داستانش به ۶ سال قبل برمیگردد. خواهر شوهرش همیشه به او حسادت میکرد، اما هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد بخواهد روی صورتش اسید بپاشد. اسید؟ اصلاً تصورش هم غیر ممکن بود. یک روز دعوتش کرد خانهشان. ظهر چرتی زد و بعد ناگهان سوخت. «فکر کردم چایی روی صورتم ریخته. دستم را روی صورتم گذاشته بودم وگرنه همه صورتم میسوخت. اسید قرمزرنگ بود. بعد دیدم لباسهایم پودر میشود.