فرارو- همسر ناصر حجازی نوشت: «لحظه به لحظه، تجربه کردم مردی را که هرگز جلوی کسی سرخم نکرد، خم نشد و برای یک لقمه نان چرب تر پشت دوتا نکرد و بدین شکل در دل مردم خلق شد».
بهناز شفیعی همسر ناصر حجازی که به همراه وی در محل روزنامه تازه تاسیس امتیاز حضور یافتند به درخواست این روزنامه مصاحبه ای با ناصر حجازی درباره زندگی شحصی او انجام داده است.
همسر ناصر حجازی در مطلبی که به همین مناسبت در پرتال شخصی حجازی نوشته است، گزارشی از این مصاحبه را منتشر کرده است.
شفیعی در این یادداشت آورده است:
یادش به خیر، اویل سال دانشجویی در دانشگاه عالی ترجمه زبان تهران- بالاتر از چهار راه امیر اکرم-چنددانشجوی پسر و دختر شاد و بی خیال در " کافه تریا" ی دانشکده جمع می شدیم و گپ می زدیم. یکی از آن روزهای بی تکرار ناصر هم آمد و هم سفره ما شد.از همان روز نگاهمان به یکدیگر گره خورد و...درمیان آن همه آدم ناصر بود که هم بغض و هم قدم کوچه های تنهایی و گریه های بی بهانه من شد.
یادش به خیر، چندسالی گذشته تا بالاخره " ناصر" به خواستگاری ام آمد. پدرم نه اورا می شناخت و نه فوتبال را اما به عوض اش " محمد" برادرم هم فوتبال را می شناخت و هم ناصر را خیلی دوست می داشت ولی من نه آن بودم و نه این!
من گمشده ام را یافته بودم واین از همه مهم تر بود. ازهمان نگاه اول...
بگذارید اینجا دیگر روراست باشم. دیگر نمی خواهم حرفم را بخورم! از همان نگاه اول اعتقاد داشتم که او به من تعلق دارد و چنین نیز شد.
راستش را بخواهید آن روزها تهران بزرگ، هنوز هوای غربت نداشت. هنوز عشق ها به تکرار و عادت نرسیده بودند!
وهنوز مردها از جنس " ناصر" بودند....
آری، این قصه زندگی من و ناصر است که برای اولین بار روی کاغذ می آید.
یک زندگی که پس ازگذشتن از گذرگاه تاریخ هنوز که هنوزه به یکنواختی و تکرار نرسیده و نخواهد رسید.از شما چه پنهون، همیشه از خود می پرسیدم؛ اگر لیلی و مجنون به هم رسیده بودند، آیا بازهم همانطورعاشق هم می ماندند یا نه؟ سؤال بی جواب دوران جوانی که " ناصر من " به درستی به آن جواب داد. باری ، من و ناصر که چنین بودیم و چنین هم ماندیم، پس درود بیکران برهرچه عشق و درود"من" و "ناصر" بر لیلی و مجنون!بگذریم! هنوز هم پاره ای اوقات به روزگار دانشجویی باز می گردم و به جوان بلند بالا و خوش تیپی می اندیشم که همه دخترکان دانشکده آرزوی ازدواج با او را در سر داشتند ولی ناصر شنونده زمزمه های عاشقانه من شد.
آری، باری ! فکر ناصر، اینگونه در من آغاز شد یا بهتر است بگویم جاده عشق مادو نفر از همان روز در " کافه تریا"ی دانشکده شروع شد.
مفتخرم، دوباره می نویسم و تأکید می کنم، افتخار می کنم، لحظه به لحظه تجربه کردم مردی را که هرگز جلوی کسی سرخم نکرد، خم نشد و برای یک لقمه نان چرب تر پشت دوتا نکرد وبدین شکل دردل مردم خلق شد. " ناصر"ی که امروز ...باور کنید هیچی اش نیست و بیهوده و بی خودی مرا اذیت می کند. می خواهم به حرمت همان روزهای بی تکرار و عاشقانه دانشکده برسر " ناصرم" فریاد بکشم؛ مرد تو چیزیت نیست، تواز همه ما سرحال تری، تو هنوز اسطوره مایی، برخیز ....اما دلم نمی آید. می خواهم خیلی چیزها از خیلی کسان دیگر بنویسم ولی باز به حرمت ناصر نمی توانمو...باز هم بگذریم!
