودیم. یک عکسی کار کنید هم جدید باشد هم فرهنگی هم در حال مطالعه و روشنفکریدگی.
ف: باشه مسالهای نیست. این چطوره؟
خ: بد نیست. شیطنت نکنید ها! ربطی که به کرگدن و این چیزها ندارد که؟

ف: نه آقا. کرگدن حیوان بی آزار و کم تحرکیست که به پوست کلفتی معروف است. ربطش کجا بود؟
خ: مطمئنید که اینها به اصلاحات ربطی ندارد؟
ف: به جان خودم.
خ: باشد. بروید. از فردا هم همینطور ادامه بدهید. نمکش هم زیادتر شود... خیر پیش.