bato-adv

مرتضی احمدی: در چای تلخ به تقوایی بی‌انصافی شد

چندی پیش در پی گفت‌وگوی من با ناصر تقوایی ‌که در همین روزنامه منتشر شد، گفت‌وگویی مشروح با تهیه‌کننده فیلم «چای تلخ» در پاسخ به بخشی از سخنان ناصر تقوایی - که در همان گفت‌وگو آمده بود- نیز در این روزنامه منتشر شد که اینک پس از گذشت چند هفته با واکنش باسابقه‌ترین و سالخورده‌ترین بازیگر همان فیلم -«چای تلخ»- روبه‌رو شده است.

تاریخ انتشار: ۰۷:۳۷ - ۱۰ بهمن ۱۳۹۲
چندی پیش در پی گفت‌وگوی من با ناصر تقوایی ‌که در همین روزنامه منتشر شد، گفت‌وگویی مشروح با تهیه‌کننده فیلم «چای تلخ» در پاسخ به بخشی از سخنان ناصر تقوایی - که در همان گفت‌وگو آمده بود- نیز در این روزنامه منتشر شد که اینک پس از گذشت چند هفته با واکنش باسابقه‌ترین و سالخورده‌ترین بازیگر همان فیلم -«چای تلخ»- روبه‌رو شده است.

«مرتضی احمدی» - بازیگر نقش پدربزرگ «چای تلخ» - یکی از شناخته‌‌شده‌ترین هنرمندان تئاتر و سینمای ایران است. 89ساله است و به گفته خودش بیش از 70سال از عمرش را در این راه گذرانده است.

او را از کودکی به یاد دارم. از فیلم «حسن‌کچل» که راوی قصه بود؛ با آن صدای یکه که در خاطر هر شنونده می‌ماند. در خاطر من هم ماند تا سال‌ها بعد که در دوران نمایشنامه‌نویسی در رادیو، با او آشنا شدم. او در طول آن سال‌ها، در تئاتر، سینما، رادیو و تلویزیون به شهرت رسیده بود و در زمره مشهور‌ترین بازیگران نمایش‌های رادیویی درآمده بود. صراحت لهجه و حاضرجوابی او زبانزد بود. تنها یک هنرمند را می‌توان در این مقام با او مقایسه کرد و آن زنده‌یاد «منوچهر نوذری» است که هر دو در رادیو به اوج رسیدند. طنازی توام با قیافه حق‌به‌جانب او، هر مخاطبی را غافلگیر می‌کرد. از همین‌رو خاص بود. در مقام بازیگر، بازی‌هایش همواره دلنشین بود و در مقام صداپیشه، صدایش به‌یادماندنی:

«همه‌چیز برای من از سال1322 آغاز شد؛ سالی سراسر اقبال که تمام سال‌های بعد را زیر تاثیر خود گرفت و من را به جایی رساند که اینک هستم.» منظورش قبول‌شدن در آزمون «صدا»ی وزارت فرهنگ و هنر در آن سال است که از این رهگذر توانست به صحنه تئاتر راه یابد و پیش‌پرده‌خوان 19ساله‌ای شود که صدایش سحر می‌کرد و همین سبب شد که به صداپیشگی در سینما نیز روی آورد.  در سال1324 در زمره مدیران دوبلاژ، به دوبله فیلم‌های سینمایی همت می‌کند. در همان سال است که «ضربی‌خوانی» را آغاز می‌کند. می‌گوید: «از قدیم گفته‌اند که با یکدست نمی‌توان دو هندوانه برداشت. اما من توانسته‌ام با یکدست چند هندوانه بردارم.»

این بازیگر پرجنب‌وجوش، هیچ‌گاه از پای نمی‌نشیند. او در تمامی این سال‌ها مدام پرکار بوده است. بازیگری در سینما و تلویزیون و به‌جا گذاشتن خاطره در چشم مخاطبان، از او در نزد علاقه‌مندان، هنرمند محبوبی ساخته است.  می‌گوید: «رفته‌رفته که سنم بالا رفت، به این نتیجه رسیدم که حاصل آن همه مشاهده و تجربه را باید در چند مجلد گرد آورد. دست به‌کار شدم و در نخستین گام، تاریخچه پیش‌پرده‌خوانی را گرد آوردم. در گام بعد تاریخچه ضربی‌خوانی را گرد‌آوری کردم. به‌دنبال آن ترانه‌ها و اشعار، ضربی‌خوانی را جمع کردم تا در قالب کتابی با عنوان «کهنه‌های همیشه نو» منتشر کنم که منتشر هم شد.

