چسبیده به دیوار پشتی عمارت سفید در دل درختان سر به فلک کشده کاخ زیبای سعدآباد، بیش از ۳هزار صندلی چیده شده. صندلیهایی که از همان ردیف اول تا آخریاش جای سوزن انداختن نیست. جماعتی که آمدهاند تا با نهایت عشقشان بخوانند: «بهانه من، بغض خانه من، گرفته دلم گریه میخواهم… خیال خوش عاشقانه من، همیشه تویی آخرین راهم» حتی اگر صدای خواننده بگیرد، آنها حاضرند تا با تمام وجود ترانه را فریادش کنند.
به گزارش خبرآنلاین، اینجا کاخ سعدآباد، حیاط پشتی کاخ سفید است، درست در لحظه ۹ شب. گروه نوازندگان از دو طرف روی سن میآیند. این شاید بیستمین شب از تور کنسرت تهران علیرضا قربانی است. خوانندهای که در هر شب اقلا ۳ هزار نفر را به سعدآباد کشانده و صدها هزار نفر هم حسرت رسیدن به بلیت کنسرتش را در دل دارند. او که حالا کنسرتهای شبانهاش مهمترین رویداد فرهنگی مردمپسند کشور است. چرایش را شاید خودش هم دقیق نمیداند. بالاتر از همایون شجریان، سهراب پورناظری و تقریبا اکثر سلبریتیهای موسیقی پاپ، علیرضا قربانی در دهه سوم فعالیت موسیقاییاش حال تاپوان اجراهای زنده در ایران شده.
سوز صدایش؟ شهرت قطعههایش؟ ادبیات گفتاریاش؟ یا ویدیوی اثرگذار گرفتن صدایش و همخوانی مردم رشت با نوازندگانش؟ ویدیویی که کمتر ایرانی در گوشه گوشه دنیا پیدا میشود که ندیده باشدش و با آن همنوایی نکرده باشد و بغض گلویش را نفشرده باشد.
واقعا این جادوی چیست که خواننده شب دهم را ۲۱ سال بعد در مارکت موسیقی اینگونه دردانه کرده است؟
شروع ماجرا حضورش روی استیج است. قبل از طنین صدایش، اما جادوی کمانچه سامان صمیمی است که جمعیت را مسخ میکند. به این اجرای وقتی گیتار الکتریک عظیم روحانی اضافه میشود موقعیتی پارادوکسیکال، اما هیجانانگیز را میسازد. چه نوای عجیبیست در هم آمیختن کمانچه، نی و گیتار الکتریک، وقتی درست در لحظه موعود با پیانو و ویولن ترکیب میشود. ترکیبی که حسام ناصری در مقام رهبر ارکستر خوب از پسش برآمده است.
ترکیبی موفق که میتواند مجال نفسگیریهای متوالی را برای صدای خسته علیرضا قربانی ایجاد کند. آن هم پس از ۲۰ شب اجرای سخت و در اوج.
چند قطعه اجرا شده و حالا تازه نوبت میرسد به رونمایی از آقای خواننده. بازی سایهها و ترانههای آشنایی که زیر لب در گعدههای دو نفره و چند نفره، زیر لب تکرار میشوند. دستهایی که در هم فشرده شدهاند. چشمهایی که عاشقانه به هم دوخته میشوند. جمعیتی که هر بار و پایان هر قطعه تا دقیقهها کف میزنند همه جذابیتهای دقایقیاند که میگذرند.
حالا در پایان قطعه پنجم یا ششم نوبت اوست که سخن بگوید.
نه شومنی میکند نه اکت هیجانی دارد. چند تشکر به سبک مجریهای مراسمات رسمی. اینقدر خشک و رسمی که کم مانده بگوید وسایل ایاب و ذهاب در پایان مراسم آماده است. او با صدایی که کمی خسته به نظر میرسد با تمام وجود تشکر میکند؛ در کمال متانت و ادب و البته خیلی خشک و رسمی.
حتی در مقایسه با سهراب پورناظری و همایون شجریان تقریبا اکتهایش برای تهییج این همه جمعیت صفر است؛ و انگار در میتینگهای روشنفکری دهه ۳۰ سخنرانی میکند. جمعیت، اما بیتوجه به او، عشقشان را فریاد میکنند. صدایی میآید از آن ردیف جلو: «ناز نفست» و جمعیت منفجر میشوند. صدای کف و سوت و جیغ است که همه جا را فرا میگیرد.
