ناصر فکوهی، استاد مردمشناسی دانشگاه تهران، در مطلبی با عنوان «پاسخ توطئهگر بیادب به برخی بزرگان ادب» در روزنامه شرق نوشت:
ای بیخبر ز درد و آهم / خیزید و رها کنید راهم
من گم نشدهام مرا مجویید / با گمشدگان سخن مگویید
روزگاری شاعری بزرگ، برای زبان و ادبیات و فرهنگ ما، شعری سروده بود با
عنوان زیبا و گویای: «روزگار غریبی است نازنین...». و در حقیقت نیز روزگار
غریبی است و جامعهای غریبتر که میتواند سالمترین و هوشمندترین آدمها
را به سوی خودشیفتگی و ازخودبیگانهشدن پیش برد. روزگار عجیبی است که هر
اندازه در آن بیشتر تامل میکنیم، حیرت بیشتری به سراغمان میآید.
امروز
بزرگان عالم سیاست، بهگونهای شگفت و البته تحسینبرانگیز، کمتر هراسی از
آن دارند که از تکثر فرهنگ و زبان ایرانی سخن بگویند و حتی در دیدارهایشان
با مردم نواحی مختلف ایران، به زبان مادری آنها، بهجز فارسی، سخنرانی
میکنند تا نزدیکی خویش را با فرهنگ ایشان نشان دهند. در حالی که آنها باید
بیشتر از هر کسی از بهخطرافتادن «وحدت ملی» وحشت داشته باشند و نگران
آنکه مبادا تاکید و تاییدی در اینجا و آنجا، ولو کمرنگ، به فرهنگهایی که
هزاران سال در این کشور در کنار هم زیسته و یکدیگر را تقویت کرده و «ایران
فرهنگی» را ساختهاند، به این وحدت و قدرت آنها خدشهای وارد کند.
اما در
همین روزگار، آدمهایی که اصلا و ابدا کارشان سیاستبازی نیست، ناگهان وارد
میدان میشوند تا در موضوعی به اهمیت «حق قانونی تدریس زبان مادری» که در
اصل 15 قانون اساسی پیشبینی شده است، دخالت کنند. بزرگانی که کارشان پژوهش
و تقویت فرهنگ و زبان است، اینبار رسالت خود را در آن میبینند که
«توطئه»ها را کشف کنند و دستورالعمل حذفی، برای زبانهایی که به مذاق آنها
خوش نمیآید، صادر کنند. ظاهرا، امروز زبانهای فرهنگ ما دیگر دارای
«اربابانی» شده که باید به ما بگویند چه بکنیم و چه نکنیم. روزگار غریبی
است... گویی اینجا هر بزرگواری که نام «بزرگ» و بهویژه «بزرگ هنر و ادب»
بر او نهاده شد، باید از همان نخستین سالهای دریافت این مقام ، بکوشد که
دست به کاری بزند که دیگران را از این قضاوت عجولانه پشیمان کند. بهخصوص
زمانی که در سالهای پختگی عمر و موقعیتی قرار گرفته که باید بداند هر
کلامش میتواند جماعتی بزرگ را به گمراهی بکشد: تلخی داستان شاملو و سخنانی
را که در سالهای آخر عمر بر زبان راند و بدون هیچ شناختی، «ضحاک» شاهنامه
را قهرمان مبارزه طبقاتی کرد و «کاوه آهنگر» را سردسته اوباشی که فردوسی
(با نامبردن از او با تحقیرآمیزترین واژگان) در قالب یک فئودال باستانی،
تلاش کرده به مقام قهرمانی برساند، هنوز در اذهان ما هست و میدانیم بیشتر
از آنکه آن عزیز مسوول این کار باشد، کسانی مسوول هستند که تمایل دارند
بهجای هر کاری از همهکس و همهچیز «اسطوره» بسازند و سپس به
اسطورههایشان مجوزی کامل و بیحدومرز برای هرگونه اظهارنظر بدهند تا
خودشان را بالا بکشند و این داستان پیشینهای دردناک دارد کمااینکه گروهی
از نوشتههای عربستیزانه و غیرقابل دفاع نویسنده بزرگی چون هدایت هنوز
بهانهای است برای تاختن به فرهنگ ایرانی از سوی شوونیستهای عرب. همین
است که امروز هم شاهد خبری هستیم که باید برایمان همچون خبر یک زمینلرزه
میبود.