 تا کنون چهار جلد کتاب منتشر کرده‌ام به همین تعداد هم در دست چاپ دارم که امیدوارم هرچه زودتر مجوزشان در ارشاد صادر شوند تا بلافاصله منتشر شوند.» همین‌جاست که می‌گوید: «می‌توانم ادعا کنم بیش از 70سال است که یکسره در این کار بوده‌ام و هرگز هم خسته نشده‌ام. احساس سربلندی می‌کنم از اینکه می‌بینم عمرم به بیهودگی نگذشته است.

 من عاشق حرفه‌ام هستم؛ عاشق هنر و عاشق آنها که به هنر عشق می‌ورزند.» وقتی از کلام باز می‌ماند هنوز زنگ صدایش در گوشم طنین دارد. ساده و بی‌تکلف حرف می‌زند، مثل همه آن سال‌ها که می‌شناخته‌ام. نزدیک یا دور فرقی نمی‌کند. همه‌اش یکی است؛ ساده و صمیمی؛ آنقدر صمیمی که برای نخستین‌بار هم که باشد، انگار سال‌هاست او را می‌شناسی.


لهجه‌ تهرانی‌اش، هر مخاطبی را به روزگارانی می‌برد که هنوز فروشندگان دوره‌گرد، در خیابان‌های سنگفرش شهر با بانگی آهنگین، کالا می‌فروخته‌اند و زن‌های برقع‌پوش از لای درهای چوبین کلون‌دار، دستی به در می‌آورده‌اند تا از همان فروشنده دوره‌گرد، کالایی بخرند.

اگر «ماشین مشتی‌ممدلی» بود، کالسکه هم بود و شهری که رفته‌رفته دستخوش تغییر می‌شد و صدای زنگ‌داری که در طول این همه سال مدام قصه می‌گفت و «تهران» که در صدای او زنده می‌ماند تا امروز که همه می‌توانیم از بختیاری‌مان خرسند باشیم که هنوز می‌خواند و روایت می‌کند و صدایش در گوش نسل‌های تازه طنین می‌اندازد. با او دیدار می‌کنم تا روایتش را این‌بار نه از تهران دیروز که از فیلم دیروز و هنوز «چای تلخ» بشنوم.

بی‌تاب گفتن است، از تقوایی و از «چای تلخ» نیم‌خورده‌ای که همچنان روی دست مانده است، بی‌آنکه به جرعه آخر برسد.

می‌پرسم: می‌خواستید درباره «چای تلخ» حرف بزنید. می‌خواهید از کجا شروع کنید؟
می‌گوید: می‌خواهم از همان آغاز حرکت به سوی خوزستان بگویم. ما را با قطار به اهواز بردند. من نمی‌خواهم بگویم دوست داشتم مرا با هواپیما می‌بردند. بلکه قصدم از گفتن این موضوع توجه‌دادن همین نکته به آقای حاجی‌میری است. نوع برنامه‌ریزی و تدارکات که در چه سطحی انجام شده است. وقتی از همان ابتدا در خرج‌کردن امساک از خود نشان داده‌اند، طبیعی است که تا انتها همین امساک ادامه داشته است.

وقتی آقای تقوایی می‌گوید معطل دو قبضه اسلحه بوده است، واقعیت دارد. واقعا معطل بوده است. مرد به این بزرگی را متهم به دروغگویی‌کردن به‌دور از انصاف و رسم ادب است. از آقای حاجی‌میری بعید است چنین حرفی را بزند. بگوید ما به جای دوقبضه چندین قبضه اسلحه در اختیار ایشان گذاشته‌ایم. واقعا اینطور نبود. من اصلا می‌خواهم بگویم چرا بعد از این همه سال آقای حاجی‌میری یادش آمده که درباره «چای تلخ» حرف بزند؟! آن هم اینقدر عصبانی! من تصورم از آقای حاجی‌میری، فردی قابل احترام و آرام بود. نه فردی اینچنین عصبانی که به خودش اجازه دهد به هنرمندی به این بزرگی بی‌احترامی کند! از ایشان بعید بود.

من با این سن‌وسالم هنوز به خودم اجازه نمی‌دهم که بدون به‌کاربردن «آقا» نامی از این کارگردان بزرگ ببرم. ایشان در نزد من همیشه «آقای تقوایی» بوده است. نه‌تنها من که همه اهل سینما. آقای تقوایی نیاز به معرفی ندارد. نیاز به تعریف از جانب من ندارد. ایشان شخصیتی است بزرگ و متعلق به یک ملت. «من» به ایشان همیشه «استاد» گفته‌ام. چون از نظر من «آقای تقوایی» استاد بزرگ سینماست؛ استادی که به گردن چند نسل حق دارد. مردم نمی‌توانند بپذیرند که به استادی به این بزرگی بی‌احترامی شود. در نزد آنها غیرقابل‌قبول است که گفته شود آقای تقوایی کارش را بلد نبوده است. بیش از آنکه این حرف آقای تقوایی را برنجاند، کسانی نظیر من را می‌رنجاند. این چه حرفی است که گفته شود آقای تقوایی کارش را بلد نبوده است؟!


