
از اورژانس بيرون مي زنم. يكي ديگر از افراد پليس مستقر در بيمارستان جلوي مرا ميگيرد. آدرس اتاق شيشه اي پليس را به من نشان ميدهد. نميخواهم وارد شوم. صدايش بلند ميشود. ميگويد:با اجازه چه كسي وارد اورژانس شدي؟ ميگويم: خبرنگارم. كارت مي خواهد. كارت نشان مي دهم. دستش را براي گرفتن كارت دراز ميكند. كارت را نميدهم.
اورژانس بيمارستان امامخميني(ره) آنقدر شلوغ است كه تقريبا ورود به آن مشكل است. پرستاران و پزشكان مشغول هستند. در، ورودي اورژانس مردي روي تخت نشسته و چند لوله آزمايش را در ميان دستهايش گرفته است. سرش به جلو خم است. انگار كه دلش درد ميكند. وقت صحبت، سركج مي كند و از گوشه چشم نگاه مي كند. همسرش فقط نگاه ميكند. او مي گويد، از ساعت 6 صبح وارد اورژانس شده است. بايد به بخش عفوني منتقل شود اما نمي داند كي به بخش مي رود. لوله هاي آزمايش هنوز در ميان دستهايش هستند. مي گويد،معلوم نيست تا كي در اورژانس مي ماند. خدا مي داند. يك شب شايد هم يك هفته. دوباره خم مي شود روي بدن لاغرش. پرستاري از دور به ما نگاه ميكند، يك لحظه نگاهش روي ضبط كوچكي كه در ميان دستهايم قرار دارد دقيق مي شود. از مريض جدا مي شوم. به يكي از خدماتيهاي سر راه ميگويم، خانم چرا اورژانس اين قدر شلوغ است؟ ميگويد،هر بخش براي دو بيمار است اما الان در هر بخش چهار بيمار قرار دارد. سرش را تكان ميدهد و ميگويد،خب جا نيست. چرا اين همه بيمار قبول مي كنند؟! ماسكش را زير چانه اش قرار ميدهد،اينجا همه جور بيماري وجود دارد. از معتاد به كراك گرفته تا بيماري هاي عفوني.
حس مي كنم او هم متوجه ضبط كوچك ميان دستهايم مي شود. سعي مي كنم نشان دهم كه تلفن همراه است. از كنارش مي گذرم. چرخي ميان اورژانس مي زنم. در بالاي يك بخش نوشته شده است بخش بيماران قلبي. بخش هاي ديگر مشخص نيست. مرد، 50 سال را حتما دارد. خسته است. از گودي زيرچشمهايش كاملا مشخص است. نگاهش دردناك است. با لبخند نزديك مي شوم. خانم جواني كنار تختش نشسته است. چهار بيمار ديگر زير سرم و اكسيژن آرام گرفته اند. در اين فضاي محدود در كنار هر بيمار هم يك همراه نشسته است. بعضي از آنها روي تخت بيمار نشسته اند.خانم جوان مي گويد، شما از طرف آقاي... آمديد؟ متوجه نمي شوم چه كسي را مي گويد. مي گويم:چند تا سوال دارم. مرد ادامه ميدهد چه سوالي؟ از وضيعت شما، از بيمارستان و كادر آن. من خبرنگارم. مي گويد: خبرنگار نيستي! كارت نشان مي دهم. مي گويد:«خواهش مي كنم.» حالا نگاهش آشناست. اعتماد مي كند.
مشكل شما چيست؟ از بلندي افتادهام.
از يك هفته پيش در اوژانس بيمارستان است.
چرا به بخش منتقل نشدهايد؟ نگاه مي كند.
خانم جوان همراهش مي گويد: «اصلا شبيه بيمارستان نيست! اصلا كسي نميآيد فشار مريض را بگيرد. معاينه اي كند!!»