شما که غریبه نیستید وقتی بروبچه های روزنامه " امتیاز" به من پیشنهاد دادند که این مصاحبه را خودم انجام بدهم، شگفت زده شدم. هم برایم سخت بود و هم عجیب که ناصر روبروی من بنشیند ، من بپرسم، او جواب بدهد و همه این سؤال و جوابها برای اولین بار درطول زندگی مشترکمان به چاپ برسد...البته هم تا نظر سخت بود و هم شیرین...تا نظر شما چه باشد؟!
ناصر ! روز اول آشنائیمون ور یادت میاد؟
( آهی می کشد): مگه میشه یادم نیاد؟ توی " کافه تریا"ی دانشگاه عالی ترجمه زبان تهران بود. توهم یک کلاس از من بالاتر بودی...
وتوهم یه فوتبالیست سرشناس و شناخته شده!
(خیلی مهربانانه):درسته ولی توی همون برخورد اول ازت خوشم اومد. اون زمان اگه یادت باشه تعداد دخترهای دانشکده مون خیلی بیشتراز پسرها بود. اگه صدتا دانشجو داشتیم ، حدود هفتاد تاش دختربودن و سی تاش پسرکه...( بعداز کمی سکوت با اعتماد به نفس خاصی می گوید): که گل سرسبد پسرهاش هم من ناصر حجازی بودم!
ناصرهنوزم دست بردذار نیستی و اعتماد به نفست خیلی بالاس! نکنه همه اون هفتاد تا دختر هم دنبال ازدواج باتو بودن؟!
آره مگه دروغ می گم؟خودتو هم دنبال من بودی و..
(حرصم حسابی درمی آید): من دنبال تو بودم یا این که تو سعی می کردی به هر قیمتی سرصحبت روبا من واکنی؟
( با لبخند): چرا، ولی خب من این سؤال رو از همه دخترایی که اونجا بودن پرسیدم!
امان از دست توکه...بگذریم، راستشو بگو تو همون لحظه اول انتخاب خودت رو کردی؟
واقعیتش رو بخوای همون لحظه اول که نه، ولی بعد 7 یا 8 هفته دیگر مطمئن بودم که باتو ازدواج می کنم.
ناصر یادته چندتا فوتبالیست دیگه هم توی دانشگاه ما بودن و ...
آره محمد دادکان بود، جواد قراب بود و همین جوادا...وردی و چندتای دیگه....
جواب این سوال رو من تقریبا می دونم ولی دوباره می خوام بپرسم: قبل من تو به کس دیگه ای هم ...( دلم نمی آید باقی سؤال را بپرسم ولی ناصر زود متوجه می شود)
هرکس بگه نه، خب معلومه که دروغ میگه! به هرحال همه آدما قبل از ازدواج یکی دیگه رو هم می خواستن یا شاید بهش فکر می کردن و این موضوع درمورد منم صدق می کنه.
پس چراتا الان به این واضحی نگفته بودی؟
( خیلی جدی ):خوب بچه که نبودی خودت باید می فهمیدی؛ حجازی خوش تیپه و به قول خودت خوش قیافه...حالا چرا این سوالارو می پرسی؟
چه میدونم وا...من که مصاحبه بگیر نیستم! راستی یادت میاد بله رو کی از من گرفتی؟
( به نقطه ای چشم می دوزد و می گوید): خیلی خوب یادم میاد، راستش بله گرفتن ازتو خیلی هم واسه من سخت نبود چون چندسال بود همدیگر رو می شناختیم.
ای ...حالا که به این سن و سال رسیدی بازم به عشق اعتماد داری؟
چه جور هم! البته میدونی که من دوست دارم عشق دوطرفه باشه و عشق یه طرفه دیوونگیه و دیگه اسمش عشق نیست.
این رو تا به حال بهت نگفته بودم. یه روز خونه یکی از آشنایان یه مجله کیهان ورزشی دیدم که عکس تورو روی جلد چاپ کرده بود و از قول تو تیتر زده بود: عاشق شدم و بهم ریختم...می خوام واسه اولین بار ازت بپرسم: منظورت از عشق و عاشقی چی بود؟
( کمی روی مبل جابجا می شود ) خوب یادمه، خدابیامرز زرافشان عکسی از من انداخته بود که با حالت ناراحتی به تیر دروازه تکیه داده بودم و بالای سرم هم تیتر زده بودن: قفسی بسازم ازطلا و تورهایی به آن بیاویزم مروارید نشان.
ولی این جواب سؤال من نشد؟!
خب راستش رو بخوای، یه حرفایی از زیر زبونم کشیدن که قرار هم نبود چاپ بشه اما چاپش کردن.
