bato-adv
کد خبر: ۱۸۳۷

پرده خونين نبرد سرداران «كيهان» و «بازتاب»

میلیام فکسپیر

تاریخ انتشار: ۱۰:۳۲ - ۱۸ شهريور ۱۳۸۶
مقدمه: دعوای رسانه ای میان گردانندگان وب سایت بازتاب و دستندرکاران روزنامه کیهان این روزها داغتر داغتر می شود. قاعدتا این دعوا دعوای بزرگان است، آن هم بزرگاني كه هر يك از طرفين، مدعی اصولگرایی اند و تا پیش از این هرکدام صدها اصلاح طلب را سرجای خود نشانده اند! بنابراین نهایت خامی ست که آدم خودش را وارد دعوای این دو گروه خشن بکند؛ ولي خب، آدميزاد شير خام خورده است و اگر خامي نكند، يك جاي كار مي‌لنگد. اينها را نوشتم من‌باب مقدمه در باب پرده‌اي از نمايشنامه نبرد خونين سرداران گرانمايه «حسين شريعتمداري» و «لرد فؤاد صادقي» كه به مناسبت دعواهاي اخير «كيهان» و «بازتاب» نوشته ام. (نمي‌دانم چرا احساس مي‌كنم اگر مقدمه ننويسم، حنّاق مي‌گيرم!) 
هیچ مسئولیتی هم نمی پذیرم!


پرده سوم از نمايش تراژدی ـ كميكِ نبرد خونين سرداران «كيهان» و «بازتاب» 

[در پرده‌هاي پيشين ديديم كه اين دو سردار نامي، در نبردي پهلوانانه در مقابل لشكر عظيم ولي بي‌جگر اصلاحيون، در يك جبهه جنگيدند و هزيمت سختي بدانان وارد نمودند. آنگاه يكي از جبهه ايشان به تخت برنشست و نه فقط هيچ التفات به لرد لرد فؤاد نكرد، بلكه اعوان دُن حسين را پايگاهي عظيم‌ داد و عليه ايشان برانگيخت. پس آنان نيز به معاونت ارشاد خويش، دژ لرد لرد فؤاد ملقب به «قلعه بازتاب» را به حصر آوردند. پس ايشان را اختلاف عظيم اوفتاد و هر از چندي از قلعه كيهان (مقر دن حسين) به «بازتاب» و بالعكس با منجنيق همديگر را آشفته مي‌كردند و كار هر دم بالاتر مي‌گرفت. در اين پرده، اين دو سردار به جنگ تن به تن مي‌روند]

دُن حسين [با كلاه خود و پوشينه آهنين شواليه‌ها. شمشيري در يك دست و سپري در دست ديگر. سوار بر اسبي رشيد به نام يابو]: و اكنون اين منم و اين تو. اي ناچيز مقدار بازتابي!

لرد فؤاد: [با سه قلوه سنگ كوچك در يك دست و تير و كماني در دست ديگر. كلاه ايمني معدن‌كاران مترو بر سر و پياده]: بيشين بينيم بابا... هي هيچي نمي‌گم دور برمي‌داره.

دُن حسين: آه اي كوه‌ها، اي آسمان‌ها و اي ستارگان. شمايان شاهد باشيد كه اين جوانك، خود به كشتن خويش ابرام دارد وگرنه مرا با پايين‌تر از سردار محسنوس رضايوس كاري نبود.

لرد فؤاد: حالا چرا تا كم مياري پاي آقا محسنو مي‌كشي وسط. بيا جلو ببينم چي مي‌گي داش.

دُن حسين: كنون كه حجت بر تو تمام شد و همچنان ژاژ مي‌خايي، بر منست كه با ضربتي، سرت را از تنت جدا كنم.

لرد فؤاد: شيطونه ميگه با همين تير و كمون بزنم چشمش رو دربيارم.

دُن حسين: با من اين‌گونه سخن مي‌راني جوانك؟ من آنم كه از سرها و چشم‌ها مناره ساخته‌ام، تا آنجا كه تا اسم «كيهان»‌ مي‌آيد، لرزه بر تن خائنين و مفسدين و اصلاح‌طلبان و روشنفكران و دانشجويان و نويسندگان و مطبوعات‌چيان و هنرمندان و فعالن زن و...
لرد فؤاد: خيله خب بابا ... ما خودمون هم اين‌كاره‌ايم... حالا كه چي؟

دُن حسين: هيچ ... جز اين‌كه مركب شاهوارم را چونان رعد بر تو تازم و سرت را به سويي بپرانم.