ورزشكار چيست؟
مرد سرش را نزديكتر به من مي آورد. ميگويد،اصلا بيمار در اورژانس باشد. خب آدم هاي ورزشكار را يك طرف قرار بدهند. مريض هاي عفوني را يك طرف قرار بدهند. سيگاري ها را ببرند كنار آن ورزشكارها. نگاهش ريزتر مي شود. با لبخند ميگويد،منظورم از ورزشكار، آن ورزشكارنيستها. اين ورزشكارهاست.
خنده كوتاه خانم جوان در ميان حرف هايش مي دود. مي گويد،مي داني ورزشكار يعني چه؟ صدايش آهسته تر ميشود. سرش را نزديك تر به من ميآورد. منظورم آدمهاي «عملي» است.منظورش آدم هاي معتاد است. سه تخت كنارش به بيماران قلبي تعلق دارد. مي گويد، الان زمان آرامش است كه شما آمدهايد. اين كامپيوترهاي بالاي سر ميزها را ببينيد، شب با هم شروع ميكنند به« بيب بيب» كردن. اصلا نميتوانيم بخوابيم. خب اين مريضها را در يك سمت قرار دهند. به دو سمت خودش اشاره ميكند. چهار ديواريهاي كوتاهي وجود دارد كه كادر پرستاري در آن قرار دارند.
يك خانم خدماتي با يكي از نيروهاي حراستي به ما نزديك مي شود: «خانم شما اينجا چكار ميكنيد؟ فاميل هستيم. آمده ام حالش را بپرسم.»
مرد بيمار نگاه مي كند. چيزي نميگويد. زن جوان هم نگاه ميكند. مرد حراستي ميگويد:ضبط را پاك كن و از اورژانس برو بيرون. دوباره تاكيد ميكنم كه بيمار عمويم است. بلند ميگويم تا همراه مرد بيمار اجازه بدهد بمانم. مرد بيمار با اشاره مي گويد،پاك كن دردسر نشود. ميگويم: عموجان باز هم سر ميزنم. از اورژانس بيرون ميزنم. يكي ديگر از افراد پليس مستقر در بيمارستان جلوي مرا ميگيرد. آدرس اتاق شيشهاي پليس را به من نشان مي دهد. نميخواهم وارد شوم. صدايش بلند ميشود. ميگويد،با اجازه چه كسي وارد اورژانس شدي؟ ميگويم، خبرنگارم. كارت مي خواهد. كارت نشان مي دهم. دستش را براي گرفتن كارت دراز ميكند. كارت را نميدهم. صدايش بلند مي شود، خانم بفرماييد تو اتاق. نميروم. كوله ام را روي شانه ام ميگذارم و به سمت در بيمارستان راه ميافتم. اما كوله ام را ميكشد و مرا داخل اتاقك شيشهاي پليس پرت ميكند. ميگويم، آقا ادب را رعايت كنيد. مي گويد، به پليس اهانت مي كنيد. با انگشت كشيده به سمت من ميآيد. آنقدر عقب مي روم تا روي يكي از صندليهاي پشت سرم مينشينم. تقريبا فاصلهاي بين نگاه غضب آلوده او و نگاه متعجب و البته ترسيده من نيست. همكارش آرامش ميكند. ميگويم، رفتار شما را در روزنامه درج مي كنم. ميگويد، ما هم مي دانيم چكار ميكنيد. به يكي از همكارانم زنگ مي زنم. مي گويد،گوشي را بده، من با او صحبت كنم شايد مسئله حل شود. گوشي را به سمت يكي از ماموران بيمارستان مي گيرم و مي گويم، همكارم ميخواهد با شما صحبت كند. مي گويد، ما حرفي با كسي نداريم. همكارم مي گويد، به آنها بگو خبر بياحترامي ها را همين الان روي سايت مي فرستيم. مي گويم، شايد آرام شود. بيشتر عصباني مي شود. او مي گويد، بزنيد تا پدرتان را در بياوريم. خبر روي سايت هاي مختلفي مثل«برنا» مي رود.
«سجاد رضوی» رئيس اداره نظارت و اعتبار بخشی وزارت بهداشت ميگويد: «مسئولان هیچ بیمارستانی اجازه فحاشی و توهین به افراد در هر سطحی را ندارند.»