بازم نگفتی قبل از من، عشق دیگه ای داشتی؟
( سکوت می کند و از پاسخ دادن طفره می رود)
عیب نداره بگو، باور کن اصلا ناراحت نمیشم.
آره ! قبل از تو عاشق کس دیگه ای هم بودم. بالاخره درزندگی هرکسی آدمای متفاوتی میان و میرن، ولی یه نفر رو انتخاب می کنه و اون انتخاب منم تو بودی. خود تو هم به هر حال چندتا خواستگار داشتی و مطمئنا من اولین خواستگارت نبودم مگه نه؟
(آهی می کشم): من خیلی خواستگار داشتم ولی فقط تورو می خواستم...
تازه رسیدی به حرف من.
می خوام راستشو بگی : اون دختر رو بهت ندادن یاتو بی خیال به اصطلاح عشقت ( اینجا باز هم ناخودآگاه حرصم در می آید) شدی؟
( به ناصر برمی خورد): خودت خوب می دونی من آدم مغروری ام. نمی تونستن بهم ندن. اتفاقاتی افتاد که خودم به طرف گفتم : برو پی کارت!
حالا چی شد که "تو"ی ناصر حجازی مغرور و سرشناس تن به ازدواج دادی؟
( خنده شیطنت آمیزی می کند): واقعیتش مادرم خیلی اصرار داشت ازدواج کنم. دخترهای زیادی در خونه مارو میزدن و ...( دوباره نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد ) واسه همین هم مادرم پیله کرده بود که ازدواج کنم.
بین این دخترا آدم های مشهوری هم بودن؟
نه بابا!
بین خودمان، سؤال کم می آورم و همین جوری یک چیزی وسط مصاحبه می پرانم): ناصر اون زمان از بین هنرپیشه های زن سینما، بازی کدوم رو می پسندیدی؟
خیلی ها بودن، سیلویا کوشینا، فخری خوروش و از همه بیشتر کتایون اما درکل من عاشق فیلم های بزن بزن و وسترن بودم. راستی بارها بهت گفتم که با خیلی از هنرپیشه های اون زمان ارتباط خوب و دوستانه ای داشتم.
پس چرا به سرت نزد که با یکی از همون هنرپیشه ها ازدواج کنی؟
خب چون تورو می خواستم!
خودتو لوس نکن ناصر جدی پرسیدم؟
چون کار هنرپیشه ها یه چیزیه و کار ما ورزشکارا چیز دیگه ای. ممکنه 5 ماه به 5 ماه ندونی همسرت کجاس و کجا فیلمبرداری داره و...خلاصه اینکه اصلا به این مسئله فکر نمی کردم.
یادمه بعضی از این هنرپیشه ها ، حتی بعداز ازدواجمون هم دست بردار نبودن و ....
درسته ولی خودت که می دونی من با اونا برخورد سردی داشتم و خودشون متوجه می شدن باید برن پی کارشون.
( حسابی خنده ام گرفته و یاد یه خاطره ای می افتم که ناصر متوجه می شود و می پرسد):
چیه؟ یاد چی افتادی؟
اتفاقی که دم دبیرستان دخترونه افتاد!( ناصر هم حسابی می خندد): آره ، تازه ازدواج کرده بودیم و من اونموقع یه بی ام و خوشگل داشتم. با هم رفتیم یه دوری بزنیم که پشت چراغ قرمز تقاطع خیابون حافظ موندیم که یه مرتبه چندتا دختر دبیرستانی شروع کردن به من فحش دادن که مرتیکه چرا ازدواج کردی؟ آخه الان موقع ازدواج کردن بود و ازاین حرفا...
ومن اونموقع خیلی ناراحت شدم.
آره منم بهت گفتم: ول کن اینارو. همه شون دنبال شوهر هستن ولی تو یه شوهر داری که عاشقته و تو هم حسابی از ته دل خندیدی
تو خوب همه چیز رو یادته ها! ناصر یادت میاد اون خواننده و آوازه خون لس آنجلسی اومده بود دم در خونه که به اصطلاح خودش تورو شام دعوت کنه بیرون؟
آره چقدر هم پررو بود!
من رفتم در رو باز کردم و بعد به تو گفتم: ناصر دم در باهات کار دارن...
ومنم وقتی فهمیدم کیه ، گفتم بگو نیست!
( به شوخی): شاید هم اگه من نبودم، باهاش می رفتی شام!
اگه تو نبودی که با لگد از در خونه ام مینداختمش بیرون! هرچند همون جواب و نرفتنم دم در یعنی این که با لگد جوابشو دادم دیگه...
