سرمایهگذارهایش، صاحب سهامش رفتند شکایت کردند که این ملک برای خانم هاشمی
نیست؛ چرا شما دروغ گفتید؟ به منافع ما ضربه میزنید این حرفها را
میزنید؟ آنها هم رفتند شکایت کردند اصلا رسیدگی هم نشد. آقای پالیزدار
میآید میگوید که پوست هندوانههایی که اسبهای فائزه میخورند – رسمی
است یک سخنرانی هست که پخش هم شد- فقط ٣٠٠ هزار تومان است حالا بقیه مخارج
این اسبها را ببینید چقدر است؟ من نه اسبی دارم نه اسبی داشتم. یک اسبی
خانم منتظمی باشگاهدار به من هدیه داد که من اصلا نبردمش، گفتم برای خودت،
خودت هم اجاره بده. اصلا احساس نکردم که این برای من است؛ حتی یک بار هم
سوارش نشدم، چون من گاهگاهی میرفتم اسبسواری. یا شایعه طلاق من. این خیلی
عجیب بود.
حسين دهباشي با فائزه هاشمی براي مجموعه تاریخ شفاهی «خشتِ خام» گفتوگويي انجام داده و متن آن را در اختيار «شرق» قرار داده است.
گزيدهاي از اين گفتوگو در ادامه ميآيد.
زمان انقلاب سوم دبیرستان بودم. آن موقع هم به نظر من از لحاظ فرهنگی مشکلی اتفاقا نبود. آن موقع مشکلی که بود بیشتر مشکل سیاسی بود؛ یعنی آزادیهای سیاسی... ما بیحجابها را آدمهای بد نمیدانستيم؛ چون فامیل ما، همه فامیل محجبه نبودند؛ مثلا فامیل ما خیلی فامیل بزرگی است. یک بخشیاش فامیل مامانم هست، یک بخشیاش فامیل بابام. حالا فامیل بابام کمتر ولی فامیل مامانم... رفتوآمد داشتیم؛ یعنی همه بیحجاب نبودند، باحجاب هم نبودند، همهجور بودند توی فامیل ما، ما هم رفتوآمد داشتیم و اصلا مشکلی نبود؛ مثلا وقتی به خانه ما میآمدند به احترام بابا، باحجاب میآمدند. ولی بودند فامیلهایی که بیحجاب بودند. ما با آنها رفتوآمد هم داشتیم؛ یعنی اصلا این تابو نبود که الان این بیحجاب است، ما با او رفتوآمد نکنیم؛ این، اینجور است، ما با او رفتوآمد نکنیم؛ خیلی این مسائل عادی بود.
کارگزاران كه شکل گرفت. اصلا رهبري گفتند تشکیل بشود! رهبري اصرار داشت این کارگزاران شکل بگیرد تا انتخابات یکدست نباشد! یک رقابتی باشد. چون چپها آن موقع قهر کرده بودند، کنار بودند. اصلا بنا هم نداشتند وارد انتخابات بشوند. سرِ مجلس سوم به خاطر رد صلاحیتهای گسترده عصبانی بودند. آقای مرعشی زنگ زد که بیا کاندیدا شو که ما تو را توی لیست کارگزاران میخواهیم بگذاریم.
عامل مهمی كه بیشتر باعث مطرحشدن نام و رأي من شد، همین قضیه دوچرخهسواری بود. یک سال و نیم قبل از اینکه اصلا من وارد کارگزاران بشوم یا کاندیدا بشوم، شهرداری تهران یک سمینار برگزار کرد با عنوان دوچرخه، به عنوان وسیله حملونقل. از من هم دعوت کرد برای قسمت بانوانش سخنرانی کنم. من گفتم اگر قرار است که دوچرخه وسیله حملونقل باشد، پس باید هم زنان استفاده کنند هم مردان. پس زمینه اجتماعیاش را فراهم بکنید. آن موقع اصلا حساسیت ایجاد نکرد؛ یعنی هیچ کس نگفت چرا فائزه این حرف را زد. من بلافاصله که کاندیدا شدم انصار حزبالله شروع کرد.
من قبل از آن هرجا میرفتم، بهبه و چهچه بود! کسی انتقاد نمیکرد اصلا! اینجا حمله شروع شد، با این ادبیات که فائزه گفته دوچرخهسواری بانوان اشکالی ندارد! فائزه منظورش این است که باید بیحجاب بشوید تا دوچرخهسواری بكنيد. انصار حزبالله شروع کرد روی این قضیه مانوردادن، این سبب میشد من هرجا سخنرانی انتخاباتی ميرفتم، اولا مجلس من پُر و غلغله جوانها بود و اولین سؤالی هم که از من میکردند اين بود كه دوچرخهسواری آزاد میشود یا نمیشود؟ درصورتیکه اصلا دوچرخهسواری ممنوع نبود.
سهتا از آقايان و خانمهای اصلاحطلب، یکسری چیزهایی مطرح کردند؛ ازجمله همین که خود فائزه و آقای کرباسچی پول میدادند که بهشان حمله کنند که اینها محبوب و مشهور بشوند. کاملا این حرف دروغ بود. اسمش هم شد پروژه نوارسازان!
خواستند من را در لیست مشاركت بگذارند. من با منش و روششان مشکل داشتم.
بابای من معتقد است تو نماینده اول در مجلس پنجم بودی، ولی دوم خواندنت. ولی من واقعا استدلالی ندارم که بگويم من اول بودم!
مادرم میگويد آمدن بابات را دیدند که اجازه بدهید فائزه نفر دوم اعلام بشود. بابا اصلا رد میکند، میگويد اصلا چنین چیزی نیست....
ولی مامان زیر بار نمیرود و میگويد نه، آمدند راضیاش کردند که بگو، اجازه بده که فائزه نفر دوم باشد.
برای من عجیب بود كه در مجلس ششم رأي نياوردم. منی که اینقدر ارتباط داشتم و مردم را فراموش نکرده بودم. اصلا خیلی برايم غیرقابلباور بود. من ارتباطم با گروههای اجتماعی بود. تازه ارتباطم با مردم قویتر شده بود. خودم معتقدم چون توی لیست مشارکت نبودم و مردم به لیست کامل رأی دادند، من رأی نیاوردم. من در واقع از مردم یکجوری آزرده شده بودم؛ چون در این دوره چهارساله واقعا خیلی برای مردم كار كردم..
انتخابات سال ٨٤ را خودِ دوستان اصلاحطلب توی وزارت کشور اعلام کردند انتخابات از دست ما خارج است و ما اصلا نقشی در انتخابات نداریم! انگلیس بودم. به بابام زنگ زدم که من بیام کمک کنم برای انتخابات؟ گفت: نه تو همانجا باشی بهتره! تو کنار ما نباشی امنتر هستیم! آن موقع توی سیاست هم نبودم، دنبال هم نمیکردم.
من خودم کسی بودم که خیلی رفتم سخنرانی براي تبلیغات آقای خاتمی دوم خرداد ٧٦. خیلی کار کردم. خودشان ارزیابی کردند که حداقل شاید پنج میلیون رأی جمع کردم! من از دوران سازندگی تعریف میکردم، همه جمعیت مرتب کف و سوت میزدند یا صلوات میفرستادند. اللهاکبر میگفتند. همهاش مورد تأیید بود. جمعیت هم انواع و اقسام داشت. اصلا یک چیز عجیب و غریبی بود. من از آقای هاشمی میگفتم و اينكه الان تنها کسی كه بین کاندیداهای موجود میتواند این برنامهها را ادامه دهد، آقاي خاتمي است؛ چون کارگزاران میخواست از آقای خاتمی حمایت كند.
من و آقای کرباسچی و آقای نجفی رفتیم پیش آقای خاتمی که صحبت کنیم ببینیم برنامهها چقدر به هم نزدیکیم؟ کارگزاران حمایت بکنند یا نکنند؟ آقای خاتمی گفت من همه چیزم آقای هاشمی است من اصلا غیر از آقای هاشمی چیزی بلد نیستم! اگر یادتان باشد شاید تنها رئیسجمهوری که با افتخار رفت آقای هاشمی بود. هم دولتی بود، هم مردمی بود. این نشاندهنده این است که مردم در مجموع از عملکرد آقای هاشمی ناراضي نبودند. آقای هاشمی در دوران دولت بعد تخریب شد. دوران خودش، دوران خیلی پرافتخاری بود، دوران خیلی باشکوهی بود و خیلی مردم قدردان این قضیه بودند ولی متأسفانه دوران بعدی آن اتفاقات افتاد.
انتخابات ٨٨، احساس تکلیف کردم که باید وارد میدان بشوم. چرا؟ توی ستاد کار نمیکردم، در شورای ورزشی ستاد زنان آقای میرحسین بودم. اینکه کارهای ستادی و حضور مستقیم و دائمی داشته باشم نه؛ اما شایعه درست كرده بودند كه یک ستادی ایجاد شده و گروهی دختران فیروزهای در حمایت از آقای میرحسین هستند. نمیدانم چه چیز آنها فیروزهای بود؟ اسمشان این بود! بعد اینها یک دیدار با من کردند، یعنی یک دیدار، همان ایام انتخابات آمدند دفتر من درباره انتخابات و برنامهها همینطوری صحبت کردیم مثلا مشورت کردند رفتند١٢ نفر بودند. در واقع یک کار تبلیغاتی بود که جزء برنامههای انتخاباتیشان بود. بعد شایعه شد که من ٣٠٠ هزار مانتوی سبز، به اینها دادم که دروغ بود.
دروغهایی که میگویند متأسفانه! مثل همانهایی است که اموال اینجا برای من هست! آن برج برای من هست! آن ویلای نمیدانم عظیم برای من هست! برای مهدی هست! برای محسن هست! من هیچ چیز در کانادا ندارم، من هیچچیز خارج از کشور ندارم! بکینهام که بودم خانهام اجارهای بود! یعنی من پول نداشتم خانه بخرم! انگیزه نداشتم خانه بخرم!
سال ٨٤ یک سیدی پخش کرده بودند که من به اتفاق مثلا عمه ٩٠سالهام یک شرکت نفتی عظیم داریم، به میزان تیراژ خیلی وسیع در نمازجمعهها توزیع کرده بودند. محسن رفته بود شمال با پسرخالهام. یکی دیگر از فامیلهایمان که حالا دقیقا یادم نیست چه کسی بود گفت برویم به این املاک سر کوچه سر بزنیم ببینیم خانه چنده؟ زمین چنده؟ میشود خرید؟ نمیشود خرید؟ میروند گپی بزنند صاحب املاکی ته کوچه ملکی را نشان میدهد و میگوید ملك بغلی مال پسر رفسنجانی هست!
حالا محسن خودش هست ولی میگوید پس کو ملک پسر رفسنجانی؟ در بزن برویم تو ببینیم کی هست؟ اینقدر محسن گیر میدهد، یارو کلافه میشود، محسن میگوید من محسنم این ملک نه برای من است، نه برای برادرم، نه برای آن دیگری! این دروغها را برای چی میگویید؟ میگوید ما میگوییم که مشتری پیدا کنیم! وقتی شما وارد کلاردشت میشوید یک تپهای هست یک ویلای گردی اون بالا هست، مدتها شایعه بود این برای فائزه هست. محسن یک مدتی بود اینها را دنبال کرده بودند که یکییکی این شایعات را دربیاورند تهش از کجاست که بتوانند باهاش مقابله کنند، حتی با آدمهایی که این شایعهها را درمیآورند برخورد شود.
چون خیلی حاد شده؛ محسن میسپرد به یکی از آقایان محلی که برو ببین چرا میگویند این خانه برای فائزه است؟ میرود یک نفر را میفرستد در میزنند؛ سرایدار میآید دم در، میپرسد این خانه برای کیست؟ بچه سرایدار میگوید برای فائزه هاشمی است.
میرود به نیروی انتظامی میگوید كه صاحب این ملک را بخواهید، به صاحب ملك میگوید خانم هاشمی گفته حالا آبها از آسیاب افتاد ملک را به نامم کن! مرد عصبانی میشود كه یعنی چی؟ این ملک برای من است؛ چه ربطی به خانم هاشمی دارد؟ میگوید خب سرایدارت هم میگوید این برای خانم هاشمی است؛ جریان آن چیست؟ آن شخص به لکنت و غلطکردم میافتد. میگوید من آمدم اینجا مجوز بگیرم. نه آب نه برق نه مجوز میدهند. دیدم تنها راهی که دارم این است که بگویم این برای فائزه است!
شایعه کردم این برای فائزه است همه کارها جور شد! یک برجی هست در میدان قدس سر خیابان یاسر؛ سر خیابان نیاوران خوشگل هم هست؛ روزنامه جوان زمان انتخابات عکسش را انداخت؛ اسم من را فقط ننوشت. نوشت ف.هـ انگلیس بوده، درس خوانده، اینجا بوده، آنجا بوده، تمام مشخصات من را گفت و گفت این برج برای اوست! البته ما رفتیم شکایت کردیم، دو بار هم پیگیری کردیم هیچ فایدهای نکرد. نه جوان را خواستند؛ نه حکمی صادر شد؛ نه بررسیای شد؛ نه رسیدگیای شد.
سرمایهگذارهایش، صاحب سهامش رفتند شکایت کردند که این ملک برای خانم هاشمی نیست؛ چرا شما دروغ گفتید؟ به منافع ما ضربه میزنید این حرفها را میزنید؟ آنها هم رفتند شکایت کردند اصلا رسیدگی هم نشد. آقای پالیزدار میآید میگوید که پوست هندوانههایی که اسبهای فائزه میخورند – رسمی است یک سخنرانی هست که پخش هم شد- فقط ٣٠٠ هزار تومان است حالا بقیه مخارج این اسبها را ببینید چقدر است؟ من نه اسبی دارم نه اسبی داشتم. یک اسبی خانم منتظمی باشگاهدار به من هدیه داد که من اصلا نبردمش، گفتم برای خودت، خودت هم اجاره بده. اصلا احساس نکردم که این برای من است؛ حتی یک بار هم سوارش نشدم، چون من گاهگاهی میرفتم اسبسواری. یا شایعه طلاق من. این خیلی عجیب بود.
من رفتم انگلیس؛ همسرم همراهم نبود من و پسرم رفتیم. او میآمد و میرفت، من میآمدم و میرفتم. برایشان عجیب بود که یک خانم خودش بلند شود برود انگلیس و همسرش تهران بماند! به حدی که پسرخاله من بلژیک زندگی میکند آمد ایران برگشت به مادرش گفت آره فائزه طلاق گرفته! مثلا یکی از پاسدارهای بابا، آقاجلال که از همان روزهای اول انقلاب با بابا بود و چند سال پیش فوت کرد یک روز از من پرسید فائزه!خانم تو راستیراستی از حمید جدا شدی؟
شایعات را شما هزار بار هم تکذیب کنی، انگار کسی اصلا گوش نمیدهد! یا کسی تکذبیه را نمیشنود؛ اگر هم میشنود باور نمیکند.
به من زنگ زدند؛ جمعه هم بود. فکر میکنم که شما یک سر بیایید دادسرای اوین. گفتم من امشب میهمان دارم؛ الان حدود ٤٠، ٥٠ نفر میهمان دارد میآید. فردا صبح میآیم. گفتند نه اصلا نمیشود و با آقای رشتهاحمدی صحبت بکنید، وصل کردند آقای رشتهاحمدی. قرار گذاشتیم. آقای رشتهاحمدی، معاون دادستان، بود رئیس دادسرای اوین بود.
بالاخره با هم قرار گذاشتیم فردا من ساعت هشت صبح برم. من آن شب میهمان داشتم. میهمانهای من که میآمدند وارد خانه میشدند میگفتند پارکتان شلوغ است! جلوی خونه ما یک پارک هست، پر از آدمهای مشکوک هست، همه دارند خانه شما را نگاه میکنند! گفتم یعنی چه؟ همه میآمدند یک اطلاعاتی میدادند که الان دورِ خانه شما پر از آدم هست، پر از مأمور هست، میهمانها که رفتند اینها در زدند بیایند تو! در را باز نکردیم. چون نه حکمی داشتند نه چیزی. بالاخره نگهبان را گرفتند. ما در را باز کردیم ناگهان دیدیم ریختند توی خانه! بعد بلافاصله هم آمدند طرف من، هنوز فامیلهای نزدیک من، بچههای فاطی، پسر خواهرهام اینها هنوز بودند نرفته بودند، یکهو دوتا خانم آمدند به طرف من، انگار که الان میخواهم دربروم؟ به اینها میخوام حمله بکنم؟ مثلا تیراندازی بکنم؟! حالا من هم با لباس خونه بودم، یک چادر هم سرم کرده بودند که برویم! گفتم خیلی خب، من لباس عوض کنم.
پلهبهپله مأمور ایستاده بود، من را سوار ماشین کردند این طرف کوچه مأمور، آن طرف کوچه مأمور.
حدود دو، سه شب بود. ولی من با همان چادر سفید و لباس خانه وارد بند شدم! اکثرشان هیچکدام من را به قیافه ندیده بودند. تا اینکه من یک زندانی را که مهسا امرآبادی بود، میبینم، اون میگوید فائزه تویی؟ من میگویم مهسا تویی؟ بعضیهایشان ترسیده بودند، میگفتند اگر فائزه را آوردند، معنیاش این است که قرار است فردا ما را اعدام کنند؛ یعنی چه اتفاقی بیرون افتاده که فائزه را زندان آوردهاند! برای آنها خیلی عجیب بود.
فردای آن روز یا دو، سه روز بعد از آن، که با بابا صحبت کردم، گفتم اینقدر دارد به من خوش میگذرد خواهشا هیچ کاری نکنی من بیایم بیرون! من اصلا نمیخواهم بیایم بیرون! چون فردای آن روز مهدی را گرفتند.
وقتی آمدند ملاقات من گفتند مهدی در بازجویی و انفرادی هست و شرایط سختی هم دارد، چون من خوب بودم، من توی بند بودم، همه بودند، من اصلا شرایط سختی نداشتم. زندگی خیلی خوبی بود. حدود سی نفر بودیم، یکسری خبرنگارها بودند. بله، در زندان اصطلاحش این بود که باید فردا شب روی صندلی داغ بنشینیم و ما همه از تو سؤال بکنیم. درباره همین مجاهدین، حوادث سال ٦٨ خیلی چیزها! مثلا کارهای دوران سازندگی، اتفاقاتی که در این سالها در مملکت افتاده بود! دوران آقای خاتمی، نظرات خودم، اینها را سؤال میکردند، من هم جواب دادم.
یکی از زندانیهایی که آزاد شده بود و آمده بود بیرون، به من گفت که زندانیها به من گفتند که بگذاریم فائزه بیاید ما اینجا کفخوابش میکنیم. مثلا یکجوری انتقامجویی و بالاخره اینکه دوستت نداریم! یکی دو، سه ساعتی طول کشید! گفتم مثل اینکه من قرار است کفخواب بشوم. من الان کجا باید بخوابم؟ این را که من گفتم همه زدند زیر خنده. گفتند نه چرا کفخواب! بهاره رفت بدو با شیوا و نمیدانم با کی، تخت من را آماده کردند. خلاصه استقبال کردند.
بله، داخل زندان، زندانیها. اَعمال غیرمنطقی میکردند. شب جلسه میگذاشتند که باید با این برخورد بکنیم، نباید بگذاریم این اتفاقات بیفتد یا مثلا یک دور آمدند بازرسی، بدجور زندانیها را میگشتند. بعد دوباره هی شلوغ میشد. رئیس زندان من را صدا کرد گفت ببین از وقتی که تو آمدی زندان شلوغ شده! گفتم خب به من چه ربطی دارد؟ میخواستین من را نیاورید. برای چی من را آوردید؟ گفت که خب تو مقصری که این اتفاقات میافتد! گفتم من که کاری نمیکنم شما که دوربین دارید همه تصمیمات در زندان هست، ما یک دمپایی میخواهیم جابهجا بکنیم، رأیگیری است! من نقشی در فعالیتهای زندان ندارم، من هم یک رأی هستم! گفت نه تا حالا اینطوری نبوده. تو که آمدی اینجوری شده! گفتم خب حالا من باید چه کار کنم؟
گفت ما انتظار داریم شما زندان را آرام کنید. گفتم که من هم چوب را بخورم هم پیازه را؟ گفت بههرحال ما به شما گفته باشیم! الان مثلا بالاتر چنین دستوری دادند که من به شما فشار بیاورم! من هم همکاری نکردم و شرایط ادامه داشت. فردا پایین صدا کردند كه شما بروید مرخصی! گفتم من که تقاضای مرخصی نکردهام! گفتند دادستان لطف کرده به شما مرخصی داده! گفتم خب دادستان چرا به من مرخصی داده. من مرخصی میخواهم چه کار؟ من دو ماه است آمدهام فلانی هشت سال است نرفته!
بیانیهای را هم که علیه دادستان نوشته بودم، دادم بیرون. بعد دادستان در مصاحبه تلویزیونی گفت كه آقای هاشمی تقاضا کرد که به دخترش مرخصی بدهیم؛ ولی خود ایشان موافقت نکردند. دیگر بقیهاش به ما ارتباطی ندارد! گفتم ببینید شما همانجوری که من را آوردید همان جوری باید شش ماه تحمل بکنید و من را بفرستید بیرون. من میخواستم تحویل سال کنار زندانیها باشم. فاطی رفت بیرون مصاحبه کرد. اعلامیه داد میخواهم زمان تحویل را با زندانیان باشم. یک روز زودتر آمدند سراغ من گفتند آزادی. گفتم که نه، من هنوز یک روز دیگر دارم من نمیروم بیرون! گفتند مگر خانه خاله است که نمیروی بیرون. معاون زندان گفت بیایید اینجا ما با شما صحبت کنیم. گفتوگویی بکنیم؟ گفت دستت را میگیرم میاندازمت بیرون مگر دست توست؟ گفتم خب اگه توانستید بکنید من با پای خودم نمیروم بیرون.
خانمی که با من آمده بود دنبال من میدوید که خانم هاشمی از این طرف باید بروید، گفتم نه من میخواهم برگردم در بند. من رفتم در بند رسیدم جلوی بند در را برایم باز نکردند. گفتم میخواهم بروم داخل، گفتند نه دیگر تو زندانی نیستی. تو آزادی باید بروی. گفتم خیلی خب در را باز کن من بروم بالا وسایلم را بردارم گفت قول میدهی بروی بالا وسایلت را برداری بروی؟ گفتم نه قول که نمیدهم در را باز نکردند. یک دو ساعتی هم دمِ جدول نشستم. بعد نگهبانها آمدند! یکی به اون یکی میگفت خیلی خب اینکه بلند نمیشه دستش رو بگیرید ببریدش، اون گفت نه شیفت من تموم شده من نمیتوانم کاری بکنم! بعد از دو سه ساعت گفتند نمییایی؟ گفتم نه. باز دو نفر آمدند بازوهای من را گرفتند بلندم کردند گذاشتنم توی ماشین و من را خانه تحویل دادند. قضیه تمام شد و من آزاد شدم!
این زندان تأثیری که روی من گذاشت این بود كه به آرمانهایم، باورم بیشتر شد. قویتر ایستادم!
آقای عباس عبدی همیشه فکر میکند بابا او را انداخته زندان؛ درصورتیکه انتقاد خیلی به بابا میکرد ولی اصلا بابا نقشی در زندانرفتن او نداشت. اصلا بابا اهل اینچیزها نیست، اهل این انتقامجوییها نیست!
ایشان همیشه با این زندانها مخالف بود. در دوران خودش هم اگر شما نگاه بکنید، زندانیهای سیاسی ما به حداقل میرسد.
تبلیغاتی که روی این قضیه دیدار با بهاییان شد نه من کردم، نه آنها. آنها مثلا یک عکس گذاشتند در سایتشان! ولی جنجالی که روی این قضیه انجام شد و آن تبلیغی که انجام شد مخالفین کردند و مخالفین سبب این تبلیغات شدند وگرنه نه من کردم نه آنها این تبلیغات را کردند، بعد هم خودشان پشیمان شدند.
درباره این عکس باید بگویم، من موقعی که در خانه فریبا بودم این عکس را روی دیوار دیدم. گفتم این یا باید پدر فریبا باشد یا پدر همسرش، یعنی اصلا به ذهنم نرسید که باید فرد دیگری باشد. بعد که در خبرها آمد و گفتند عکس هم بالا سرش بوده است، تازه فهمیدم که او چه کسی بوده است.
درباره نظر پدرم که گفتند این ملاقات شایسته نبوده است، این که نفس این ملاقات کار شایستهای نبوده با این که نظر ایشان چیست، به نظر من این نتیجهگیری آن نمیتواند باشد. حالا باید از خودشان بپرسید.
تمام خانواده مخالف کاندیداشدن آقای هاشمی بودند. پدرم تا روز آخر هم میگفت من کاندیدا نمیشوم، ما هم فکر میکردیم واقعا نمیشود. مامان بهشدت مخالف بود؛ همه مخالف بودیم ولی ایشان تشخیص دادند که باید کاندیدا شوند و کار خوبی هم کردند.
ما مخالف آمدن پدر بودیم اما معنیاش این نیست که همراهی نکنیم. بالاخره ایشان باید خودش تشخیص بدهد، ولی اگر تصمیم بگیرد بقیه حمایت خواهند کرد. ولی موقع مشورت، ما همه مخالف بودیم.
با آقای روحانی هیچوقت دیدار نداشتم ولی اتفاقی که آن ایام افتاد بعد از انتخاب ایشان یکسری شوراهایی تشکیل شد، مثلا شورای ورزش، شورای زنان، شورای اقتصادی، وزارتخانهها؛ البته من به شرایط خاص خودم این حق را به دولت میدادم که خیلی با ما کاری نداشته باشد. کاری که ما کردیم این بود كه یک تعدادی از خانمهای مدیر ورزش را، حدود ٥٠ نفر، جمع کردیم که اینها توقعاتشان را نسبت به ورزش به آقای سلطانیفر بگویند.
آقای سلطانیفر را دعوت کردیم؛ این ٥٠ نفر نشستند و با آقای سلطانیفر گفتوگو کردند. بعد مثلا همین شد عاملی که مثلا خانم آلیا در مجلس اعلام کرده آقای سلطانیفر با فائزه هاشمی یک جلسه زیرزمینی داشته است؛ انگار مثلا ما یک خانه تیمی داریم نشستیم با هم گفتوگو کردیم، کلی دردسر شد؛ بنابراین به خاطر این معذوریتها من خودم خیلی دنبال نمیکردم.
خیلی در تلاشید برگردید به دوران سلطنت گذشته!
و چقدر براتون خوبه که مردم ایران حافظه سیاسی خوبی ندارند!