اما متاسفانه ما در چنان انفعالی بهسر میبریم که ظاهرا هیچ مسالهای
نمیتواند وادار به واکنشمان کند: در همایش رسمی یکی از مهمترین نهادهای
رسمی، بزرگانی که هرکدام خدمات بسیاری به زبان و ادبیات این پهنه کردهاند،
اما روشن است نه تخصصی در سیاست دارند، نه در مدیریت و نه از همه کمتر در
سیاست و تاریخ این عرصه فرهنگی، بسیار تاکید کردهاند که آموزش زبانهای
محلی که در اصل 15 قانون اساسی از ابتدای انقلاب اسلامی آمده، اما هرگز به
ملاحظات امنیتی (که در دوره جنگ و زمانی شاید موجه هم بودهاند) اجرا نشد،
میتواند به زبان فارسی ضربه بزند. برخی از این دوستان حتی تا به جایی پیش
رفتهاند که اظهار کردهاند: بهتر است فقط درباره این زبانها پژوهش کنیم
(یعنی مردم زبانشان را کنار بگذارند) و برخی تا جایی که طبق سنتی مرسوم و
بسیار مورد پسند عوام در این کشور که در زبان مردمی به آن، سنت «داییجان
ناپلئونی» میگویند، باز یک دست «بیگانه غربی» را اینجا هم (یعنی در واقع
در قانون اساسی ما) پیدا کردهاند.
جالب آن است که اندکزمانی از آن
نمیگذرد که مدیر یکی دیگر از نهادهای نیمهرسمی و فرهنگی کشور، با «شجاعت»
و «قاطعیت» حکم قتل زبان مادری بیش از 20میلیون آذریزبان ایران و
میلیونها آذریزبان یک دولت ملی، همسایه و دوست ایران (آذربایجان) را صادر
کرد و آن را «چیزی» بیارزش تلقی کرد که ارزش مطالعه دارد و نه قابلیت
گسترش و اندیشیدن و در این میان، پای روستاییان ما را هم پیش کشیده و جمله
نامناسبی هم درباره آنها گفت. این چهره «برجسته» تا حدی پیش میرود که
استادان کشور همسایه را بیسواد و بیشعور مینامد و در «حد دهاتیهای ما».
البته همه این رویکردهای پانایرانیستی، به حساب مبارزه با پانترکیسم
گذاشته میشود در حالی که بهترین خوراک برای پانترکیستها و همه پانها
دیگر اینگونه اظهارات غیرمسوولانه است. پرسش این است: آیا باید تعجب کنیم؟
به گمان ما، بههیچوجه: سیستم اجتماعی ما به چنین سخنان و چنین
اندیشههایی دامن میزند. بسیاری از روشنفکرانی که خود را مدرن یا پسامدرن
مینامند، ابایی از آن ندارند که در همه زمینههایی که کوچکترین اطلاعی
ندارند وارد شوند. سینماگران، «گزیده شاعران بزرگ کلاسیک» منتشر میکنند و
دوست دارند نام خود را کنار غولهای ادبیات ایران بگذارند و از میان آثار
آن بزرگان از پیروانشان بخواهند گزیده آنها را بخوانند؛ ادبا، معتقدند که
در حق ما ظلم شده است که تاکنون جایزه نوبل ادبیات نگرفتهایم و حتما
توطئهای در کار است؛ گروهی یکسال مدعیاند اسکار حق ماست و این جایزه
اصلا سیاسی نیست، چون «اتفاقا» یک فیلم ایرانی برنده جایزه شده و سال بعد،
یکباره «اسکار» را سیاسی اعلام میکنند چون یک فیلم ضدایرانی برنده میشود.
دانشمندانمان، حتی آنها که در سرزمینهای دیگر زندگی میکنند، چنان
تحتتاثیر سخنان اغراقآمیز هموطنان است، که گمان میبرند جهان یکسره
زیرسلطه آنهاست و نهادهایی که در آنها خدمت میکنند، وابسته به وجود ایشان.
در این شرایط، به مصداق «هر کسی از ظن خود شد یار من»، «پان»ها یا
شونیستهای قومی هم حرف خودشان را میزنند و البته از شنیدن چنین اظهاراتی
از دست بزرگان ادب و متفکر برجسته معاصر، بسیار خوشحال چون برایشان خوراکی
کامل برای مبارزه «ضد فارس» تهیه میکند؛ ضدعربهای نژادپرست، آموزش زبان
عربی را در مدارس ما بهانه میکنند که از تبعیض نسبت به زبانهای دیگر سخن
بگویند، بدون آنکه توجه کنند تقریبا تمام ادبا و دانشمندان زبان فارسی
عربشناس و عربدان بودند؛ شوونیستهایی که هنوز روشهای صدسال پیش یک
مستبد وابسته به بیگانه، سنتگرا و زورگو را «بنیانگذاری ایران نوین»
مینامند؛ آدمهای تحصیلکردهای که افتخار خود را دفاع از آدم
عقبافتادهای میدانند که جامعهای عقبافتادهتر جسارت داشت خود را با
پادشاهان «منورالفکر» اروپایی مقایسه کند، چون چند ساختمان به دست خارجیان
برپا کرده و چند رییس قبیله را بهدار آویخته بود.