من شهادت می‌دهم که با آن همه تجربه‌ای که در سرصحنه فیلم‌های مختلف در سینما داشته‌ام، حضور در سر صحنه «چای تلخ» مثل یک کلاس درس بود. من لحظه‌ به‌ لحظه حضورم در «چای تلخ» را مثل حضور در یک کلاس درس می‌دانستم و به همین‌خاطر سعی می‌کردم از «استاد تقوایی» بیاموزم و البته سال‌هاست افسوس می‌خورم که چرا این فیلم به اتمام نرسید تا آن را به همراه مردم علاقه‌مند به آثار مهم سینمایی روی پرده ببینم. آیا این آه و افسوس برای من خواهد ماند؟ امیدوارم که چنین نباشد.

مرتضی احمدی در جایش، جابه‌جا می‌شود، وقتی از تقوایی حرف می‌زند، حال فردی را دارد که با تعصب می‌خواهد از عزیزش دفاع کند. صدایش می‌لرزد و بی‌انقطاع حرف می‌زند. همان زنگ همیشگی را دارد؛ دلنشین و خاطره‌انگیز؛ برای من و هم‌نسل‌های من که سال‌ها آن را شنیده‌ایم و همواره در ذهن‌مان از آن خاطره داشته‌ایم. کلام روان آمیخته با طنز از این تهرانی سالخورده، هنرمندی یکه‌ ساخته و حالا این هنرمند سالخورده روبه‌روی من نشسته است تا از هنرمندی دیگر سخن بگوید، می‌گوید:
قطار راه افتاد من احساس خوبی داشتم. 35سال در همین راه‌آهن کار کرده بودم. بازرس ویژه وزیر بوده‌ام. سوار که شدم همه احترام گذاشتند. می‌شناختند و به من محبت کردند. در قطار به من بد نگذشت. چون هرچه بود خودم را از همان خانواده -راه‌آهن- می‌دیدم. ولی متاسفانه وضع غذای ما در قطار بد بود.

از تدارکات فیلم خبری نبود. اصلا نمی‌دانستیم با چه کسی طرف هستیم؟ به حال خود رها شده بودیم. ما به قصد یک سفر تفریحی که به جنوب نمی‌رفتیم. همه عضو یک گروه بودیم و این گروه لزوما باید یک سرپرست می‌داشت که نداشت و اگر داشت به کار نمی‌آمد. رییس قطار وقتی وضع پذیرایی را دید من را به کوپه خودش دعوت کرد و در آنجا از من پذیرایی کرد. اما می‌دانم که به همه گروه آن شب بد گذشت. به اهواز که رسیدیم همه را در میدان راه‌آهن اهواز جمع کردند و چندساعتی معطل نگاه داشتند تا یک مینی‌بوس برای رفتن به مقصد آبادان دربست بگیرند. اینکه طرز برنامه‌ریزی و مدیریت یک پروژه سینمایی نیست که یک گروه را با آن همه تحقیر به یک مقصد ببرند. اگر ما آن همه معطلی و بی‌برنامگی را تحمل کردیم فقط به‌خاطر آقای «تقوایی» بود. به عشق اینکه می‌خواستیم جلو دوربین این استاد بزرگ حاضر شویم. لابد ارزشش را داشت.

هرچند این علاقه به «استاد تقوایی»، ‌این مجوز را به تهیه‌کننده و دستیارانش نمی‌داد که آنها هرگونه که بخواهند با ما رفتار کنند. آن همه معطلی و بلاتکلیفی در میدان راه‌آهن اهواز، آن هم پس از 16 یا 17ساعت نشستن در قطار، از تحمل همه خارج بود. چون جایی برای نشستن و استراحت وجود نداشت. همه کنار خیابان ایستاده بودیم تا ماشین گیر بیاید. چند بار به این وضع اعتراض کردم. آقای تدارکاتچی در پاسخ فقط می‌گفت: الان و باز انتظار بود و خستگی که امان از ما گرفته بود. پس از چند ساعت سرگردانی به سمت آبادان سوار شدیم. به محلی که برای اسکان ما در نظر گرفته بودند، رسیدیم. از سر جاده تا محل سکونت صدمتری فاصله بود و این فاصله همه از گل‌ولای و لجن پوشیده بود و ما باید تا مچ‌پا در آن فرومی‌رفتیم تا به درگاه محل سکونت برسیم. وضعیت رقت‌‌بار و غیرقابل‌تحملی بود.