همون موقع هم می گفتن طرف با بعضی از فوتبالیست ها ارتباط داره و...
وا...چی بگم؟ من که باهاش ارتباط اون جوری نداشتم.
(به یاد گذشته ها می افتم و می پرسم):یه مرتبه هم شایعه شده بود که قراره تو با فائقه آتشین توی یه فیلم همبازی بشی؟
نه بابا! نشریه " ستاره سینما" از هنرپیشه ها و فوتبالیست ها کنار هم عکس می گرفت و وری جلد کار می کرد. یه بار هم یه کنسرتی توی هتل " هما" ی فعلی برگزار شد که فوتبالیست ها و هنرپیشه ها همه اونجا جمع بودن، به من هم گفتن بیا کنار فائقه آتشین عکس بنداز که قبول نکردم.
چرا؟
واضحه! چون فرداش همون خبرنگارا شایعه درست می کردن که حجازی با فائقه آتشین دوست شده واز این حرفا...
دیگه چه اتفاقاتی از این دست رو یادته که بخوای تعریف کنی؟
یه بار دیگه هم به من گفتن بیا کنار یه خانم هنر پیشه دیگه که ظاهر نامناسبی داشت عکس بنداز برای روی جلد یه مجله که مخالفت کردم.
(باز هم شوخی): چرا سراغ من نیومدی تاباهم عکس بندازیم و بره روی جلد مجله ها؟
باتو که خیلی عکس انداختیم و رفت روی جلد. عکس عروسیمون رو مگه یادت نمیاد؟
شوخی کردم! بعضی وقتا از دست خودم عصبانی میشم و خودم رو ملامت می کنم.
(با کنجکاوی): چرا؟
که اجازه ندادم توتوی فیلم بازی کنی.یادمه قبل از انقلاب سیروس الوند و علی عباسی و چندتای دیگه، خیلی اصرار داشتن که تو هنرپیشه فیلم های اونا بشی ولی من نذاشتم!
البته خودم هم خیلی راغب نبودم. بهونه می آوردم، می گفتم هنرپیشه نقش مقابلم رو باید خودم انتخاب کنم ودرواقع تقصیر توهم نبود. هرچی تجزیه و تحلیل می کردم نمی تونستم قبول کنم که حجازی فوتبالیست بره توی فیلم این و اون بازی کنه. حالا تو چرا اون قدر سماجت می کردی که من توی فیلمی بازی نکنم؟
آخه محیط سینما اون زمان خیلی خوب و اخلاقی نبود. ناصر یادت میاد که یه روز دیگه می خواستن از تو کنار مرجان و سپیده هنرپیشه های قبل از انقلاب عکس بگیرن و قبول نکردی؟
آره ، من بودم، خدابیامرز صفر( ایرانپاک) و رضا عادلخانی که من حاضر نشدم کنار هنرپیشه های زن واسه مجله ستاره سینما عکس بگیرم.
نمی خواستم ماجرایی پیش بیاید. آخرش هم گفتم من روی صندلی می نشینم و اینها بالای سرم باشنو....خلاصه عکس نگرفتم دیگه.یه بار دیگه قرار بود با هنر پیشه نقش قیصر یه فیلم دوتایی بازی کنیم که اونم منتفی شد.
خیلی از سینما و هنرپیشه های قبل از انقلاب حرف زدیم. اگه موافق باشی بریم به روزی که اومدی خواستگاریم؟
(با شوق خاصی): چه جور هم موافقم، بریم!
یادته وقتی بابام اولین بار تورو دید ازت چی پرسید؟
آره بابات پرسید:پسرتو واسه شروع زندگی چی داری؟ومنم جواب دادم: هیچی! گفت این ماشین رو بابات واست خریده؟گفتم نه، خودم خریدم...یادته گفت:پسر چه کاره ای که تونستی این ماشین گرون رو بخری؟گفتم فوتبالیست!( به شدت می خندد): اون بنده خدا که نمی دونست فوتبال چیه، دوباره پرسید: فوتبالیست یعنی چه؟ و داداشت محمد به جای من جواب داد:
بابا توپ می زنه و بابتش پول خوبی هم می گیره...خلاصه اینکه اونجا محمد به دادم رسید ( دوباره شلیک خنده)
(به شوخی) ناصر خیلی بدی! چرا اون روز خواستگاری گل و شیرینی نخریدی؟
من اهل این ادا و اصول ها نبودم!
ولی من هنوزم بابت روز خواستگاری ازت شاکی ام و حسرت می خورم.
