«حالم خوبه؛ حالم خوبه... تو را دوس دارم و... » شیوا با صدای بلند میخندد و حرف میزند. میگوید از طریق اطلاعیهای در میدان ولیعصر از برگزاری همایش خبردار شده و با چند نفر از دوستانش به اینجا آمده. او از حال خود میگوید: «من خیلی دلشوره دارم، شبها خواب ندارم و کابوس میبینم. ناامید هستم و کلافه و تصویر مبهمی از آینده همیشه همراه منه، اما حالا حس میکنم که خیلی خوبم.» او به همراه چهار دوست خود قصد رفتن به جایی را برای آرامشدن میکنند...