من در تمام طول فیلمبرداری، هیچ‌وقت آقای حاجی‌میری را ندیدم. به‌عنوان تهیه‌کننده ایشان را هرگز سر صحنه ندیدم. چون اصلا به آنجا نیامد. این ایراد بزرگ یک تهیه‌کننده است که به واسطه افرادی که فرستاده بود می‌خواست بر روند کار نظارت کند. بی‌آنکه خودش مستقیما نظارتی داشته باشد. به همین خاطر هم بود که نمایندگان ایشان، هر کار که می‌خواستند می‌کردند و البته هر کار هم تشخیص می‌دادند، نمی‌کردند مثل خشک‌نکردن همان زمین گل‌آلود و لجنزاری که ما هر روز باید از آن عبور می‌کردیم. بارها اعتراض کردیم. اما هرگز اعتنایی نشد. بعدها چند قلوه سنگ آوردند گذاشتند تا ما با عبور از روی آنها در گل یا لجن فرو نرویم. شنیده‌ام آقای حاجی‌میری در همین مصاحبه با «شرق» گفته است من چندین کامیون خاک یا پوکه صنعتی آورده‌ام در آنجا خالی کرده‌ام تا این مشکل برطرف شود.

 من مرتضی احمدی سالخورده شهادت می‌دهم در تمام طول اقامت‌مان در آن محل، هرگز حتی یک کامیون به آنجا آورده نشد و هرگز باری آنجا خالی نشد. آن محل با باران‌های مداوم بیشتر گل می‌شد و این مشکل نه‌تنها تا به انتهای کار حل نشد که بدتر هم شد و این عذابی بود که مدام دامنگیر ما بود و باید به خاطر احترام به پروژه تحمل می‌کردیم. با کفش گل‌آلود به سر صحنه که می‌رسیدیم باید کفش‌ها را می‌شستیم و بعد جلو دوربین می‌رفتیم. کسی هم نبود که به این مشکل رسیدگی کند. من پیرمرد باید خودم دست به کار می‌شدم و کارهایم را خودم انجام می‌دادم. آقای تقوایی از این موضوع رنج می‌برد. مدام تذکر می‌داد. مدام خواهش می‌کرد که نمایندگان تهیه‌کننده، مشکلات را حل کنند. اما گوش شنوایی وجود نداشت. حتی مدام بر این مشکلات هم افزوده می‌شد.

می‌گویم: نمی‌خواهید قدری استراحت کنید. تا بعد ادامه دهید؟
با قاطعیت می‌گوید: نه، مایلم ادامه دهم. می‌خواهم خیلی حرف‌ها که تاکنون گفته نشده، بزنم. چون نباید اجازه داد درباره آقای تقوایی - که فرد بسیار محترمی است- بی‌انصافی شود. اگر لازم باشد باز هم حرف خواهم زد. متاسفانه به تقوایی بی‌انصافی شده است.

سکوت می‌کنم تا ادامه دهد، عصایش را در دست می‌فشارد. همچنان‌که در مبل فرورفته است، به من چشم می‌دوزد و می‌گوید:
نماینده آقای حاجی‌میری، فردی بود به‌نام آقای نجم، من شناختی از ایشان نداشتم. فرد خنثی و بی‌تفاوتی بود. به‌هیچ چیز کاری نداشت. نه گره می‌زد و نه گرهی باز می‌کرد. نمی‌دانم بود و نبودش چه سودی داشت؟ من تازه می‌فهمم آقای تقوایی چه بردبارانه در این پروژه کارش را پیش برده است. چون کسی نبوده حتی آب به دستش دهد. من شاهد بوده‌ام که ایشان خودش می‌رفته دانه‌به‌دانه زباله‌های جلو کادر دوربین را برمی‌داشته؛ کاری که باید کارگر صحنه می‌کرد، کاری که باید پیش از حاضرشدن سر صحنه انجام می‌شده است. اما انجام نمی‌شد. شب‌ها تا دیروقت آقای تقوایی مشغول دکوپاژ فیلمنامه بود.

 صبح زود هم، زودتر از هرکس بیدار می‌شد و صبحانه خورده یا نخورده سر صحنه حاضر می‌شد. محل دوربین و بازیگران را طبق دکوپاژ تعیین می‌کرد بعد که همه می‌آمدند او کاملا آماده بود، هیچ‌وقت نشده بود که کسی زودتر از آقای تقوایی سرصحنه حاضر شود. همیشه او زودتر از همه آنجا حاضر بود و آخرین نفری هم بود که آنجا را ترک می‌کرد. من هیچ‌زمانی را به‌خاطر نمی‌آورم که ایشان گروه را معطل کرده باشد. پیش می‌آمد که کسی او را معطل کند. اما او هرگز. سن‌وسالم ایجاب نمی‌کند که بخواهم مجیزگویی کنم.

