ساعت از ۲ بامداد گذشته و آقای روزنامهنگار در خواب بود که صدای نگهبان را شنید. او از حکمت میخواست در را باز کند. سابقه نداشت که چنین وقتی کارگر که در اتاقش بود به خانه حکمت که در گوشهای از مزرعه قرار داشت بیاید. او نگران شد و در را باز کرد، اما ناگهان چند نفر که چهرههایشان را پوشانده و چاقو، قمه و کلت کمری داشتند وارد شدند.
وقتی ندارها زیاد شدند .باید ازداراها بگیرند نوش جان دزدان .خدایا توبه