او اجرا را از سر میگیرد تا میانهها. جایی که نوبت خواهش از خیل عظیم لایوگیرندگان است. جماعتی که لابهلایشان پر است از اینفلوئنسرها و خود اینفلوئنسرپندارها. قربانی میخواهد قطعهای طولانی بخواند از ابوسعید ابوالخیر. یک مناجات عارفانه که در خنکای باغ تماشایی بالای زعفرانیه در ترکیب نورها و ابرها با نوای عجیب سازهای ترکیبی و صدای مخملی میبردت به عرش. آقای خواننده میگوید: «توصیهام این است که لطفا گوشیها را خاموش کنید و از این قطعه لذت ببرید. او این عارفانه را میخواند و گوشیها به حرمت گفتهاش همگی غلاف میشوند.
اینبار خانمی از آن ردیفهای انتهایی فریاد میزند سرت سلامت باد و باز صدای فریاد و سوت و جیغ است.
هر بار با تعطیم و تقدیم تشویقها به نوازندگانش، تواضع نشان میدهد. گاهی آبی مینوشد و گاه به بکاستیج میرود و زود بر میگردد.
ارغوان را که میخواند، نوبت به روزگار غریب که میرسد کم کم میشود فهمید جادوی این روزهای قربانی از کجا نشات گرفته!
جمعیت روی صندلی میخکوبند، اما فضا طوریست که انگار همافزایی کلامشان روحی مشترک ایجاد کرده ورای جسمهای میخکوب بر صندلی: «نمانده در دلم دگر توان دوری… چه سود از این سکوت و آه از این صبوری… توای طلوع آرزوی خفته بر باد… بخوان مرا توای امید رفته از یاد…»
چشمها خیس است، صداها غم دارد.
چادری و کمحجاب انگار فریم به فریم همه روزهای سخت گذشته از پیش چشمانشان رژه میرود و با تمام وجود همراه قربانی این فرازها را تکرار میکنند. با یک روح مشترک، برای تلخیهای از سر گذشته و به امید آینده. دستها در هم فشرده شدهاند. گوشیها به رقص در آمدهاند و فریادها رها…
این همان راز نهفته در روزهای باشکوه علیرضا قربانیست. اوست که که با جادوی صدایش دارد پیوندمان میدهد.
ترانه تمام میشود و همه در شوکند. قربانی، اما مشغول تشکر و ستایش مردم کشورش. مردم ایران آنها که هستند، آنها که اینجا نیستند. آنها که جایشان خالیاست و آنها که نبودنشان حسرت شده است.
بلافاصله کاری از شاعر شرقی که قربانی خودش دوستش دارد و حالا فراز پایانی:
تو آه منی اشتباه منی، چگونه هنوز از تو میگویم
گناه منی، بیگناه منی که بار غمت مانده بر دوشم...
قربانی ترانه را با صدای خسته، اما در اوج میخواند. این بار صدایش هم نمیگیرد، اما جمعیت هم میخوانند و اصلا دوست دارند که ترانه را با خواننده محبوبشان بخوانند:
صدای توام، پا به پای توام، تو میبریام رو به خاموشی، غریبهترین آشنای توام که میکشدم این فراموشی…
فاصله روزهای نه چندان موفق تیتراژ شهرزاد و رفتن زیر سایه قطعههای ساخته شده محسن چاوشی تا این شبهای باشکوه، این نه فقط ترانههای قربانی که برای مردمی بودنش بود که عزیزش کرده است. او که میخواند: پناه منی، تکیهگاه منی که زمزمهات مانده در گوشم… بهانه من بغض خانه من گرفته دلم گریه میخواهم…. خیال خوش عاشقانه من همیشه تویی آخرین راهم…
همینطور بمان آقای قربانی، نه شما نیازی به شوآف نداری. همین باش که مردم دوستش دارند؛ که لحظه خروج هم هنوز با صدای بلند میخوانند و هم نوا با هم، میخوانند. بیتفاوت به خاستگاه اجتماعی و فرهنگیشان و بیتوجه به پوشش خودشان یا کناریشان.