فرارو- علیرضا اسمعیل زاده؛ خیلی از ما از نوجوانی و حتی کودکی سوالهای بزرگ و عمیقی دربارۀ هستی و زندگی در ذهنمان داشتهایم که هیچوقت ما را رها نکردهاند. شاید اینطور سوالها خیلی وقتها به خاطر دغدغههای روزمرۀ زندگی از مرکز توجه ما بیرون افتاده باشند، اما در بعضی از مواقع هم، بخصوص در روزها و لحظاتی که با بحرانها یا تصمیمات بزرگی مواجه شدهایم، دوباره با تمام قدرت به ما هجوم آوردهاند.
بیشتر آدمها این امکان یا تمایل را نداشتهاند که همۀ زندگیشان را وقف جستجوی پاسخی برای این پرسشها کنند، ولی خیلیها دوست دارند که حداقل در زمانهای فراغتشان قدمی به سمت کشف این قلمروهای رازآمیز بردارند. بیشتر ما فکر میکنیم که برای این منظور باید سراغ فلسفه برویم. به همین خاطر است که اینهمه کتاب «فلسفه به زبان ساده» و «فلسفه برای همه» نوشته شدهاند و تعدادشان روز به روز هم بیشتر میشود.
اما بهترین راه برای وارد شدن به سرزمین فلسفه چیست و چطور میشود در یک تعطیلات کوتاه و با خواندن یکی دو کتاب، دستکم بخشی از آنچه را که دوست داریم به دست بیاوریم؟ مسلم است که هیچ پاسخ قطعی و واحدی برای این سوال وجود ندارد و اگر آن را از آدمهایی که عمرشان را صرف خواندن فلسفه کردهاند بپرسید احتمالا پاسخهای متفاوتی دریافت میکنید. اما شاید شنیدن هر پاسخی بتواند کمی مسیر را روشنتر کند. آنچه در اینجا میخوانید هم یک پاسخ است در کنار پاسخهای دیگر؛ توصیهای مختصر برای کسانی که میخواهند در اوقات فراغتشان سراغ فلسفه بروند.
مهمترین نکتهای که شاید کمی هم خلاف عرف و ناامیدکننده به نظر برسد این است: هیچ چیزی به عنوان «فلسفۀ ساده» وجود ندارد. مسلما خیلی از نویسندهها میتوانند تعدادی از نظرات مهم فیلسوفان مختلف را به زبانی ساده و بدون پیچیدگی در کنار هم جمع کنند و اسمش را بگذارند فلسفۀ ساده. اما دقیقا در همان زمانی که دشواریها و پیچیدگیها را حذف کردهاند، در واقع تمام فلسفه از بین رفته است و فقط تعدادی جملات و کلمات ظاهرا فلسفی باقی ماندهاند.
همۀ دانشها در نهایت بر اساس یک سری اصول مشخص بنا شدهاند و اهداف روشنی را دنبال میکنند. اما فلسفه دانشی عمیقا معلق و پیچیده است. معلق به این معنا که نه اصول مشخصی در آن وجود دارد و نه اهداف روشنی. هر فیلسوفی ممکن است اصول و اهداف خودش را داشته باشد. هر دیدگاهی که یک فیلسوف آن را بیان کرده، در چارچوب یک پسزمینۀ خاص فکری و تاریخی و بر پایۀ مجموعهای بسیار گسترده از سوالها و فرضها بیان شده و اهداف خاصی را هم دنبال میکند. تا وقتی که ما احاطهای نسبی به همۀ این چارچوبها و مبناها و اهداف پیدا نکردهایم نمیشود گفت که چیزی از آن دیدگاه فلسفی فهمیدهایم.
ما میتوانیم بگوییم «افلاطون معتقد بود که این جهان سایهای از حقیقت است و حقیقت اصلی را در جهان ایدئال غیرمادی باید جستجو کرد». این شاید روایت سادهای از فلسفۀ افلاطون به نظر برسد. اما در این روایت ساده هیچ فلسفهای وجود ندارد و هیچ فهم درستی هم از آن نمیشود داشت تا وقتی همۀ مقدمات و مبانی آن را فهمیده باشیم. مضمون «ایدهها» مثل هر مضمون فلسفی دیگری فقط زمانی دشواری و پیچیدگی خودش را آشکار میکند که با تمرکز کافی به جستجو و پرسشگری دربارۀ آن بپردازیم و حجم قابل توجهی از متون را دربارۀ آن مطالعه کنیم. تا قبل از آن فقط فکر میکنیم که چیزی میدانیم.
این فقط مخصوص فلسفه نیست. هر کتابی که میخواهد شاخهای از علم را به زبان ساده و «برای همه» معرفی کند این آسیب را به دنبال دارد که نادانی متواضعانۀ ما را به نادانی متکبرانه تبدیل میکند. «علم ساده» در حقیقت «جهل مرکب» است. تا قبل از اینکه این کتابها را بخوانیم حداقل میدانیم که نمیدانیم، اما این کتابها حتی همین دانایی ساده و ارزشمند را هم از ما میگیرند و توهمی از دانستن به ما میدهند که به هیچ دردی جز خودنمایی نمیخورد.
اما ناامیدی به همین اندازه کافیست. فلسفه مطلقا هم غیر قابل دسترس نیست اگر از جای درستی شروع کنیم. ولی جای درست کتابهایی مثل «دنیای سوفی» و فلسفههای آسان نیستند. نقطۀ درست برای شروع فلسفه، خود فلسفه است. حتی اگر فقط چند روز برای مطالعه فرصت داریم بهتر است یک کتاب فلسفی عمیق و جدی از یک فیلسوف بزرگ را انتخاب کنیم و نه کتابی آسان «دربارۀ» فلسفه. مواجهۀ مستقیم با بصیرتها و پرسشگریهای یک فیلسوف واقعی هرگز قابل مقایسه با خواندن مطالبی که دورادور دربارۀ فلسفه حرف میزنند نیست.
