کد خبر: ۵۴۴۰۴

شيطنت اسير ‌17 ساله در اردوگاه‌ عراقی

تاریخ انتشار: ۱۵:۴۱ - ۲۶ مرداد ۱۳۸۹


حتي دوران پرمشقت اسارت و سخت‌گيري نيروهاي بعثي هم نتوانست قدري از شيطنت‌هاي سليمان كه در آن زمان 17 سالگي‌اش را سپري مي‌كرد، بكاهد؛ روحيه‌اي كه به گفته‌ خودش به او و ساير اسرا در تلطيف شرايط دشوار كمك شاياني كرد.

سليمان حاجي‌ميرزاجان از آزادگان سرافراز كشورمان به مناسبت سالروز ورود آزدگان به كشورمان صحبت را از اصرارها و التماس‌هاي يك ساله‌اش به خانواده براي اعزام به جبهه آغاز مي‌كند و مي‌گويد: «به‌رغم سن كمي كه داشتم به خاطر سابقه چهار ساله‌ام در خصوص كار روي ماشين‌هاي سنگين در عمليات «والفجر3 » مسوول واحد مهندسي - رزمي تيپ 21 امام رضا(ع) شدم. شب‌ها تا اذان صبح پشت بلدوزرها مي‌نشستيم و براي رزمنده‌ها سنگر و خاكريز مي‌زديم.»

از سختي‌هاي مسووليتش آن هم در سن و سال نوجواني مي‌گويد و اين طور ادامه مي‌دهد: «شب عمليات بود و راننده‌هاي بلدوزرها در حال آماده شدن براي حضور در منطقه عمليات بودند كه در كنار خودرو‌ حامل آنان يك گلوله كاتيوشا به زمين مي‌نشيند و تمامي بچه‌ها دچار موج انفجار مي‌شوند. با بيسيم ماجرا را به من اطلاع دادند و درخواست راننده كمكي كردند. تازه بر سختي پيدا كردن راننده كمكي فائق آمده بودم كه دوباره اطلاع دادند سويچ هر 10 بلدوزر در جيب راننده‌هاي مجروح بوده و حال همه‌ آن‌ها به عقب جبهه منتقل شدند.»

تنها يك ساعت به عمليات مانده بود،‌ هر طور بود خودم را به منطقه رساندم و تمامي بلدوزرها را طوري دستكاري كردم تا بدون سويچ روشن شوند و هرچند استرس زيادي را متحمل شدم، اما خدا را شكر وظيفه‌ام را به خوبي انجام دادم.

اين آزاده سرافراز در خصوص نحوه اسارتش در عمليات والفجر 4 مي‌گويد: «ارتفاعات سليمانيه را فتح كرده‌ بوديم كه دستور عقب‌نشيني دادند،‌ اما من آنقدر جلو رفته بودم كه به خمپاره‌اندازهاي عراقي رسيده بودم و ديگر راهي براي برگشتن وجود نداشت. پشت يكي از اين خمپاره‌اندازها سربازي عراقي ايستاده بود. با مشاهده من و آرپيجي كه دستم بود در حالي كه از ترس به خود مي‌لرزيد دستش را بالاي سرش برد، من هم بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم به سمتش شليك كنم اما آرپيچي عمل نكرد. در اين حين عراقي ديگري از راه رسيد، نارنجكي به سمتش پرتاب كردم اما متاسفانه آن نارنجك هم عمل نكرد! اين بار نوبت آن‌ها بود كه هر دو پاي مرا هدف رگبار قرار داده و سپس فرار كنند.»

در دو سه ساعتي كه آنجا تنها بودم برغم مجروحيتم از فرصت استفاده كرده و با دستكاري خمپاره‌اندازهاي عراقي آن‌ها را از كار انداختم، بعد هم وسايل همراهم را كه نشان مي‌داد آرپيجي زن هستم كنار گذاشتم تا در صورت دستگيري ادعا كنم امدادگر بوده‌ام.