(لبخند می زند) آخه خودم گل بودم!
یادمه اولین بار که اومدی خواستگاری پدرو مادرت رو نیاوردی و تنها اومدی،چرا؟
نمی دونم. شاید...( حرفش رو می خورد)
چرا حرفت رو خوردی . می ترسیدی جواب "نه" بگیری؟
شاید، به هر حال پیرمرد و پیر زن بودن و نمی خواستم اذیت بشن. باخودم گفتم تنهایی میرم و اگه جواب مثبت بود اون وقت پدر و مادرم رو هم می برم.
یادمه، اصلا هم هول نشده بودی و خیلی راحت مراسم خواستگاری رو مدیریت کردی.اینطور نبود؟
درسته، چون مدتها بودتورو می شناختم و نباید هم هول می شدم!
اگه اون ورز من مثل دخترای امروزی درخواست مهریه هزاروسیصد و خورده ای می کردم بازم قبول می کردی باهام ازدواج کنی؟
(بلادرنگ):صددرصد، هیچ فرقی برام نمی کرد و تصمیم خودم رو گرفته بودم.
اما من که از تو مهریه نخواستم. مهریه ام شد، تنها یه سکه!
آره مهریه سعید( رمضانی ) و آتوسا هم 14 سکه است و مهریه آتیلا و زنش هم همون یه سکه...خودت خوب می دونی موندگاری یه ازدواج به این حرفا و سکه و مهریه زیاد نیست.
بعداز اینکه جواب مثبت رو گرفتی ، لابد تا صبح مثل من خوابت نبرد. درسته؟
اتفاقا رفتم خونه و راحت خوابیدم!
بی احساس!
شوخی کردم. اون قدر خوشحال بودم که حدوحساب نداشت. تکلیفم با زندگی ام مشخص شده بود واز این بابت خدارو شکر می کردم.
خدارو شکر، خیالم راحت شد....صادقانه، صادقانه می خوام بگی که اولین باری که از ازدواج با من پشیمون شدی، کی بود؟
وا...چی بگم؟توی جوونی بیشتر این اتفاق می افته، هرچی سن بالاتر میره زن و شوهر بیشتر به هم وابسته میشن و دیگه پشیمونی هم پیش نمیاد. البته این حکایت همه زن و شوهرهاس، به خصوص وقتی که با هم دعوا یا جرو بحث میکنن.
توی دعواها هم که همیشه من کوتاه می اومدم و تو یکی کوتاه بیا نبودی!
درسته، حق باتوست، من خیلی توی زندگی مشترک تورو اذیت کردم و همین جا و توی این مصاحبه از تو تشکر ویژه می کنم و امیدوارم منو ببخشی.
خداوکیلی توی اردوهای داخلی و خارجی، وقتی آزادی و راحتی بچه های مجرد رو میدیدی، ازاین که ازدواج کردی پشیمون نمی شدی؟
(خیلی صادقانه): اگه بگم نه که دروغ گفتم اما وقتی که آتیلا بدنیا اومد، دیگه ماجرا عوض شد.
جدا؟
زندگی ام دیگه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود. احساس می کردم حالا پدر شدم و مسئولیتم هم خیلی بیشتر شده و همین ها باعث می شد تا به تو و زندگی ام افتخار کنم.
(باز هم سؤال کم می آورم و همین جوری یک چیزی می پرانم): ناصر ، هرگز با خودت نگفتی که کاش به جای من با فلانی ازدواج می کردی؟
نه!نه!(دو بار تکرار می کند): هرگز چنین چیزی به سرم نزد، هرگز!
اخه، یه بار از زبون خودت شنیدم که دخترای پولدار زیادی بهت پیشنهاد ازدواج داده بودن و....
اونا مربوط به قبل ازدواجم می شد. پیشنهادویلای چندهزار متری، خونه بالای شهر ، ماشین مدل بالا و حتی زندگی توی امریکا با بهترین شرایط که هیچ کدوم رو قبول نکردم.
چرا؟
چون اون جوری دیگه من می شدم نوکر طرف، نه شوهرش!
(برایم خیلی سخت است که این سؤال را بپرسم ولی می پرسم)بعداز ازدواج با من چی؟بازم از این پیشنهادها بود؟
بله، ولی من مثل فوتبالیست های امروزی نیستم.این رو دیگه همه میدونن که ناصر حجازی زن و زندگیش رو با همه ثروت دنیا عوض نمیکنه...
(عاشقانه نگاهش می کنم): این یکی رو خیلی خوب می دونم. ناصر، چه چیزی باعث می شد که حجازی معروف این قدر به زندگیش وابسته باشه؟
(او هم عاشقانه چشم به من می دوزد): چیزهایی که در وجود تو بود و من رو هر روز بیشتر از دیروز به زندگیم وابسته تر می کرد.
من هم خیلی جاها پز این اخلاق تورو دادم. ناصر حجازی کجا و این فوتبالیست های تازه به دوران رسیده کجا؟!
البته بین همین فوتبالیست ها هم کسانی هستند که به زن و زندگیشون دل بسته هستن و نمیشه همه رو با هم جمع بست.
قبول داری که فوتبالیست های نسل شما بیشتر از امروزی ها به زن و زندگیشون وابسته بودن؟
درسته، ولی همون موقع هم کسانی بودن که خیلی اهل زن و زندگی نبودن...( دوباره حرفش را می خورد و ادامه نمی دهد!)
ناصر یادته قرار بود مراسم عروسیمون رو توی باغ بانک مرکزی بگیریم که همه چیز بهم ریخت؟
عجب ذوق و شوقی هم داشتیم 300 تا مهمون هم دعوت کرده بودیم. پول اون مراسم چیزی حدود...
( یادش نمی آید و بعد از کلی فکر کردن)؛ درست نمی دونم سه یا هفت هزار تومان(!) هزینه اون باغ می شد. آخه توی بهترین نقطه تهرون بود.
ولی همه چیز بهم ریخت و ....
آره، یه تاریخی گذاشتیم که از بد حادثه پدرم افتاد و دستش شکست. ماهم مجبور شدیم تاریخ مراسم رو عوض کنیم.
( به میان حرفش می پرم): که باز زد و عموی خدابامرزم فوت کردو...
آخرش هم مجبور شدیم به جای سیصد نفر تنهابا 50 نفر مراسم عروسی رو توی خونه برگزار کنیم.(به گذشته های دور می روم): یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود. یه کت و شلوار خوشرنگ پوشیده بودی، به جای کراوات هم پاپیون زده بودیو....خیلی بهت میومد. هنوزم وقتی عکس اون مراسم رو نگاه می کنم، واسم تازگی داره.
ناصر،یه سوال کلیشه ای می خوام بپرسم که معمولا خبرنگارهااینو می پرسن.
خب بپرس!
قبل از ازدواج با من روزی بوده که یه ریال پول توی جیبت نباشه؟
بوده ولی خودت می دونی که خدا وکیلی ما خانوادگی مشکل مالی چندانی نداشتیم. البته منم مثل خیلی از بچه های همدوره خودم توی جوی آب دنبال دوزاری می گشتم و پاره ای وقتا که یه سکه ای چیزی پیدا می کردم، خیلی خوشحال می شدم.
تا بحال بهم نگفته بودی، توی چند سالگی جوی آب رو می گشتی تا سکه پول پیدا کنی؟
اول، دوم دبستان بودم...(آهی می کشد): یادش به خیر!
اهل دعوا و بزن بزن که نبودی؟
نه، توی عمرم یه بار دعواکردم که اونم با یه پاسبان بود. بدجوری زدمش و بعدش هم فلنگ رو بستم و فرار کردم!
راستی یادت میاد که آتیلا توی کدوم بیمارستان بدنیا اومد؟
(کمی مکث می کند و سپس می گوید): خوب یادمه،بیمارستان آسیا بود.
آره یه عالمه هم عکاس و خبرنگار ریختن توی اون بیمارستان!
همه چیز مثل برق و باد گذشت.
راستی چرا اجازه ندادی عکاس ها بیان از مراسم عروسیمون عکس بگیرن؟
چون دلم نمی خواست ! حتی یه عکاس هم راه ندادم. دلیلی هم نداشت که راه بدم.
درست مثل علی پروین که اون هم اجازه نداد از مراسم عروسیش کسی عکس بگیره. ولی بعدش چی شد که خودت عکس عروسیمون رو دادی که دوستای خبرنگارت چاپ کنن؟
(دستش را زیر چانه اش می گذارد): از بس که اصرار کردن، یکی، دوتا عکس رواز توی آلبوم خودمبردارشتن وبه اونا دادم تا دست از سرم بردارن.
ناصر نمیدونم این سوال رو چه جوری باید بپرسم . بحث علی پروین پیش اومد. بی تعارف تا به حال شده که به علی آقا حسادت کرده باشی؟
(با غرور خاصی): همه به من حسادت می کنن، برای چی باید من به علی پروین حسادت کنم؟
خب به هر حال...
آخه چرا حسادت؟مگه علی پروین خوش تیپ تر از من بود که بخوام بهش حسادت کنم؟البته علی آقا از دوستای خوب منه ولی دلیلی واسه حسادت نمی بینم.
سال هایی که توی تهران به تو تیم نمیدادن چی؟ به پروین حسادت نمی کردی؟
خوب توی تهران تیم نمیدادن رفتم کرمان،رفتم تبریز. الان هم توی تهران به من تیم نمیدن. اصلا لذت هم میبرم که توی تهران بهم تیم نمیدن.
ولی من یکی از این که توی تهران به تو تیم نمیدن خیلی حرص می خورم.
ببین نازی! سعید همیشه حرف خوبی می زنه و میگه:ناصرخان تو باید تاوان حجازی بودن خودت رو پس بدی. منم دارم تاوان همین حجازی بودن خودم رو پس میدم. خودت بهتر می دونی تموم زنگی ام همین خونه اس و چیز دیگه ای ندارم.
درسته اما....
اما دومی نداره، من پای عقاید خودم محکم وایسادم. می دونم تورو هم خیلی اذیت کردم ولی خدا خیلی دوستم داره. یه بغضی توی گلوم مونده که حتما باید بگم.
ناصرجان اگه اذیت میشی، می خوای دیگه ادامه ندیم؟
نه،ای یکی رو باید حتما بگم. من اگه می خواستم خرج و مخارج بیماری خودم رو بدم. شاید دوسالی می تونستم دووم بیارم ولی بعدش نه، خیلی ها اومدن وعده و وعید دادن. یه مسئول و آدم سرشناس هم اومد و 5 میلیون تومن داد دست آتیلا که بلافاصله گفتم برش گردون که خودش بیشتر احتیاج داره....
ناصر خودتو اذیت نکن اهمیت ندارن!
اذیت نمیشم. داشتم می گفتم خدا خیلی من رو دوست داشت که توی اون لحظات یه کسی مثل " حاج رضا زنوزی" مالک گسترش فولاد رو جلوی من قرار داد. ایشون گفت که اصلا نگران نباش تموم هزینه های درمان من رو پرداخت کرد. درواقع خدا اون رو رسوند و ....
خدا حفظش کنه . ما که همیشه ممنون دار آقای زنوزی هستیم. ناصر شنیدم که توی تبریز هم دست خیلی ها رو گرفته و....
می دونم خود رضا زنوزی هم راضی نیست که این حرفها نوشته بشه ولی چه اشکالی داره که مردم آدمای خیر و نیکوکار رو بشناسن. این ایرادی نداره که همه بدونن توی این جامعه فعلی هم دمایی مثل مالک گسترش فولاد پیدا میشن که اهل کارهای خداپسندانه باشن.
ناصر، آدمای متمول زیادی دور و برت بودن ولی تو کمک هیچ کدوم رو قبول نکردی...
خودت می دونی، به جون آتیلا خیلی ها زنگ میزدن و شماره حساب می خواستن اما می گفتم حرفش رو هم نزنین اما حکایت آقای زنوزی خیلی فرق می کرد. هرچند ما همدیگه رو خیلی کم میبینیم منتهای مراتب آدم دل گنده ایه که پای حرفش می ایسته. می دونم که سالی چهارصد تا جهزیه فقط توی تبریز واسه دختران بی بضاعت تهیه می کنه و در اختیارشون میذاره. هرچی از این بنده خدا بگم کمه. یه چیزی از ایشون شنیدم که اگه بگم باورت نمی شه.
(با کنجکاوی): ماجرا چیه؟
یه روز یکی از دوستای حاج رضا زنوزی ، به گوش اون رسوند که یه خونواده بی بضاعت شب ها توی راهروی یک دستشویی عمومی می خوابن. یعنی روزا پدر خونواده یه حلب جلوش میذاره و توی همون دستشویی عمومی کار میکنه و شب ها هم همون جا می خوابن و...حاجی هم یه گروه رو مأمور میکنه که از صحت و سقم ماجرا باخبر بشن. وقتی اونا تایید می کنن که ماجرا واقعیت داره، مالک گسترش فولاد هم دستور میده که قبل از هر چیز یه آپارتمان 70 متری توی تبریز بخرن؛ بعدهم اون آپارتمان رو تجهیز میکنه وخونواده بینوا رو میبره توی همون آپارتمان و سندش رو هم به نام اونا میزنه ...جالب تر از همه اونه که مرد خونواده همین الان توی یکی از کارخانه های حاجی توی تبریز کار میکنه.