«چای تلخ» بی‌آنکه خود خواسته باشم، به اقتضای سن‌وسالم، آخرین فیلم من بوده است. بعد از آن هم حتی اگر خودم هم بخواهم نمی‌توانم در پروژه دیگری حاضر شوم. چون وضع جسمانی این اجازه را به من نمی‌دهد که بتوانم بازی کنم. این نکته را گفتم که یادآوری کرده باشم، احترام من به آقای تقوایی نه از روی چاپلوسی و ریاکاری است که فقط از روی احترام به دانش ایشان و کسوت استادی‌شان است. واقعا فایشان را بزرگ‌ترین کارگردان سینمای ایران می‌دانم؛ کارگردانی که همه آثارش ماندگار است و برای هر بازیگری حضور در فیلم‌های او افتخاری بزرگ است؛ افتخاری که به‌آسانی به دست نمی‌آید و من حالا افسوس می‌خورم که سینمای ایران از یک شاهکار سینمایی محروم شد و من هم از دیدن آن.

چون شاهد تلاش و عرق‌ ریختن آقای تقوایی بودم. فردی نجیب، فروتن، آرام و بی‌اندازه باسواد که بر کارش کاملا مسلط بود و این او بود که به دیگران مدام می‌آموخت. صحنه فیلمبرداری آقای تقوایی برای همه، کلاس درس بود. یادم هست که یک سکانس پلان را باید من و حامد بهداد- در نقش راننده افسر عراقی- فیلمبرداری می‌کردیم. چند باری تمرین کردیم. زمان از ظهر گذشت. برای نخستین‌بار بود که من این اجازه را به خود می‌دادم تا به آقای تقوایی بگویم اجازه دهید برداشت بماند بعد از ناهار. ایشان فقط گفت: همه‌چیز از دست می‌رود. هم حس و هم نور. باید الان بگیریم. بعد هم با نهایت ظرافت و وسواس آن صحنه فیلمبرداری شد که گمان می‌کنم سکانس بسیار درخشانی هم شد.


پیرمرد مکث می‌کند. انگار نکته‌ای به یادش آمده است. بلافاصله ادامه می‌دهد:
اما وقتی می‌گویم تدارکات ضعیف بود، واقعا ضعیف بود. پشتیبانی خوب انجام نمی‌شد یکی از افراد گروه به درون باتلاق سقوط کرد. هیچ‌یک از گروه پشتیبانی و تدارکات به کمک نیامدند. همه ایستادند تا فرورفتن و خفه‌شدن آن فرد را تماشا کنند. یکی از اعضای گروه فیلمبرداری رفت و آن غریق را نجات داد. واقعا احساس بی‌پناهی می‌کردیم. چون کسی نبود که به حرف ما گوش کند. هرکاری را باید خودمان انجام می‌دادیم. وقتی آقای تقوایی می‌گوید خودم رفتم و اسلحه تهیه کردم، باید باور کرد چون واقعا این اتفاق افتاد. اصلا کسی وقتی نمی‌گذاشت. وضع غذا بسیار بد بود. وضع اسکان و استراحت بسیار بد بود.

این را صادقانه می‌گویم اگر به احترام آقای تقوایی نبود، یک‌نفر از اعضای گروه آنجا نمی‌ماند. علاقه به کار با آقای تقوایی همه را با آن همه سختی آنجا نگاه می‌داشت. این حرف‌ها که الان می‌گویم را همان موقع به نمایندگان آقای حاجی‌میری هم گفته‌ام. یعنی همه گفته‌ایم. چه خانم گلاب‌ آدینه -در نقش همسرم- چه خانم مرضیه وفامهر - در نقش دختر جوان و نوه‌ام- و چه حسین یاری - در نقش افسر عراقی- همه به دفعات و به کرات این کمبودها و این مشکلات را گفته‌ایم. اما همان‌طور که گفتم، گوش شنوایی وجود نداشت. گویا دستور داشتند که کاری انجام ندهند.

این مشکلات بود تا روز آخر که با آتش‌گرفتن نخلستان کارد به استخوان رسید. بلیت‌ها را آماده آوردند به دست ما دادند و ما را راهی تهران کردند.