حاجي‌ميرزاجان ادامه داد: «تاريك روشن صبح بود و باران نم نم باريدن گرفته بود، سينه‌خيز داخل يكي از سنگرهاي عراقي رفتم و پس از ناكامي از يافتن اسلحه هرچه پتو پيدا كردم روي خودم كشيدم تا اگر نيروهاي ايراني براي پاكسازي منطقه آمدند نارنجك‌هايشان به من اصابت نكند و لااقل جنازه‌ام سالم بماند. صبح با صداي صحبت‌ كردن به زبان عربي از خواب بيدار شدم و متوجه شدم كه يك عراقي وارد سنگر شده است. من هم ناگهان هرچه پتو رويم بود به يكباره كنار زدم، سرباز عراقي خيلي ترسيده بود و من هم از هيكل بزرگ او و ترس كودكانه‌اش به شدت مي‌خنديدم. حالا سي چهل عراقي ديگر هم براي كمك به او وارد سنگر شدند.»

بالاخره هرطور بود مرا از سنگر بيرون كشيدند و در فضاي آزاد و در مسير حركت دسته‌هاي عراقي قرار دادند. دست خودم نبود وقتي قد و قامتشان را مي‌ديديم و با جثه نحيف خودم مقايسه مي‌كردم دوباره خنده‌ام مي‌گرفت و خنده‌ من آن‌ها را به شدت عصباني مي‌كرد طوري كه چند بار قصد تيراندازي به سويم را داشتند اما پيرمردي عراقي مانع اين كار شد.

تا زمان انتقال به بيمارستان دو روزي طول كشيد. در اين حين چند بار بازجويان به سراغم آمدند اما من كه به شدت مجروح شده بودم خودم را به بيهوشي مي‌زدم، آن‌ها هم كه وضعيت بدي جسمي و سن كمم را مي‌ديدند مرا رها مي‌كردند.

وي اشاره‌اي به شيطنت‌هاي دوران اسارت مي‌كند و مي‌افزايد: «در اردوگاه ما دو آسايشگاه وجود داشت و ما اجازه صحبت كردن با اسراي اردوگاه همسايه را نداشتيم. يك روز بالاي بالكن ايستاده بودم و ديدم كه يك افسر عراقي سرك مي‌كشد تا ببيند بچه‌ها با هم حرف مي‌زنند يا خير. من هم با ديدن كلاغي كه در همان نزديكي نشسته بود تصميم گرفتم كمي سربه سرش بگذارم پس با صداي بلند شروع به قار قار كردن كردم.

همان‌طور كه حدس مي‌زدم عراقي گمان كرد من مشغول صحبت با كسي هستم و مرا به قسمت بازجويي منتقل كرد. در بازجويي‌ها مدعي شدم به تأسي از حضرت سليمان(ع) كه با حيوانات حرف مي‌زده است با كلاغ مشغول درددل كردن بودم. بازجوها حسابي خنده‌شان گرفته بود اما براي اينكه كم نياورند كتك مفصلي زدند و گفتند دفعه آخري باشد كه با كلاغ‌ها حرف مي‌زني.

از آن به بعد هر وقت آن افسر عراقي را مي‌ديدم سعي مي‌كردم سريعا نگاهم را برگردانم چون با يادآوري خاطره مذكور دوباره خنده‌ام مي‌گرفت و افسر كه از خنده‌ام عصباني مي‌شد در حياط آسايشگاه با كابل دنبالم مي‌كرد.»

سليمان -بازنشسته سپاه- حالا 44 سالگي‌اش را طي مي‌كند اما هنوز هم شوخ‌طبعي‌اش را حفظ كرده است. روحيه‌اي كه معتقد است به خاطر داشتنش، روزهاي سخت اسارت قدري آسانتر مي‌گذشت.

برچسب ها: اسیر عراق
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین