محمد ماکویی؛ قبل از سال 1356 عمده شعارهایی که به گوش مردم محترم می رسید "دو تا بچه کافیه" و "یک پیکان برای هر ایرانی" بود.
از میان این دو شعار, اولی به علت اینکه زندگی خصوصی عموم مردم را هدف قرار می داد مورد استقبال بیشتر افراد جامعه قرار نگرفت و شمار زیادی از اشخاص به درستی با بیان "بگذارید تعداد بچه هایمان را خودمان انتخاب کنیم" در برابرش موضع قاطع اتخاذ نمودند.
با این وجود شعار دوم که موجب می گردید اوضاع رفاهی هر ایرانی بهبود یابد شعاری دوست داشتنی به نظر می رسید و لذا خیلی ها بر آن شدند که در بارهاش "بگذار کارشان را بکنند" بگویند.
با وقوع انقلاب و تا قبل از روی کار آمدن احمدی نژاد, هم افراد معمولی و هم متصدیان امور به این نتیجه رسیدند که شان و کرامت مردم مهمتر از این است که با معیار و مقیاس پول یا معادل غیر ریالی آن مورد سنجش و ارزیابی قرار گیرد.
به این ترتیب سن و سال دارها خوب به خاطر دارند که در سال های نخستین پیروزی انقلاب وقتی مسئول یا دولتمردی در ساعات اداری 8 ساعت را به انجام کار صادقانه اختصاص می داد, بی افزایش حقوق و مزایا سمت و پست میگرفت و مقرر می گشت روزانه 12 ساعت صادقانه کار نماید.
اوضاع و احوال پایین دستی ها هم هرگز به مراتب بهتر نبود و به همین دلیل وقتی کسی از میان ایشان کاملا فراتر از انتظار ظاهر شده و کاری محیر العقول می کرد پول, جبران زحمات وی را نکرده و در عوض کلیه کارکنان محل کار برایش یک کف مرتب و حسابی می زدند.
با گذر سالهایی چند از انقلاب اسلامی تعدادی از مسئولین رده بالا به این نتیجه رسیدند که حال که صدای مردم در نمی آید درست نیست که صدای آن ها هم شنیده نشود.
لذا مدیران بالادستی بر آن شدند که شعاری که هم شدنی بود و هم با شان و منزلت جامعه ایرانی جورتر در می آمد را جایگزین شعار پیش گفته و منسوخ شده نمایند.
به این ترتیب بود که شعار "یک لیسانس برای هر ایرانی" متولد گشت و مقرر شد که زیر ساخت های عینیت یابی آن نیز مهیا و آماده گردد.
برای تولید لیسانس به تعداد کافی هم میبایست تعداد دانشکده ها زیاد شوند و هم لازم بود که اساتید به میزان ضروری تولید گردند.
قطعا ساخت دانشکده ها کاری نشدنی نبود. با این حال تولید استاد در مدتی کوتاه ممکن نبود و لذا می باید برای اجرایی شدن آن شیوه ای دیگر را مورد استفاده قرار داد.
این کار به سادگی هر چه تمامتر و با بزرگ گرفتن کلاس ها عملی شد. در ضمن مقرر شد معاینه چشم دانشجویان جدی تر قلمداد شده و دانشجویان زودتر عینکی شوند تا دانشجویان نشسته در ته کلاس هم همیشه چیزی برای دیدن داشته باشند.
جلو رفتن کارها نشان داد که هر کاری از آنچه به نظر می رسد سخت تر است. با این حساب بود که بخشی از کسری بودجه توسط والدین گرامی جبران شد و چیزی به نام "دانشگاه آزاد اسلامی" پا به عرصه وجود گذاشت.
این موضوع که قرار است "همه بچه ها دست کم لیسانس را داشته باشند" والدین را واداشت که از ظرفیت های بالقوه و بالفعل سر جمع دانشگاههای آزاد و دولتی جلو زده و هر سال دو دانشگاه یاد شده را خجل از پذیرش انبوه متقاضیان نمایند.
خوشبختانه کلاس های کنکور و تقویتی ,کمک حال والدین دست به جیب شدند و به ایشان یاری رساندند که نورچشمی ها را قبل از بچه های مردم و به ویژه فرزندان فامیل نزدیک لیسانسیه ببینند.
از آنجا که مدارس و دبیرستان ها توجیه نشده بودند که همه دانش آموزان به جهت لیسانیسه شدن و نه دیپلمه ماندن وارد آموزش اجباری می شوند, کار کنکوری ها بیش از حد انتظار گرفت و کلاس های کنکور, بسیاری از معلمین و اساتید برجسته را بر آن داشت که به جای سر و کله زدن با انبوه محصلین و دانشجویانی که درس و مشق را جدی نمی گیرند, با تعداد قلیلی از افراد که قدر زحمات بی شائبه ایشان را بهتر می دانند معامله نمایند.
با همه این ها ارتقای فرهنگ عمومی مردم کار چندان ساده ای به شمار نمی آمد و روی این اصل دانشجویان و والدین گرامی را مجاب نمود که با فشار آوردن به اساتید محترم و متولیان امور آموزش عالی, سخت گیری های بی موردی که موجب می شد بچه های مردم از درس و مشق و کار و زندگی عقب بمانند به بوته فراموشی سپرده شود.
بدین ترتیب هم پای نمرات ارفاقی افتاده ها به قضیه باز شد و هم در میان خیل علاقمندان به ادامه تحصیل سر و کله چیزی به نام نمودار که در واقع آسانسور نمرات بود و نمره ها با رفتن روی آن بالاتر از میزان واقعی می گشتند هویدا شد.
چون اینطور درس خواندن هنوز هم سخت و طاقت فرسا بود و از عهده تمامی کسانی که مایل بودند لیسانس بگیرند بر نمیآمد عده ای انسان منصف پیدا شدند که انواع و اقسام لیسانس ها را با قیمت معقولی که هزینه اش به اندازه ایاب و ذهاب چهار سال هم نبود عرضه نموده و بازار کار را کماکان در انتظار لیسانسه ها و دیگر فارغ التحصیلان مقاطع بالای تحصیلی معطل نگذارند.
این روزها بازار کار مملو از مسافرکش هایی است که لیسانسیه به حساب می آیند, لیسانسیه هایی که اگر خوش اقبال باشند مسافرکشی را به عنوان تنها شغل خود اختیار می کنند و چنانچه شانس خوبی عایدشان نشده باشد, آن را تحت نام شغل سحرگاهی و شامگاهی و یا به عبارت بهتر شغل دوم بر می گزینند.
با این حساب است که این روزها که کفه ترازوی اقتصاد به شدت کفه ترازوی فرهنگ را پایین آورده و ارزش و اعتبار خودرو به هیچ عنوان قابل مقایسه با لیسانس نیست, داشتن خودرو ملی (هر چند ملی نباشد بهتر است) بسیار بیشتر به شان و شوکت ما ایرانی ها می آید, به ویژه اینکه صدا و سیمایی که سالهاست برای هویت بخشی به جامعه ایران تلاش می کند به راحتی آب خوردن لیسانسیه ها را مسخره می کند اما تمسخر پراید و سمند را جز در زمره خطوط قرمز سازمانی مشاهده نمی نماید!