محمدرضا تاجیک:
حکایتِ این اهالی قدرت، حکایتِ آن نقاش است که نقشی از معشوق خویش میکشید و تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشیاش شود نه بالعکس. شناخت آنان از واقعیت، در واقع، دلالت دادن به امر «آشنا» در فضای گفتمانی و ذهنی خودشان است. آنچه به عنوان واقعیت میشناسند، جلوههای همان امر آشناست، لذا تمایز و تفاوت میان آنچه میشناسند و آنچه مستقل از شناخت آنان است، از زمین تا آسمان است. واقعیت، همواره یک جهان «جلی» مستقر بر پایه ادرکی آنان است. هیچ تناظر واقعی و مستقیمی میان شناخت آنان و واقعیت وجود ندارد.