احمد زیدآبادی در اعتماد نوشت: قد و قوارهاش شبیه اعظمخانم همسایه قدیم ما در محله سیدخندان بود، اما شبیه او لباس نپوشیده بود. مقنعه و چادری سیاه و زمخت به تن داشت. روی صندلی عقب تاکسیهای خط پونک به ونک نشسته بود و شر شر عرق میریخت. همین که سوار تاکسی شدم، پرسید: مادر! شیشه این چطور پایین میآد؟ از راننده که به اتفاق همکارانش مشغول خوردن پلو با کوکوی سیبزمینی از داخل یک قابلمه کوچک بود، نحوه پایین آوردن شیشه را پرسیدم.
با دهن پر داد زد: خرابه، پایین نمیآد. سر و صورت زن که هفتاد را شیرین رد کرده بود، غرق در عرق بود. پرسید: مادر! پس این کی راه میافته؟ جواب دادم: هر وقت مسافراش تکمیل بشه. گفت: من الان نیمساعته اینجا نشستهام، ولی هنوز پر نشده. بعد بنای شکوه از داغی هوا را گذاشت و پرسید: امسال چرا اینقدر گرم شده؟ و بعد از آن صحبتمان به ترتیب زیر ادامه پیدا کرد:
- حاج خانم! امسال که هنوز هوا خیلی گرم نشده.
چطور گرم نشده؟ آتش گرفته!
- نه حاج خانم. هوا امروز ۳۸ درجه است. خیلی گرم نیست. به نظرم این چادر سیاه اینطور شما را گرمازده کرده. رنگ سیاه، حرارت خورشید را به خودش جذب میکنه. شما هم که الان نیم ساعته مقابل آفتاب تو این ماشین نشستین.
این را که نمیشه کاریش کنم مادر. حکم شرعه، واجبه!
- حکم شرع که نیست حاج خانم. اصلا پوشیدن لباس سیاه مکروهه.
اِ وا خاک عالم! چی میگی مادر؟ خود حاج آقا دایم میگه که حجاب کامل همین چادر سیاهه!
- حاجآقا لابد علاقه و نظر خودش را میگه مادر. پوشیدن لباس سیاه کلا مکروهه. شاید به این دلیل که حرارت خورشید را جذب میکنه و باعثِ گرمازدگی میشه. شاید هم به این دلیل که کدورت رنگ، اسباب کدورت خاطر و ملال و پژمردگی میشه.
اینا را تو از خودت داری در میآری! اگه اینطور بود حاج آقا نمیگفت بپوشیم.
- حاج آقا کیه؟
امام جماعت مسجد محلهمونه.
- مادر، این حاج آقا نگفته که اصلا حجاب به شما واجب نیست؟ چه برسه به اینکه پوشیدن این همه لباس و مقنعه و چادر سیاه تو این گرما واجب باشه!
استغفرالله! چه حرفای میزنی مادر! چطور حجاب به من واجب نیست؟
- شما عربی میدونید؟
نه نمیدونم.
- در قرآن آمده که: والْقواعِدُ مِن النِّساءِ اللّاتِی لا یرْجُون نِکاحًا فلیْس علیْهِنّ جُناحٌ أنْ یضعْن ثِیابهُنّ غیْر مُتبرِّجاتٍ بِزِینهٍ وأنْ یسْتعْفِفْن خیْرٌ لهُنّ واللّهُ سمِیعٌ علِیمٌ
خب، یعنی چی؟
- یعنی اینکه: بر زنانی در سن و سال شما ایرادی نیست که حجاب و پوشش خود را بردارند.
مادر این کفریات چیه که میگی؟ همچین آیهای اگه تو قرآن بود که حاج آقا به ما میگفت.
- حالا امشب برو ازش بپرس ببین همچین آیهای هست یا نیست!
میپرسم، ولی مطمئنم که همچین چیزی نیست!
- مادر، شما مگر با این مقنعه و چادر سیاه مقابل آفتاب تو این فصل سال معذب نیستید؟
خب، معذب باشم. از آتش جهنم که بهتره!
- حاج آقا این آیه را برای شما نخوانده که: یرِیدُ الله بِکمُ الْیسْرو لا یرِیدُ بِکمُ الْعُسْر
یعنی چی؟
- یعنی: خداوند راحتی شما را میخواهد و زحمت شما را نمیخواهد.
با نوعی ترشرویی، لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت: به حق چیزای نشنیده! لباس سیاه کراهت داره! حجاب تو این سن واجب نیست! خدا راحتی شما را میخواد! دیگه چی؟
سرانجام مسافران تکمیل شدند و تاکسی خطی راه افتاد. همین که ماشین به حرکت در آمد، نسیمی به درون آن خزید. پیرزن نفسی از روی خشنودی کشید و عرقش را خشک کرد و آهی از ته دل برآورد و گفت؛ آخی! چه راحت شدم!