می‌پرسم: گویا می‌خواستید نکته‌ای بگویید؟
می‌گوید: بله، راجع‌به محل استراحتمان، همچنین وضعیت خورد و خوراکمان که اصلا مطلوب نبود. استراحتگاه ما، محلی بود در نزدیکی لوکیشن که همیشه ما را از آنجا با یک مینی‌بوس قراضه و زوار در رفته سرصحنه فیلمبرداری می‌بردند. پیش‌تر هم گفتم، تا روز آخر مدام از دم در تا رکاب مینی‌بوس باید در گل‌ولای فرو می‌رفتیم و با پای تا مچ گل‌آلود به سر صحنه می‌رسیدیم. ساختمان استراحتگاه، از آن ساختمان‌های دولتی ارزان‌سازی بود که گویا موقع تحویل به خریداران کسی حاضر به سکونت در آنجا نشده بود. دیوارها همه نازک و نامعتبر بود. شیرآلات آن همه زنگ‌زده و تقریبا غیرقابل استفاده بودند.

آب آشامیدنی را هم با موتور پمپی که خریداری شده بود به آنجا پمپاژ می‌کردند. اغلب اوقات برق می‌رفت و ما بدون برق ماتم می‌گرفتیم که چه کنیم؟ وضعیت استراحت و خواب ما هم بسیار بد بود. برای همه یک تشک ابری ارزان‌قیمت گرفته بودند با یک بالش ابری و یک پتو که روی کف اتاق انداخته می‌شد. از تخت خبری نبود. گویا فقط برای دو بازیگر زن فیلم -خانم‌ها گلاب آدینه و مرضیه وفامهر- دو تختخواب گرفته بودند تا آنها روی زمین نخوابند. از تلویزیون هم خبری نبود. همه در وقت استراحت با گفت‌وگو یکدیگر را سرگرم می‌کردند. حتی خاطرم است که یک‌بار همان اوایل استقرار در آن استراحتگاه، دیوار یکی از اتاق‌ها فرو ریخت و وضعیت نا‌بهنجار آنجا را به ما گوشزد کرد. دیوار اتاق‌ها همه نم کشیده و نامطمئن بود. منازلی کاملا غیرقابل سکونت، که تلاش کرده بودند با حداقل خرج، آماده سکونت شوند، غذا را هم همانجا آماده می‌کردند که آن هم تعریفی نداشت. همه‌چیز فقیرانه پیش می‌رفت.

آیا در این کارها تعمدی وجود داشت؟
نمی‌دانم. فقط می‌دانم که جناب آقای حاجی‌میری تهیه‌کننده محترم فیلم، فرصت طلایی برای ماندن در تاریخ سینما را از دست داد. او، استاد «ناصر تقوایی» را در اختیار داشت. با یک فیلمنامه درخشان که می‌دانم خیلی‌ها آرزوی ساختنش را دارند. این آقای تقوایی نیست که باید افسوس ناتمام‌ماندن فیلم را بخورد بلکه آقای حاجی‌میری است که باید افسوس بخورد. او است که مهم‌ترین فرصت دوران حضورش در سینما را از دست داده است. شاید هم دیگر چنین فرصتی پیش نیاید. مگر می‌شود کارگردانی به این بزرگی را ببری و بعد امکانات در اختیارش نگذاری؟ بعد هم توقع داشته باشی که همانی را بسازد که شما می‌خواسته‌اید؟!

می‌گویم: چشمتان چه شده است؟ گویا ناراحت است؟
می‌گوید: این همان چشمی است که ساعت‌ها دود در آن فرورفته است. به‌خاطر زغالی که مدام دود می‌کرد و من باید تحمل می‌کردم.

می‌پرسم: داستانش چیست؟
می‌گوید: صحنه‌ای پلان- سکانس در کنار آتش باید فیلمبرداری می‌شد. از زغال خبری نبود. چندبار آقای تقوایی گفت که کسی زغال بیاورد و آتش روشن کند. شاید 10بار آقای تقوایی تقاضای زغال کرد و هیچ پاسخی نیامد تا بالاخره صدای دیگران هم درآمد و یکی از گروه تدارکات رفت و فقط دوکیلو زغال گرفت و آورد. دوکیلو زغال برای آتشی که قرار بود ساعت‌ها بسوزد تا بتوان تصویری مناسب از آن گرفت. قرار بود همانجا بنشینم و سمت چپ صورتم رو به شعله‌ها باشد. زغالی که گرفته بودند، گویا نامرغوب و مرطوب بود و مدام دود می‌کرد. دود هم چشم مرا می‌آزرد. آنقدر این دود به چشم من فرور رفت که پس از آن برای همیشه چشم چپ من آسیب دید. من از آقای تقوایی هیچ گله‌ای ندارم. گله من متوجه آقای تهیه‌کننده و نمایندگان ایشان است. آنها مسبب این آسیب هستند.

 با دستمالی که به دست دارد چشم چپش را پاک می‌کند. می‌گوید:
همه این سختی‌ها را به جان و دل خریدم چون دوست داشتم با آقای تقوایی کار کنم. همه دوست داشتیم با ایشان کار کنیم. این بزرگ‌ترین فرصت بازیگری من بود که به من رو کرده بود. می‌دانستم دیگر چنین فرصتی پیش نخواهد آمد. سن من اقتضا نمی‌کرد که دیگر بتوانم منتظر بمانم.

 سکوت می‌کند، جرعه‌ای چای می‌نوشد. نفسی تازه می‌کند و با همان قاطعیت ادامه می‌دهد:
ما همه دلخوشی‌مان بودن در کنار آقای تقوایی بود. کسی که هیچ‌گاه سفره‌اش را از ما جدا نکرد. او با ما روی یک سفره می‌نشست، با ما غذا می‌خورد و پیش از آنکه کسی از سر سفره بلند شود او زودتر از همه خورده و ناخورده برمی‌خاست و به لوکیشن می‌رفت، اغلب اوقات شام هم نمی‌خورد. مدام در حال کار بود یا سرصحنه فیلمبرداری یا در اتاقش؛ کارگردانی دقیق که نمی‌توان از او ایراد گرفت. ایراد همه متوجه تولید بود؛ ضعف در مهیا بودن امکانات و اکسسوار صحنه. تنها باری که آقای تقوایی ناچار به استراحت و تفریح شد زمانی بود که من، دادوهوارم بلند شد که چرا یک تلویزیون کوچک برای دیدن بازی پرسپولیس نیست که با پیگیری‌های آقای تقوایی یک تلویزیون آوردند و ایشان هم به‌خاطر من ناچار شد دوساعت کار را تعطیل کند و کنار بقیه، بازی را تماشا کند.

 تنها ایراد آقای تقوایی پرسپولیسی‌نبودن ایشان است. تیم مورد علاقه ایشان «نفت آبادان» است؛ تیم شهر خودشان که من هم به آن احترام می‌گذارم. آن دو ساعت همه گروه جلو تلویزیون جمع شدیم و ساعت خوشی را گذراندیم. زمانی که داشتم قرارداد می‌بستم این نکته را یادآور شده بودم که موقع بازی پرسپولیس، حتما آن بازی را باید تماشا کنم. قول داده بودند یک تلویزیون تهیه کنند. تا آن روز یادشان رفته بود که من با کلی دادوبیداد به یادشان آوردم. اینکه آقای حاجی میری گفته است آقای تقوایی کار را تعطیل می‌کرد تا تلویزیون تماشا کند یک تهمت است.

 اصلا ایشان فراموش کرده بود که آن روز قرار است مسابقه فوتبال پخش شود. من یادآوری کردم. درخواست تماشای فوتبال کردم. ایشان آنقدر سرش به کار گرم بود که اغلب یادش می‌رفت ناهار بخورد چه رسد به تماشای بازی فوتبال. اگر دیگران موعد ناهار را یادآوری نمی‌کردند او با همان قوت به کارش ادامه می‌داد. من موقع عقد قرارداد قول گرفته بودم که باید اجازه بدهند فوتبال مورد علاقه‌ام را تماشا کنم.

این هم فقط یک‌بار اتفاق افتاد نه به دفعات که آقای حاجی‌میری گفته است بارها آقای تقوایی برای تماشای تلویزیون کار را تعطیل می‌کرده است. این نهایت بی‌انصافی است که آقای تهیه‌کننده تازیانه را بردارند و بیفتند به جان آقای تقوایی و هر چه دلشان خواست بگویند. آخر ایشان در پی اثبات چه چیزی هستند؟ اینکه ایشان می‌گویند آقای تقوایی کار را کند پیش می‌برده اگر منظورشان کم‌کاری است که باز هم می‌گویم بی‌انصافی است. ولی اگر مرادشان دقت و تامل در پلان‌به‌پلان کار بوده است این جای ستایش دارد نه گله.

 چون اگر تقوایی اینچنین دقتی در کارش نمی‌داشت یک به یک آثارش در تاریخ سینما ماندگار نمی‌شد. از «آرامش در حضور دیگران» بگیر تا همین آخری «کاغذ بی‌خط»، که به گفته همه کارشناسان در زمره قله‌های سینمای ایران به‌شمار می‌آیند. این حرف‌ها را به مخاطبی بگویند که تقوایی را نشناسد نه به مخاطبان سینمایی که همه به آقای تقوایی احترام می‌گذارند و برای دیدن فیلم تازه‌اش لحظه‌شماری می‌کنند. من پیرمرد هم در زمره همان افراد مشتاقی هستم که دوست دارم اثر تازه‌ای از این کارگردان بزرگ بر پرده سینما ببینم.