وقتی کتابی فلسفی به معنای واقعی را مطالعه میکنیم، احتمالا بخشهایی (ولو اندک) از آن را میفهمیم و بخشهایی از آن هم برای ما غیر قابل درک باقی میماند. اما در هر دو حالت چیزی واقعی آموختهایم. آن بخشهایی که میفهمیم ما را به درکی کاملا نزدیک و واقعی از چیستی فلسفه و چگونگی تفکر فلسفی میرسانند و به ما نشان میدهند که یک فیلسوف چگونه استدلال میکند، چگونه از مقدمات نتیجه میگیرد و اصلا چه چیزهایی را مهم و قابل پرسش به حساب میآورد. فهمیدن حتی یک پاراگراف از متن یک فیلسوف میتواند ما را خیلی بیشتر به فهم فلسفه نزدیک کند تا چند کتاب که دربارۀ فلسفه نوشته شدهاند.
اما حتی آن بخشهایی که نمیفهمیم ما را به درکی ارزشمند از مرزهای دانایی خودمان میرساند. ما در اغلب اوقات زندگیمان در قلمرو داناییهایی که داریم سیر میکنیم. بر اساس آنچه میدانیم عمل میکنیم و نظر میدهیم. اما بعضی وقتها لازم است به مرزهای خودمان برسیم؛ به مرز جهان معقول و منطقیای که برای خودمان ساختهایم. هنگام مطالعۀ فلسفۀ واقعی، گاهی به متنی دشوار برمیخوریم که میدانیم دارد دربارۀ پرسشهایی ظاهرا ساده بحث میکند، اما ما نمیتوانیم آن را بفهمیم. در این طور مواقع میتوانیم درک کنیم که مسیر پرسشهای قدیمی ما، به چه قلمروهای دوردست و دشواری ممکن است منتهی شوند. میتوانیم بفهمیم که چقدر گسترۀ دانش وسیعتر از آن چیزی است که ما میدانیم؛ میفهمیم که چه در عمل و چه در نظر چقدر باید متواضع باشیم. فهمیدن اینکه نادان هستیم میتواند بزرگترین انگیزه برای دست پیدا کردن به دانشی حقیقی باشد. به همین خاطر بود که سقراط میگفت «من داناترین شما هستم، زیرا میدانم که چیزی نمیدانم».
اما در بین کتابهای جدی فلسفی کدام را باید انتخاب کنیم؟ شاید متون فلسفۀ یونانی بهترین نقطه برای شروع باشند؛ مثلا رسالهای از افلاطون (مثلا «جمهوری» که دربارۀ عدالت بحث میکند یا «هیپیاس» که دربارۀ زیبایی است) یا کتابی از ارسطو (مثل «اخلاق نیکوماخوس» که موضوعش فضایل اخلاقی است). بسیاری از پرسشهای فلسفی که در طول تاریخ فلسفه مورد بحث و مناقشه قرار گرفتهاند، اولین بار در فلسفۀ یونانی مطرح شدهاند و هستۀ اصلی و اولیۀ بسیاری از پاسخها را هم در همانجا میشود پیدا کرد. به این دلیل است که فلسفۀ یونانی علاوه بر اینکه شروع خود فلسفه است، شروع خوبی برای فلسفه خواندن هم میتواند باشد. از اینکه بعضی جاها را نفهمیدید احساس یاس نکنید؛ مطمئن باشید که نفهمیدن حرفهای عمیق، چیزی فلسفیتر و مفیدتر از فهمیدن حرفهای سطحی است. قصۀ معروفی که دربارۀ ابنسینا و مطالعۀ چهلبارۀ کتاب «متافیزیک» ارسطو وجود دارد را شاید شنیده باشید. ابنسینا کتاب را نمیفهمید، اما به جای اینکه سطح درک خودش را ملاک و معیار قرار دهد و ارسطو را برای حرفهای غیرقابل فهم سرزنش کند، گسترۀ حقیقت را معیار قرار میداد و انگیزه و تشنگی بیشتری برای فهمیدن پیدا میکرد.
و آخرین نکته: ورود به قلمرو فلسفه میتواند قبل از دست زدن به کتابهای کاغذی آغاز شود؛ اگر بتوانیم کتاب روح خودمان را باز کنیم و بخوانیم. نزدیکترین حالت ما به خواندن کتاب روح خودمان زمانی است که با بحرانی عمیق مثل عشق یا مرگ مواجه هستیم. معمولا آدمها به راحتی میگذارند که گذر زمان این بحران را برای آنها «حل» کند. اما اگر علاقهمند به داشتن درک عمیقتری از زندگی هستیم شاید بهتر باشد (بر خلاف توصیههایی که دیگران ممکن است به ما بکنند) هیچوقت خودمان را کاملا از قید بحرانها آزاد نکنیم.
بحرانهای روحی، در جان ما نوعی گشودگی نسبت به عمیقترین زوایای هستی ایجاد میکنند که شاید کمتر کتابی بتواند تاثیر مشابه آن را در ما ایجاد کند. در بحران است که از خودمان میپرسیم «آخرش که چی؟»، «چرا به اینجا رسیدم؟»، «به کجا میخوام برسم؟». شاید کسانی بگویند که این سوالها علامت افسردگی است و باید از شرشان خلاص شد. اما تمام تاریخ فلسفه گواهی میدهد که این سوالها گاهی علامت عالیترین و مهذبترین حالات روحی ما و نشانهای از گشودگی ما رو به نور و آمادگی ما برای درک عمیقترین حقایق هستی هستند.