متاسفانه مشکل ما در این
پهنه آن است که حتی اگر کسی قابلیت تبدیلشدن به انسانی هوشمند و مفید
برای جهان را هم داشته باشد، با روابط مرید و مرادی، ما فنایش میکنیم. این
مثال را زیاد شنیدهایم، اما تکرار آن همیشه سودمند است که بهترین راه
نابودی یک چیز، دفاع بد از آن است. زبان فارسی بهویژه زبانی که به همت همه
مردم ایران و در بسیاری موارد کسانی که زبان مادریشان فارسی نبوده
(شهریار، ساعدی، یونسی، فرزاد...) ساخته شده و آنقدر قدرتمند هست که نیازی
به چنین مدافعانی نداشته باشد. هرچندگاه همین شوونیسمهای بیمایه شاعری
چون شهریار را وادار کرد که شعر معروف «الا یا تهرانیا انصاف میده...» را
بسراید.
این یادداشت را با شعری زیبا از یکی از بزرگترین شاعران ایران
آغاز کردم. برای این کار دلیلی داشتم. یک شب به دیدار اپرای عروسکی «لیلی و
مجنون» به کارگردانی دوست عزیز، بهروز غریبپور رفته بودیم. بهروز، انسانی
توانا و اندیشمند، مدیری مبتکر (بنیانگذار و مدیر اولیه دو نهاد بزرگ از
میان دهها نهاد دیگر: فرهنگستان بهمن و خانه هنرمندان)، یک کرد و یک
ایرانی است که به هر دو افتخار میکند، به زبان مادریاش و به فارسی عشق
میورزد و تحصیلاتش را به ایتالیایی انجام داده؛ بهروز آن شب غوغایی برپا
کرده بود، اشعار زیبای فارسی نظامی بر دیوارها با رقص نور شگفتانگیز
بودند، افسانهای برون آمده از بنمایههای بینالنهرینی و عربی، درآمده به
فارسی فاخر نظامی در اپرایی به زبان آذری اثر عُزیر حاجیبیگف، آهنگساز
ارزشمند آذربایجانی، با عروسکهایی که در ایران ساخته شدهاند، با
سرمایهای که از جیب خود او و دوستانش و در غیاب مسوولانی که باید حامی
چنین هنر ارزشمندی باشند و البته با طراحی و تکنیکی که خود وی ابداع کرده و
با اپرای کلاسیک ایتالیایی پیوند خورده.
معجزهای از فرهنگ در برابر چشمان ما در جریان بود، از دهها فرهنگ که
دست به دست هم داده بودند و برای کسی همچون من که یک کلمه آذری نمیداند،
تجربهای بینظیر از آنچه فرهنگ در واقعیت هست، چیزی به دور از تعصبات
نژادی و زبانی و سنتی و... غنایی وصفناپذیر که شخصیتی چون غریبپور نیز
میسازد، شخصیتی که نه یکهزارم آن ادعاها را دارد و نه بهدنبال
اسطورهشدن است، نه یافتن مریدی که استاد خطابش کند و نه یک لحظه از معجزه
فرهنگیای که با همین اجراهایش از «رستم و سهراب» گرفته تا «مکبث»، از
«عاشورا» تا «مولوی» همهجا برپا کرده.
وجود سنتهایی همچون این اشعار و
این اپرا و این کوشندگان خاموش و آرام فرهنگ است که به ما امید میدهد شاید
آیندهای بهتر داشته باشیم و شاید در آن آینده، اثر دریایی را که در آن
ناخدایانی بر کشتیهای خودشیفتگی به پیش میتازند و از فرط خامی، نمیبینند
که خروش اطرافشان، نه فریادهای بالندگی که ضجههای بیچارگی است، آنها که
آنقدر در خلسهاند که فرورفتن آرامشان در گرداب پوچی را جدی نمیگیرند،
فراموش کنیم. درود بر عروسکان جاندار بهروز، درود بر نظامی جاودان و بر
بیگف بیمانند؛ و درود بر موسیقی و بر اپرای فاخری که پستیها و بلاهتها
را در خود نیست میکند.