متولد ۱۳۱۵ در قزوین است. جامعهشناس و تاریخنگار ایرانی و استاد پژوهشکده تاریخ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی؛ چندین بار گفتوگویم با او به تعویق افتاد تا اینکه سرانجام توانستم یک روز ظهر در پاییزِ گرمِ تهران با او ملاقات کنم. از دغدغههای ٨٠سالگیاش گفت و اتفاقات پیش از انقلاب و بعد از انقلاب را با او مختصرا مرور کردیم. او بیش از اینکه یک فعال سیاسی باشد، یک آکادمیسین است.
به گزارش شرق، در سالهای ۱۳۳۳–۱۳۳۷ دوره کارشناسی فلسفه و علوم تربیتی و کارشناسیارشد علوم اجتماعی را در دانشگاه تهران گذراند و دوره دکترای تاریخ و دکترای جامعهشناسی را بهترتیب در سالهای ۱۳۵۱ و ۱۳۵۶ در دانشگاه پاریس به پایان برد. آنچه میخوانید، گفتوگو با ناصر تکمیلهمایون از روزهای رفته و حالِ امروزش است.
آقای دکتر تکمیلهمایون! شما سال ١٣٢٢ به مدرسه «بدر» که آن زمان جزء مدارس مدرن بهحساب میآمد، رفتید و مشغول تحصیل شدید، قبل از آن نیز به مکتبخانه میرفتید؛ این ذهنیت وجود داشت که در آن زمان چون مدارس مدرن به علوم غیردینی بیشتر میپردازند، بچهها نیز گرایشهای غیردینی پیدا میکنند؛ خانواده شما مذهبی بودند؟
قزوین و مذهب گرهخورده به یکدیگرند. البته این سؤال شما درباره من چندان صادق نیست. من در پنج، ششسالگی به مکتبخانه میرفتم و بعد از اینکه مقداری آموزشهای اولیه به ما داده میشد و مدرسههای مدرن میتوانستند ما را نامنویسی کنند، ما را میبردند و ثبتناممان میکردند. فقط حُسنش برای من این بود که بچههایی که تازه آمده بودند ، مثلا «بابا آب داد» و این چیزها را میخواندند و تازه یاد میگرفتند، من به دلیل اینکه الفبا را در مکتبخانه یاد گرفته بودم مقداری از آنها جلوتر بودم. آن جنبههای غیردینی که شما فکر میکنید به آن شدت نبود.
ماجرای آذربایجان و فرقه دموکرات تا چه اندازه در شکلگیری تفکرات و هیجانات در شما تأثیر گذاشت؟
در همان سالها من کلاس دوم، سوم ابتدایی بودم که مسئله آذربایجان اتفاق افتاده بود و این مسئله برای قزوین بسیار مهم بود. در آنجا یک جریان حزب توده و وابستگان آن بودند و یکی هم فرقه دموکرات که میگفتند آذربایجان آزاد شد و... در همان زمان یکی از معلمهایمان در قالب سرود به ما شعرهایی یاد میداد و میگفت «ای خطه آذر آبادگان» یعنی آذربایجان برای ایران است ولی طرفداران حزب توده میگفتند: «کشور آذر بادگان». ما کشور را میفهمیدیم اما خطه را نه. بعدها کمکم به ما حالی میکردند که تودهایها میخواهند آذربایجان از ایران جدا شود. یعنی بخشی از ایران را بگیرند. ازآنجاییکه پدربزرگ من مشروطهخواه بود و داییام نیز در این ماجراها شرکت داشت، حساسیت داشتیم و دلمان نمیخواست که چنین اتفاقی بیفتد. این برای دورانی بود که درک ما از مسائل کودکانه بود و بعد بهمرور زمان که سنم بالاتر رفت و ماجرای آذربایجان و نقش استالین و جنگ جهانی دوم و اثرات آن دستم آمد، فهمیدم که چه احساس زیبایی آنموقع درست [بهدرستی] پیدا کرده بودم.
شما گفتید که خانوادهتان مشروطهخواه بودند. در آن زمان عضو جریانی بهصورت رسمی بودند؟
نه! آنموقع جزء طرفداران آقا سیدجمال مجتهد قزوینی بودند که ایشان در وهله اول مشروطهخواه بودند و با بازاریانی بودند که طرفدار مشروطه بودند. اما پس از مدتی تغییر موضع داد و رفت سمت شیخ فضلالله، پدربزرگ من دیگر این قضایا را رها کرد و از ایران رفت به سمت دمشق و عتبات و همانجا هم درگذشت. ولی هستههای مشروطهطلبی و قانونخواهی در خانواده ما پراکنده شده بود.
چه سالی به تهران آمدید؟
من کلاس پنجم دبستان وارد تهران شدم، میشود حدودا ١٣٢٦، ۱۳٢٧.
همدورهایهایتان را به خاطر دارید؟
در دوره دبستان که کسی یادم نمیآید، اما در دبیرستان آقای دکتر ابوالقاسمی زبانشناس، آقای محمود کیانوش شاعر، چند نفر از خانواده عمویی بودند که چپ بودند، از جریانات ملی آقای خسرو سیف بود، آقای کشانی که تودهای بود، آقای پرویز دوایی بود، پسرخالهاش بهرام ریپور نیز بود که وقتی برای حزب ملت ایران مقاله مینوشتند، دوایی امضا میکرد «پرتو» و ریپور به اسم «شراره» امضا میکرد.
کدام دبیرستان بودید؟
من اول، دبیرستان «علامه» بودم که چون در جنوب تهران در محلِ خیلی پرتی بود، معروف بود به «علامه گدا»؛ یعنی تمام شاگردان آنجا از طبقه پایین جامعه بودند.
خانواده متمولی نبودید؟
نه اصلا! ما از تهیدستان جامعه بودیم.
شما در همان دوران دبیرستان به حزب «ملت ایران» ایران پیوستید. از چه طریق با حزب آشنا شدید؟
من کلاس هشتم بودم. دور اول زمامداری دکتر مصدق بود و من هم شدیدا مصدقی بودم. از طرفی چون جنبههای دینی نیز در من وجود داشت، آیتالله کاشانی هم برای من مهم بود. بنابراین حزب ملت ایران از دو جنبه ملی و مذهبی برای من اهمیت داشت و بهاینترتیب من وارد حزب شدم. کلاس دهم نیز بودم که به زندان افتادم.
ماجرای زندان رفتنتان در ١٦سالگی چه بود؟
وقتی شیلات ملی شد، ما همه جوان بودیم و رهبرانمان مانند آقای داریوش فروهر و دیگران نیز جوان بودند. میگفتیم چرا وقتی نفت ملی میشود، ما باید شادمان و خوشحال باشیم و تظاهرات بکنیم و... اما سر ماجرای شیلات باید سکوت کنیم؟ این شد که ما تظاهرات کردیم و همانموقع هم ما را گرفتند و انداختند زندان.
چند وقت زندان بودید؟
١٦ روز. در همان ١٦سالگی یک قصیده هم گفته بودم که اینگونه شروع میشد: «١٦روزی به زندان بلا بودم، مکان...»
شما آقای داریوش فروهر را دیده بودید؟
بله. آقای فروهر بسیار انسان پاکدامن، بااخلاق و برای ما جوانی کاریزماتیک و وطندوست بود و بسیار مصدقی که این مورد برای ما خیلی مهم بود.
شما بعد از کودتای ٢٨ مرداد از حزب جدا شدید؟
نه به آن معنا جدا نشدم اما به علت اینکه دانشجو شدم و مشغول درس بودم و دانشگاه میرفتم در خط دیگری قرار گرفتم اما ارتباطاتم را حفظ کردم تا زمانی که جبهه ملی دوم شروع شد، دوباره با آقای فروهر تماس گرفتیم و فعالیتهایی را شروع کردیم تا اینکه من بعد از دوره فوقلیسانس از ایران رفتم و در خارج جبهه ملی سوم را تشکیل دادیم.
شما سال ١٣٣٣ وارد دانشگاه شدید. از دانشگاه پس از کودتا بگویید.