لرد فؤاد: كو بيا ببينم!

دُن حسين [خطاب به مركبش]: كنون تو اي اسب پيل‌پيكر من و اي يار ديرين، به فرمان من چونان رعد به سوي آن پريشان‌مغز رو تا او را به سزاي گستاخي‌اش برسانم ... [با فرياد] حمله ... حمله...

[اسب تكاني نمي‌خورد و همچنان بر جاي ايستاده است] با تو‌ام اي مرکب، اسب من... يابو! گفتم حمله ... مگه كري؟ ... اوهوي ... خائن جاسوسِ وطن‌فروشِ عضو شبکه زیتون؛ حمله را فرمانت دادم.

يابو: حاجي اين شوخي موخي سرش نمي‌شه... شوما كوتاه بيا.

دُن حسين: خاموش ... تو خود ديده‌اي كه هزاران تَن را لگدكوب سم تو كرده‌ام... حمله

يابو: حق با شوماست ... ولي اونا از اين اصلاح‌طلب‌ها و دانشجوها و روشنفكرا و اين تيريپ‌ها بودن كه مال اين حرفا نبودن، شما نمي‌اومدي هم من خودم مي‌رفتم لگدكوبشون مي‌كردم ... ولي بعضي‌ها فرق دارن ... يادت نيست پرنسس رجبي چيكارمون كرد؟

دُن حسين: گفتم خاموش ... حمله

يابو: راه نداره حاجي ... دفعه قبل، روم به ديفال اين لرد فؤاد يه جائيمو گرفت كه تا يه هفته درازكش بودم ... شرمندتم، اينو من نيستم... اصرار داري پياده برو!

دُن حسين: كنون دانستم كه تو نيز با ما نيستي و همچون آن سعيد ملعون از مزدوران صهيونيست‌هایی. تفو بر تو باد.

يابو: باشه حاجي ... هركي با شوما ميونه‌ش به هم خورده، از صهيونيست‌هاست ... حالا پياده شو ... آره قربونش!

دُن حسين [در حال پياده شدن]: پس كنون كه ترس بر تو غلبه كرده، كناري بايست تا من از كار اين جوانك فارغ شوم، آنگاه نعش او را لگدكوب كني و مرا به قلعه «كيهان» بازگرداني.

يابو: به روي دو تا تخم چشمام ... پس بي‌زحمت اون كارت سوخت ما رو بده، از فرصت كمالات استفاده را بكونيم.

لرد فؤاد: اوف ... چقدر لفتش ميدين... ما تو «بازتاب» توي اين مدت حساب بيست تا اصلاح‌طلب و چهل تا هوادار دولت رو مي‌رسيم. حالام زود باش کار دارم، محسن جون منتظرمه.

دن حسین: کدامین محسنوس را می گویی؟ محسنوس رضایوس یا محسونس هاشموس مترویانی؟

لرد فواد: اینش دیگه جزو اسراره... شما به کار خودت برس.

دُن حسين: كنون كه شتاب داري، باشد. پيش آي تا تو را به سزاي اعمالت برسانيم.

لرد فؤاد: اوهوك، افاده‌ها طبق طبق ... خودت پيش آي.

دُن حسين: دون‌مرتبگي تو را نرسد كه ما گامي پيش نهيم. خود به پيش آي، بر زانوي ادب نشين، چشمان منفورت را با دستمالي بربند و بر حكم ما گردن بنه!

لرد فؤاد: مگه مي‌‌خواي تواب بسازي؟

دُن حسين: مهربان‌تر از آنم كه توابت سازم. فقط گردنت را مي‌زنم!

لرد فؤاد: حالا كه اينطوريه، منم با تير و كمون مي‌زنم چشمتو درميارم.

دُن حسين: تهديد مي‌نمايي اي خشونت‌ورز؟ اي جاني! اي قاتل! اين ديگر چه وضعي است؟ مگر اين ملك قانون ندارد؟ مرد شريف و بي‌گناهي چون من را مي‌خواهي بزني؟ خدا از تو نگذرد ... كجاست عدليه؟ كجايند مدعيان آزادي ... سردار رضايي پاسخگو باشد ... آهاي آژان ...!