خداخیرش بدهد. بارها شده که به من گفتی دلم می خواد یه کاری واسه این مرد بکنم....
آرزویم بالا اومدن تیم گسترش فولاد به لیگ برتره. همیشه وقتی بهش میگم دلم می خواد بتونم کمکی به تیمت بکنم میگه که ناصرخان سلامتی ات از همه چیز واجب تره....حتی همین چندروز پیش زنگ زد و بهم گفت: ناصرخان اگه لازم باشه، هر کجای دنیا که بخوای می فرستمت تا معالجه ات کنن و تو غصه این چیزا رو نخور. اینا رو باید بگم تا مردم خوب بدونن که نه فدراسیون فوتبال، نه سایر متولیان ورزش هیچ کدوم حالی از من نپرسیدن ولی مالک گسترش فولاد با خلوص نیت و بدون اینکه به دنبال شهرت باشه اجازه نداد آب توی دل من تکون بخوره و خوب می دونم اصلا هم راضی نیست که این حرفا چاپ بشه اما وظیفه خودم میدونم اینارو بگم. ضمن اینکه بحث من مالی هم نیست.
یکی مثل حجت الاسلام حسن خمینی نوه امام خمینی (ره) بایه شاخه گل اومد و احوالم رو پرسید و وعده وعیدی هم نداد که یه دنیا ارزش داشت. دلخوری من از بعضی هاست که جلوی دوربین های تلویزیونی و خبرنگاران حرفای قشنگ قشنگ زدن و بعدش رفتند پی کارشون!
ناصر ، چرا راضی نمیشی که بریم خارج از کشور تا دکترای دیگه هم تورو ببینن؟
(سری تکان می دهد): من توی ایران راحت ترم . من توی ایران ناصر حجازی ام. اینجاست که منو می شناسن. اینجاست که....
(مهربانانه نگاهش می کنم): ناصر، تو که چیزیت نیست. چرا این قدر مارو اذیت می کنی؟
(اشک پهنای صورتش را پوشاند): خودم هم نمی دونم چم شده؟(دوباره قطرات اشکی می ریزد):فقط ای رو میدونم که جدااز پرستاران و دکترای زحمتکش بیمارستان کسری، من یه فرشته هم توی خونه دارم که مواظبمه( دوتایی اشک می ریزیم و دقایقی به همین شکل به سکوت می گذره)
(برای عوض کردن فضا می پرسم): قرار بود سرمربی گسترش فولاد بشی. چی شدکه این اتفاق نیفتاد؟
فقط به خاطر سلامتی ام و سرمای تبریز نتونستم سرمربی این تیم بشم ولی من باید بدهی ام رو به این تیم پس بدم و بالاخره یه روزی روی نیمکت گسترش فولاد خواهم نشست.
ناصر توهم در استقلال و هم در گسترش فولاد پستی داری . حالا اگر قرار باشد به عنوان سرمربی یکی از این دورو انتخاب کنی . روی نیمکت کدوم تیم مینشینی؟
ببین نازی جان! استقلال خونه منه ولی گسترش فولاد در شرایط بدی دست منو گرفت. این رو هرگز فراموش نمی کنم و باید یه روزی ادای دین کنم. مسئولین این تیم کاری کردن که تا آخر عمر توی ذهنم میمونه و ....
( به شوخی): حاضری با گسترش فولاد به عنوان سرمربی سفید امضاء کنی؟
با کمال میل سفید امضاء می کنم. من خوبی های مالک این تیم رو فراموش نمی کنم.
ناصر، توی این سال هایی که توی فوتبال هستی ، از دست چه کسی بیشتر دلخور هستی و به اصطلاح اونو نمی بخشی؟
(همین که ناصر می خواهد جواب بدهد. زنگ آیفون به صدا در می آید . ناصر برمی خیزد تا در را باز کند. ظاهرا چندتا از دوستان مطبوعاتی ناصر آمده اند تا سری به او بزنند و در چنین شرایطی پیداست که من هم باید برخیزم و راهی آشپزخانه شوم.باید خود را مهیای پذیرایی از رفقای ناصر کنم و فعلا ادامه مصاحبه را بی خیال شوم.
همین طور که چای را دم می کنم، از خودم می پرسم: آیا این گپ و گفت زن و شوهر و چاپ آن رضایت خاطر خوانندگان را برآورده می کند یا نه؟ امیدوارم این چنین باشد در غیر این صورت هم باید مرا ببخشید، قول میدهم هروقت نویسنده شدم، جبران کنم!