دانشگاه مقداری در خفقان بود و حالت سابق را نداشت. ما نیز بیشتر دنبال درس بودیم و استاد ما آقای دکتر صدیقی بود. میخواستیم از محضر ایشان استفاده کنیم و بهنوعی خودسازی کنیم. تا اینکه دانشجویان برای مراسم ١٦ آذر تظاهرات کردند و من دوباره کشیده شدم به آن سمت. آن روز با پروانه فروهر رفتم که او و آقای بنیصدر سخنرانی داشتند. از آنجا به بعد دیگر کمکم وارد جبهه ملی شدیم با تمایلات حزب ملت ایران.
از چه زمانی وارد جبهه ملی دوم شدید؟
همزمان با تشکیل جبهه ملی دوم. بعد از کودتا ما مقداری تمایلات نهضت مقاومت ملی داشتیم و بعد همان جریان تبدیل شد به جبهه ملی دوم. البته ما میگفتیم جبهه ملی و بعدها برای اینکه با جبهه ملی اول و اصلی اشتباه نشود، میگفتیم جبهه ملی دوم.
شما در دانشگاه فعالیت سیاسی میکردید؟
در این مورد من با نظر دکتر صدیقی موافق بودم؛ یعنی در دانشگاه بیشتر برویم سراغ مسائل علمی و بیرون از دانشگاه نیز فعالیتهای سیاسی. من همان دورانی که دستیار (assistant) جامعهشناسی در دانشسرای عالی شدم، هیچوقت سر کلاس هیچ دانشجویی را به سیاست دعوت نمیکردم. فقط کار علمیام را میکردم اما اگر از دانشگاه میرفتیم بیرون و کسی میآمد نزد من، میگفتم که طرفدار جبهه ملی هستم.
از آشناییتان با احسان نراقی بگویید.
تزم [لیسانس] را با دکتر صدیقی، استاد جامعهشناسی و به زبانی بنیانگذار جامعهشناسی در ایران نوشتم. بعد از نوشتن تز، صدیقی با لحن رسمی خاص خودش به من گفت که نمره شما را دادم، فردا ساعت چهار بعدازظهر بیایید در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی بگیرید. وقتی میگفت ساعت فلان، باید ساعت فلان میرسیدیم. من روز بعد ساعت چهار به مؤسسه رفتم اما دیدم که سیدحسین، مستخدم اتاقشان میگوید آقا با شورای مؤسسه جلسه دارد. من به صرافت افتادم که اگر بروم در بزنم و وارد شوم، دکتر صدیقی میگوید «آقاجانم شما لیسانسیه هستید، متوجه نمیشوید که ما جلسه داریم!» و اگر نروم، میگوید «مگر من خود نمیدانستم جلسه دارم». خلاصه در وضعیت سختی قرارگرفته بودم، چون صدیقی خیلی مقرراتی بود. دیدم سیدحسین دارد یک سینی چای میبرد. گفتم سید صبر کن. من روی یک کاغذ کوچک برای دکتر صدیقی نوشتم «استاد محترم، جناب آقای دکتر صدیقی، بعد از سلام، حسبالامر شرفیاب شدم و چون جلسه داشتید، من بیرون منتظر خواهم بود. ارادتمند». این را برد و به دکتر صدیقی داد. سیدحسین آمد گفت آقا میگویند بیا تو. گفتم وای بر احوال ما. آقا احضار فرمودند. رفتم دیدم استادها در جلسه نشستهاند. دکتر صدیقی گفت بیایید اینجا بنشینید روی این صندلی. گفت «رساله شما را دو بار خواندم. ادبیت و عربیت رساله شما و دقت شما از برخی استادان ما هم قویتر است. نمره شما را هم به دانشگاه دادم». همینکه میخواستم بیرون بروم، یکی از استادان بلند شد و گفت آقای تکمیلهمایون، میتوانم خواهش کنم که بمانید، با شما کار دارم. این آقا دکتر احسان نراقی بود. وقتیکه آقای دکتر نراقی جلسهشان تمام شد، آمد به من گفت من میخواهم شما در بخش جامعهشناسی دانشسرای عالی با ما کار کنید.
من گفتم اتفاقا در دانشسرای عالی کتابدارم. دکتر نراقی گفت که من نامه مینویسم که از کتابخانه به بخش جامعهشناسی دانشسرای عالی منتقل شوید تا بیایید با ما کار کنید، من هم از خدا میخواستم. بعد هم من همکاریام را با ایشان شروع کردم و بعدش هم که سالهای سال در پاریس و جاهای دیگر نیز با ایشان همکاریهای علمی میکردم و حتی در زندان نیز با او بودم.
سال ١٣٥٥ برای دیدن مادرتان به ایران برمیگردید اما دراینبین با مهندس بازرگان، آقای فروهر، آقای دکتر سحابی و دیگران دیدار کردید؛ محوریت دیدارها در باب چه موضوعی بود؟
بله، صحبتهایی که مطرح میشد، این بود که در این زمان چه باید کرد؟ بههرحال ما طرفدار انقلاب بودیم اما یک عده در جبهه ملی بودند که هنوز متعادل بودند و دربند قانون مشروطیت و... اما ما میگفتیم که آن دوران تمام شد، باید به سمت انقلاب رفت و اگر هم در مقابل انقلاب بایستیم، انقلاب ما را نابود میکند.
زمانی که در خارج کشور بودید، فعالیت سیاسی به صورت رسمی داشتید؟
بله، من جبهه ملی سوم بودم. در خارج از کشور ما نشریهای داشتیم به نام خبرنامه جبهه ملی که تمام اخبار سیاسی روز را منعکس میکردیم و مقالات سیاسی در آن مینوشتیم. بیشترین فعالیت را در این زمینه آقای بنیصدر انجام میداد. من هم البته در این نشریه مقاله داشتم و کارهای دیگری هم میکردیم.
مثلا از ایران برای ما کتاب میآمد و زیر بعضی از حروف نقطه گذاشته میشد و ما مجبور بودیم آنها را بهاصطلاح رمزگشایی کنیم و این نقطهها را به هم وصل میکردیم تا بدانیم چه باید بکنیم. من مسافرت نیز میرفتم به آمریکا و در آنجا چند سخنرانی کردم. از ایران نیز گاهی اوقات کسانی میآمدند؛ مثلا عبدالرحمن برومند و بختیار میآمدند. ما با بختیار آن زمان هم مخالف بودیم.
مگر نظر بختیار چه بود؟
او میگفت که آیتالله خمینی (ره) را رها کنید، علیه آمریکا نیز شعار ندهید، ما در آمریکا گروههایی داریم که طرفدار ایران هستند و شما آنها را میرنجانید. بالاخره ما آن زمان جوان بودیم و در جواب میگفتیم که امپریالیست خوب و بد ندارد، همهشان یکی هستند. ما نمیتوانیم آمریکا را فراموش کنیم که آن کودتای وحشتناک را برای ما رقم زد. در ضمن آیتالله خمینی(ره) حرفهایی میزند که مورد قبول ماست. حرفهایی راجع به استقلال ایران و آزادی و دموکراسی و عدالت و صحبتهایی که ایشان تابهحال کردهاند، صحبتهای خوبی است و از طرفی مردم نیز به ایشان اقبال خوبی دارند. ما هم کموبیش باید سعی کنیم در خط مردم باشیم.
شما سال ١٣٦٠ به زندان رفتید. به چه جرمی؟
به جرم اختفا و فراریدادن بنیصدر.
شما بنیصدر را فراری دادید؟
نه! من بنیصدر را به مجاهدین تحویل دادم و او یکی، دو هفته با مجاهدین بود و بعد آنها او را از ایران خارج کردند.
خانه بنیصدر مگر در محاصره نبود؟
بله! ولی قبل از اینها ما اول بنیصدر را از خانهاش فراری دادیم و بعد او را بردیم سه خانه دیگر. خانه سوم که ما رفتیم، خانواده بنیصدر با من تماس گرفتند که شما آدم خوبی هستید و... ولی گروه و دسته نیرومندی ندارید؛ اما مجاهدین میگویند ما همه کار میتوانیم بکنیم. اینقدر گفتند که من گفتم بیایند و با هم صحبت کنیم. با هم قرار گذاشتیم و یکی از آنها آمد که اسمش حسین نوابصفوی بود که بعدا اعدام شد. با او صحبت کردیم و بعد هم بنیصدر گفت بیایند با من صحبت کنند. اما آن زمان همان خانه سومی که بودیم، دیگر لو رفته بود و اگر ما با مجاهدین کنار نمیآمدیم، ممکن بود آنها ما را لو بدهند. سه، چهار روزی صحبت کردیم و من مدام به بنیصدر اشاره میکردم که بگوید نمیآیم؛ چراکه ما منتظر بودیم آقای فروهر را پیدا کنیم، بنیصدر را ببریم پیش آقای پسندیده و از پیش ایشان برویم خدمت امام خمینی (ره) و قضیه را به صورت مسالمتآمیز تمام کنیم؛ اما متأسفانه آقای فروهر را پیدا نمیکردیم. بالاخره یک روز آمدند و ماشین آوردند که برویم. یک ماشینِ قراضه زرد تاکسی، یک خانم چادری جلو نشسته بود و یک بچه هم بغلش بود که او هم صددرصد مجاهد بود. او عینک زده بود؛ اما چشم او را از پشت عینک بسته بودند. صندلی عقب هم عباس داوری، نماینده مجاهدین، نشسته بود. بنیصدر هم عقب سوار شد. بچه را هم دادند به بنیصدر. به این صورت رفتند. وقتی آن ماشین حرکت کرد، یک ماشین آخرین سیستم، جلو و ماشین دیگری در عقب، تاکسی را همراهی میکردند.
سر این ماجرا به شما حکم اعدام دادند؟
نهفقط به خاطر این موضوع. بابت چیزهای دیگر هم بود. آن زمان حکمهای بالای ١٥ سال را باید آقای منتظری ملاحظه میکرد و نظر میداد. حکم من رفت قم و تخفیف خورد، شد حبس ابد. دو سالی که زندان بودم، یک عفو دیگر خوردم و شد ١٠ سال.
باز یک قانون تصویب کردند که کسانی که در زندان باشند و یکسوم زندانشان را سپری کرده باشند و ثابت شده باشد که اهل اسلحه نبودند، بقیه زندانشان را میتوانند به صورت تعلیقی در بیرون از زندان بگذرانند و بهاینترتیب حکم من ١٠ سال هم تعلیق خورد. سال ١٣٦٥ نیز بیرون آمدم و آقای بروجردی من را به پژوهشگاه علوم انسانی آوردند و بعد از چند سال من به استخدام پژوهشگاه درآمدم.
در ٨١سالگی دغدغه ناصر تکمیلهمایون چیست؟
وحشت من از این است که توطئههای بزرگی پدید آید که وحدت و یگانگی ایران بههم بخورد؛ چراکه من شدیدا به استقلال ایران اعتقاد دارم؛ یعنی بدون نفوذ هیچ قدرت خارجی. چه روس باشد و چه آمریکایی. ایران باید مستقل باشد و خودِ مردم ایران تصمیم بگیرند.
البته لازمه این استقلال دموکراسی است. از لحاظ علمی نیز متأسفانه میبینم که علم بهویژه علوم انسانی به صورت ابزار درآمده است که این باز به دموکراسی برمیگردد؛ مثلا تاریخ مملکتمان را سانسور میکنیم، همه حرفها گفته نمیشود. البته هرچه بکنند، تاریخ واقعی سرانجام مشهود میشود؛ ولی این باعث میشود که یکی، دو نسل گمراه شوند.
میخواهم که تاریخ ایران در ابهام نماند و کشور در همه احوال استقلال خود را از دست ندهد. برای من بهعنوان یک مبارز پیر و شاید با اندک تجربه، ایران و پایندگی آن آرزوی همیشگی است و به زبان لسانالغیب: «من و دل گر فدا شدیم چه باک/ غرض اندر میان سلامت اوست».