لرد فؤاد [دهانش از تعجب بازمانده]: ئه ... چرا همچي مي‌كني؟ اي بابا چرا خودتو مي‌زني؟ ... زشته حاجي، نكن. خودت پيغام دادي بيايم نبرد كنيم... .

دُن حسين: شرم نمي‌كني به مني كه همسن پدرت هستم، هتاكي مي‌كني ... مگر من چه گفته بودم ... سوگند كه از تو راضي نخواهم بود تا پوزش نطلبي ... بترس از فرداي قيامت ... دلِ نازكم شكستي به تير جفا اي جوان [گريه]

لرد فؤاد [تير كمان و شمسير را به كناري مي‌نهد و به سمت دُن حسين مي‌رود] خيله خب ... معذرت بابا ... بيا رو تو ببوسم.

دُن حسين: نمي‌شود ... بايد بنشيني

لرد فؤاد: خيله خب بابا نشستم [مي‌نشيند]

[دُن حسين فورا كلاه خودش را به سر مي‌گذارد، شمشيرش را به دست مي‌گيرد و نوك آن را بر شانه لرد فؤاد مي‌گذارد]

دُن حسين: كنون كه فروتنانه و شرمسار، زانوي ادب بر زمين ما زده‌اي، تو را با تمام ناجنوانمردي‌هايت از مجازات تواب‌شدگي عفو كرده، فقط گردنت را خواهيم زد!

لرد فؤاد: ئه... با ماهم بعله؟... خيلي نامردي!

دُن حسين: خاموش ياوه‌سراي ... مردان در آوردگاه نبرد كنند، نه آن‌كه حرافي كنند و بازي «ننه من غريبم» درآورند! كنون در دادگاه معدلت‌پرور خويش تو را به جرم اشتياق براي ايجاد ارتباط با شيطان بزرگ، به مرگ محكوم و عن‌قريب حكم را اجرا مي‌كنم.

لرد فؤاد: اينقده از اين حرف‌ها زدين كه انگار خودتون هم باورتون شده كه مشكل شما با بقيه سر مسئله آمريكاست.

دُن حسين: خاموش! ... نام آن اهريمن بزرگ را نزد من مياور ... ننگ ابدي بر او باد ...

لرد فؤاد: بشمار! فقط خواستم بگم حالا همه ديگه مي‌شناسنتون ... مثل همين ماجراي آقاي رفسنجاني كه يه روز باهاشين يه روز بر عليه‌ش، يه روز تهمت مي‌زنين، يه روز مي‌گين تنهايش نمي‌ذاريم، يه روز ...

دُن حسين [شمشير را بالا مي‌برد]: كنون حكم را اجرا مي‌كنم و اگر آسمان‌ها به زمين آيند، يا كوه‌ها از جا بجنبند يا درياها بخار شوند، دست از اين وظيفه برنخواهم داشت.

لرد فؤاد: ببین ما خودمون اند این کارائیم. حالا که اینطوریه تكون بخوري از همين پايين يه ضربه مي‌زنم كه تا خود قلعه «كيهان» بدوي! [سكوت بر صحنه حكم‌فرما مي‌شود. پس از چند لحظه صداي شيهه‌ي هشداردهنده ای(!) به گوش مي‌رسد].

دُن حسين: خب ... حالا كه نادمي تو را به شرط وساطت سردار محسنوس رضايوس مي‌بخشم.

لرد فؤاد: پاي اونو وسط نكش، اصلا هم پشيمون نيستم ... حالام تا پنج مي‌شمرم، كه اون شمشير مسخره‌تر رو بياري پايين وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. يك ...

دُن حسين: تو را امر به پوزش خواستن مي‌كنم ...

لرد فؤاد: دو ...

دُن حسين: پوزشت را مي‌پذيرم ...

لرد فؤاد: سه ...

دُن حسين: و تو را مي‌بخشايم ...

لرد فؤاد: چهار ...

دُن حسين: مي‌تواني برخيزي و بروي ...

لرد فؤاد: پنج ...

دُن حسين: مراجعت مي‌كنيم!

[پايان پرده]
برچسب ها: طنز
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین