"ای
دل! تو چه میکنی؟ میمانی یا میروی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین
جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق
نهاد؟ای دل! نیک بنگر تا قلاّده دنیا را برگردنشان ببینی و سررشته قلاّده
را، که در دست شیطان است. آنان میانگارند که این راه را به اختیار خویش
میروند، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش
دارند میفریبد."
فرارو- مرتضی آوینی*؛ قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرمودهاند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را میلرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار میسازد.
... و تو، ای آنکه در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودهای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهادهای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای ارادهات بگشایی و از خود و دلبستگیهایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی... یاران! شتاب کنید، قافله در راه است. میگویند که گناهکاران را نمیپذیرند؟ آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست... اما پشیمانان را میپذیرند.
آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسله خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبهای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا میماند. «زهیر بن قَین بَجلی» را که میشناسید! مردانی از قبیله «بنی فزاره» و «بجیله» گویند: «آنگاه که ما همراه با زهیربن قین بجلی از مکه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم.»
آنها میگویند که: «ما را ناگوارتر از آنکه با او در جایی هم منزل شویم، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفه سوم بود.» «ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم. برسفره غذا نشسته بودیم که فرستادهای از جانب حسین (ع) آمد و سلام کرد و با زهیرگفت: ابا عبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم و ما هر آنچه را که در دست داشتیم، انداختیم و خموش نشستیم، آنچنان که گویا پرندهای بر سر ما لانه ساخته است.»
«ابی مخنف» گوید: از «دَلهم» دختر «عمرو» که همسر زهیر بود، اینچنین روایت شده است: «من به زهیر گفتم: آیا فرزند رسول (ص) خدا تو را دعوت میکند و تو از رفتن امتناع میورزی؟ سبحان الله! بهتر نیست که به خدمتش بروی، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت، اما دیری نگذشت که با چهرهای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمهاش را بکنند و راحلهاش را نزدیک امام حسین (ع) برند. آنگاه مرا گفت که تو را طلاق میگویم؛ ازاین پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست، چرا که نمیخواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کردهام که به حسین (ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم. سپس مَهر مرا پرداخت و به یکی از عموزادههایش واگذاشت تا مرا به خانوادهام برساند... آنگاه به یارانش گفت: از شما هر که میخواهد، مرا پیروی کند، و اگر نه، این آخرین دیدار ماست.
بگذارید تا حدیثی را از سالها پیش، آنگاه که در سرزمین «بَلَنجَر» از بلاد خزر نبرد میکردیم برای شما نقل کنم... از سلمان فارسی، که چون ما را از کثرت غنایمی که به چنگ آورده بودیم خشنود دید، فرمود: اگر امروز اینچنین خشنود شدهای، آن روز که سرور جوانان آل محمد (ص) را درک کنی و در رکاب او شمشیر زنی، تا کجا خشنود خواهی شد؟ یاران! اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار میکشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم.» و از آن پس، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست.
«عبدالله» پسر «سلیم» و «مذری» پسر «مشمعل» که هر د و از طایفه «بنی اسد» بودهاند، گفتهاند که ما چون از مناسک حج فارغ شدیم در این اندیشه بودیم که هر چه سریعتر خود را به کاروان حسین برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید. شتاب کردیم و چون در منزل «زَرود» خود را به آن حضرت رساندیم، مردی از اهالی کوفه را دیدیم که با دیدن کاروان حسین بن علی (ع) به بیراهه زد تا با او رودر رو نشود. امام که ایستاده بود تا او را ببیند، دل از او برید و به راه افتاد. ولکن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار کوفه جویا شویم. از قبیلهاش پرسیدیم و چون دانستیم که او نیز از بنی اسد است سؤال کردیم: «در کوفه چه خبر بود؟» و او پاسخ داد: «من کوفه را ترک نکردم مگر آنکه دیدم کشتههای مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را که در بازار بر زمین میکشند.» بازگشتیم وهمپای کاروان امام آمدیم تا شامگاهی که درمنزل «ثعلبیه» فرود آمد. فرصتی شد که به خدمت او رسیدیم و عرض کردیم: «رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبری است که اگر بخواهی آشکارا و یا پنهانی بر تو بازگو کنیم.»
امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد: «من چیزی از ایشان پنهان ندارم.» گفتیم: «آن سوار را که دیروز غروب هنگام در منزل زرود از شما کناره گرفت به یاد میآورید؟... او مردی بود از قبیله بنی اسد، خردمند و راستگو، که ما را از آنچه در کوفه گذشته است خبر داد... میگفت که هنوز از کوفه خارج نشده، دیده است جنازههای مسلم و هانی را که در بازار بر زمین میکشیدهاند.» امام فرمود: «انا لله وانا الیه راجعون، رحمت خدا بر ایشان باد!» و این سخن را چند بار تکرار کرد.
گفتیم: «از همین منزل بازگردید. ما در کوفیان نمیبینیم که به یاری شما قیام کنند و چه بسا که شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند.» امام (ع) نگاهی به پسران عقیل کرد و از آنان پرسید که رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست. آنان گفتند: «والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم.» امام رو به ما کرده و فرمود: «بعد از آنها خیری در حیات نیست.»... و ما دانستیم که امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت. کاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته کردند. سحرگاهان به فرموده امام آب بسیار برداشتند و کوچ کردند تا منزلگاه «زُباله»، که درآنجا امام را خبر رسید که قیس بن مسهر نیز به شهادت رسیده است. در بعضی ازمقاتل تردید کردهاند که آیا نام این فرستاده امام، قیس بن مسهّر بوده است و یا «عبدالله بن یَقطُر» (برادر رضایی امام)، لکن درنحوه شهادت این مظلوم اختلافی در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زیر افکندهاند و سرش را «عبدالملک بن عُمَیر»، قاضی کوفه از تن جدا کرده است.
راوی
اکنون هنگام آن است که در قافله امام، صف اصحاب عاشورایی از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرایان جدا شود، چرا که دیگر همه میدانند کوفه در تسخیر ابن زیاد است. از کوفه نسیم مرگ میوزد، نسیمی که بوی خون گرفته است... اما هنوز راههای بازگشت مسدود نیست و بیابان، وادی حیرتی است که از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است. برای آنان که دل به امام نسپردهاند، این وادی، عرصه بیفردای دهشتی طاقت فرساست. اما برای اصحاب عاشورایی امام عشق... آنها درکوی دوست منزل گرفتهاند واینچنین، از زمان و مکان و جبر واختیار گذشتهاند... این باد نیست که بر آنان میوزد؛ آنها هستند که برباد میوزند. آنها از اختیار خویش گذشتهاند تا جز آنچه او میفرماید ارادهای نکنند و چون اینچنین شد، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع میشود. آیینه را رسم این است که «انا الشمس» بگوید، اما تو او را اذن مده تا این «انا» را حجاب «هو» کند.
درمنزلگاه زباله، امام حسین (ع) کاروان را گردآورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیارخویش واگذاشت که بروند یا بمانند. آمده است که در اینجا مردم با شتاب از کنار او پراکنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ که میشناسی ـ دیگر کسی با او نماند.
راوی
ای دل! تو چه میکنی؟ میمانی یا میروی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟ای دل! نیک بنگر تا قلاّده دنیا را برگردنشان ببینی و سررشته قلاّده را، که در دست شیطان است. آنان میانگارند که این راه را به اختیار خویش میروند، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند میفریبد. قافله عشق ازمنزلگاه «شَراف» نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است، همچنان رفتند. نزدیک ظهر، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر میگوید. فرمود: «الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانی به چشمم رسیده است.»... اما آنچه او دیده بود، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی» بود همراه به هزار سوار که میآمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد. نیزههایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ، و پرچمهایشان گویی بال سیاه غُراب بود.
راوی
از این سوی، آنک، سپاه فاجعه نزدیک میشود... اما از دیگر سوی، این سیاره سرگردان حُر است که در مدار کهکشانیاش با شمس وجود حسین اقتران مییابد و لاجرم، جاذبه عشق او را به مدار یار میکشاند. امام کاروان خویش را به جانب کوه «ذوحُسُم» کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنه کوه ذوحُسُم رسیدند و خیمهها را برافراشتند، حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید، سراپا پوشیده در سلاح، تا آنجا که جز چشمانش دیده نمیشد. امام پرسید: «کیستی؟» و حر پاسخ گفت: «حُربن یزید» امام دیگر باره پرسید: «با مایی یا بر ما؟» و حر پاسخ گفت: «بل علیکم» آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید، بنی هاشم را فرمود که سیرابشان کنند؛ خود و اسبانشان را. «علی بن طعان محاربی» گوید: «من آخرین نفر از لشکر حُر بودم که از راه رسیدم، هنگامی که راویهها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود. مرا گفت: راویه را بخوابان. چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتررا بخوابان. شتر را خوابانیدم، اما از شدت عطش نتوانستم که آب بیاشامم. امام فرمود: دَرِ مشک را برگردان. و چون من باز کلام او را درنیافتم، خود برخاست و لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد...»
راوی
این حسین است، سرسلسله تشنگان، که دشمن راسیراب میکند... اما هنوز،گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی کربلاییان را بسراییم... حربن یزید نشان داده است که دروغگو نیست. او در جواب امام که خورجین آکنده از نامههای مردم کوفه را در برابر او ریخته بود، میگوید: «ما از زمره آنان نیستیم که این نامهها را نوشتهاند!» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه کربلا باصفاتی چون صداقت، شجاعت، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا (س) ستودهاند... و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است برآنکه چراغ فطرت آزادگی و حق جویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده. اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه میتوان به منصبی که حُر در دارالاماره کوفه داشت راه یافت وباز آنچنان ماند که حُر مانده بود؟ «آزادگی» که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمیشود!
راوی
راستی را که تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است. سرّ دشواری کار، در پیچیدگیهای روح آدمی است. وقتی که مه در عمق درهها فرو مینشیند، اگر چه تاریکی کامل نیست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمیبیند. اگر نباشد اینکه آفریدگار، ما را در کشاکش ابتلائات میآزماید، عاداتمان را متبدّل میسازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریک درون را در پیشگاه عقل رسوا میدارد، چه بسا که دراین غفلت پنهان همه عمر را سر میکردیم و حتی لحظهای به خود نمیآمدیم. آنچه حُر را در دستگاه بنی امیه نگه داشته، غفلت است... غفلتی پنهان. شاید تعبیر «غفلت در غفلت» بهتر باشد، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند. هر انسانی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب میشود و حُر رانیز شب قدری اینچنین پیش آمد... «عمربن سعد» را نیز... من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب یا لیتنی کنت معکم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که: لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به؟ حرگفت: «من از آنان که برای شما نامه نوشتهاند نیستم. ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم.» امام فرمود: «مرگ از این آرزو به تو نزدیکتر است.» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسبها نهند و زنان و کودکان را در محملها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند.
این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشتهاند؟ هر چه هست، در اینکه لشکریان حر تاختهاند وبر سر راه او صف بستهاند، تردید نیست. امام میفرماید: «ثکلتک امک! ما ترید مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه میخواهی؟» آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه که او را استحقاق توبه بخشیده است. روزنهای از نور است که به سینه حُر گشوده میشود و سفره ضیافتی است که عشق را به نهانخانه دل او میهمان میکند. حُر گفت: «هان والله! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان میآورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار میگشودم. کائناً ما کان: هر چه باداباد... اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم.» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستودهاند وحق نیز همین است. سخن، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن میریزد. این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که ازگلبوته ادب حُر برآمده.
... آنگاه حُر چون دید که امام بر قصد خویش سخت پای میفشارد و نزدیک است که کار به مجادله بینجامد، از امام خواست که راهی را میان کوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد کسب تکلیف کند، راهی که نه به کوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد. در بعضی از تواریخ هست که حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: «همانا این نکته را نیز هشدار میدهم که اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز کنید، بیتردید کشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است: «آیا مرا از مرگ میترسانید، و مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ شأن من، شأن آن کس نیست که ازمرگ میترسد.
چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبک و راحت است! مرگ در راه عزت، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت، نیست مگر موتی که نشانی از زندگانی ندارد. آیا مرا از مرگ میترسانی؟ هیهات، تیرت به خطا رفت و ظنی که درباره من داشتی به یأس رسید. من آن کسی نیستم که ازمرگ بترسم، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالیتر از آنکه از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم ومگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ مرحبا برکشته شدن در راه خدا، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنیستید و اینچنین، مرا از کشته شدن ابایی نیست.» قافله عشق آمد، تا هنگام نماز صبح به «بیضه» رسید که منزلگاهی است میان «عُذیب الهِجانات» و «واقصه»؛ حُرّ بن یزید نیز با سپاهش... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت میگزارند! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفتهاند، پس دیگر چه داعیهای بر جای میماند؟
راوی
اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر، دراشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجه الوداع، همان انگار باطل حاکم است. حکام جور را در همه طول تاریخ چارهای نیست جز آنکه داعیه دار این اندیشه باشند، اگر نه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت میپذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین، منفکّ ازحقیقت آن، هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت.
امام حسین (ع) بعد از ادای فریضه صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُر به سخن بایستد: «ایها الناس! همانا رسول خدا فرموده است: کسی که دیدار کند سلطان جائری را که حرام الله را حلال کرده است، عهد او را شکسته و در میان بندگانش، مخالف با سنت رسول الله، با ظلم وجنایت حکم میراند و بر او با فعل و قول قیام نکند، حق است بر خدا که او را در همان دوزخی که مدخل آن سلطان جائر است وارد کند. زنهار که اینان نیز به اطاعت شیطان گراییدهاند و از اطاعت رحمان روی برتافتهاند، زمین را به فساد کشیدهاند و حدود را معطل نهادهاند و خراج مسلمین را تاراج کردهاند، حرام الله را حلال داشتهاند وحلال او را حرام. و اکنون من از هر کس دیگری شایسته ترم.ای کوفیان! اگر هنوز هم بر آن بیعتی که با من بستهاید استوارید و راه رشد خویش را باز یافتهاید، پس این منم، حسین بن علی فرزند فاطمه، دخت رسول الله، جان من و جان شما، اهل من و اهل شما؛ و منم بر شما اسوهای حسنه که باید از آن تبعیت کنید، و اگر نه، اگر پیمان خویش را بریدهاید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفتهاید، این از شما عجیب نیست، چرا که شما با پدر و برادر عموزادهام مسلم نیز اینچنین کردید. فریب خورده است آنکه به شما اعتماد کند، که درحظّ خویش از سعادت به خطا رفتهاید و نصیب خویش را ضایع کردهاید. آنکه پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد که به او بازخواهد گشت و امیدوارم که به زودی خداوند مرا از شما بینیاز کند...»
کاروان حسین (ع) همچنان به راه خویش میرود تا منزلگاه «قصر بنی مقاتل»... آنجاست که یک بار دیگر شب را فرود آمدهاند تا در ساعات آخر شب باز مشکها را پر آب کنند و رحل بردارند. «عقبه بن سمعان» گوید: هنوز از قصر بنی مقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم که آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید: انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین... و چند بار تکرار شد. کلام «استرجاع» نشانهٔ آن است که قائل را امری عظیم پیش آمده است. مگر امام را چه پیش آمده بود؟
حضرت علی اکبر خود را شتابان به موکب امام رساند تا علت این امر را دریابد. امام فرمود: «هم اکنون خواب لمحهای مرا در ربود وسواری بر من ظاهر شد که میگفت: این قوم میروند و مرگ نیز با آنان همراهی میکند. دانستم این خبر مرگ ماست که میدهند.» علی اکبر پرسید: «خدا بد نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟» و امام فرمود: «آری، والله که ما جز به راه حق نمیرویم.» علی اکبر گفت: «اگر اینچنین است، چه باک از مردن در راه حق؟ » و آن همه این سخن درجان امام شیرین نشست که فرمود: «خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا کند که هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نکرده باشد.»
چون کاروان عشق در کشاکش آن بیراههای که به سوی کوفه میپیمودند به نینوا رسید، سواری را دیدند که از افق کوفه میآید... بر اسبی اصیل، با کمانی بر شانه. او «مالک بن نسر کِندی» بود که از کوفه میآمد. و چون نزدیک شد، حُر و یارانش را سلام گفت وامام را اعتنایی نکرد. نامهای از ابن زیاد برای حُر آورده بود که: «اما بعد، هر جا که این نامه به تو رسید کار را برحسین سخت و تنگ کن و مگذار فرود آید جز در زمینی بیآب و علف... و بدان که این فرستاده من مأمور است که ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی.» «یزید بن زیاد بن مهاجر کِندی» که یکی از اصحاب عاشورایی امام بود و خود را پیش از حُر به کاروان عشق رسانده بود، به فرستاده ابن زیاد گفت: «ثکلتک امک... مادرت بر تو بگرید، به چه کار آمدهای؟»
جواب داد: «به کاری که اطاعت از پیشوایم باشد و عمل بر پیمان بیعتی که با او بستهام.» یزید بن مهاجر کِندی گفت: «عصیان آفریدگارت کردهای و اطاعت از امامت، اما در طریق هلاکت خویش ننگ و جهنم خریدهای که امام پلید تو مصداق این کلام الهی است که وجعلناهم ائمه یدعون الی النار. او تو را به سوی آتش میبرد.» آنجا سرزمین خشک و بیآب و علفی بود در نزدیکی نینوا، اما کربلا هم نبود؛ اگر چه کربلا را نیز «عشق» کربلا کرد. حُر بن یزید از امام خواست که در همان جا فرود آیند. امام گفت: «ما را بگذار که در یکی از قریههای نزدیک فرود آییم، نینوا، غاصریه و یا شفیه.» حُر که هنوز «حُر» نگشته بود، گفت: «نه، نمیتوانم؛ این مرد را به مراقبت من گماشتهاند.» زهیر بن قین گفت: «ای فرزند رسول الله، جنگ با اینان سهلتر از جنگ با کسانی است که ازاین پس به مقابله ما میآیند.» و حسین فرمود: «من نیستم آنکه جنگ را آغاز کند.»
راوی
قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک میشود... واین عاقبت کار عشق است. موکب امام به هر سوی که میرفت، به سوی دیگرش سوق میدادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید
*کتاب فتح خون
نوشته مرتضی آوینی