 می‌خواهم نکته‌ای بگویم و آن اینکه برای افراد بزرگی نظیر آقای تقوایی باید تهیه‌کننده‌ای پا پیش بگذارد که سرتاپا احترام و تواضع نسبت به ایشان باشد و از جان و دل بخواهد که کار فیلمبرداری بی‌هیچ دغدغه و کمبودی پیش برود. دست ایشان را برای کار نبندد و هر آنچه را که می‌خواهد در اختیارش بگذارد. آنوقت مطمئن باشید که اثری که بر پرده خواهد رفت اثری درخشان و ماندگار خواهد بود؛ اثری که در تاریخ سینما خواهد ماند. اینکه کسی از در رفاقت با ایشان وارد شود بعد دستشان را در حنا بگذارد به هیچ وجه اخلاقی نیست. با هیچ مسلک و مرامی هم سازگاری ندارد مگر ما چند تا تقوایی داریم؟ که بگوییم این نشد آن دیگری.

تقوایی همین یکی یک دانه است که متاسفانه همین یکی را هم داریم می‌رنجانیم. واقعا سزاوار نیست که هنرمندی به این بزرگی رنجانده شود، آن هم نه به خاطر نیات شخصی‌اش که به دلیل تلاش برای خلق اثر هنری‌اش؛ اثری که برای همین مردم می‌سازد و برای آیندگان می‌ماند.


من از آقای حاجی‌میری - که می‌دانم انسان متدینی است- می‌خواهم در نگاه و رفتارش تجدیدنظر کند. نگذارد اثری به این مهمی -«چای تلخ» - که آن همه وقت صرفش شده است در گوشه اتاقش بماند و از بین برود. بالاخره باید این فیلم به سرانجامی برسد، حیف است مردم حاصل تلاش آقای تقوایی و گروه ایشان را نبینند. تنها آرزویی که دارم دیدن «چای تلخ» روی پرده است. من گفتم دیگر وضع جسمی این اجازه را نمی‌دهد که بتوانم جلو دوربین ظاهر شوم. آن رمق و توان سابق را ندارم. از کار افتاده شده‌ام. دلم می‌خواهد تا زمانی که هستم این فیلم به سرانجامی برسد. امیدوارم آقای حاجی‌میری با آقای تقوایی کنار بیاید و کار فیصله پیدا کند.

گمان می‌کنم حرف‌هایش به پایان رسیده است. پیش از آنکه دهان باز کنم. می‌گوید:
وقتی آقای حاجی‌میری می‌گوید که آن همه برای ساخت فیلم هزینه کرده است من تعجب می‌کنم. چون واقعا آنقدرها هم فیلم پرخرجی نبود که ایشان خواسته باشد بریز و بپاش کند. یک لوکیشن ساده روستایی که با طراحی آقای تقوایی آماده شده بود به گمانم روستای محل تولد خودشان بود. منطقه‌ای به نام سعدونی و سه، چهار بازیگر و یک نخلستان که آن هم آماده بود. وسیله‌نقلیه‌ای هم که ما را به لوکیشن می‌برد همان مینی‌بوس قراضه و زهواردررفته‌ای بود که از بس در دست‌انداز بالا و پایین می‌رفت که دل و روده ما را مدام به هم می‌ریخت. وضع خواب و استراحت ما روی یک تشک ابری کف اتاق نمناک بود. اوضاع روبه‌راه و مساعدی نبود.

در نهایت صرفه‌جویی و خساست کارها انجام می‌شد. یک روز صبحانه ما می‌شد نان و پنیر و چای شیرین. فردای آن وقتی کره می‌آوردند عسل یا مربایی نبود. البته شاید هم آقای حاجی‌میری پول داده بود اما نماینده‌های ایشان سر صحنه خرج نکرده‌ و به غلط به ایشان گزارش یا فاکتور داده‌اند که مثلا این و آن را تهیه کرده‌ایم و این هم فاکتور خریدش. وگرنه ما که ریخت و پاشی ندیدیم. نه تنها ندیدیم که بر عکس از فرط صرفه‌جویی و امساک صدای خیلی‌ها را هم در آوردند.

آقای حاجی‌میری که خودش سرصحنه نبود که ببیند بر ما چه گذشت؟ لابد از طریق نمایندگانش اطلاع حاصل می‌کرد که در آنجا چه می‌گذرد؟ اگر پولی خرج نکرده‌اند به‌نفع ایشان کار کرده‌اند. طبیعی است ایشان باید از آنها هواداری کند و جانب آنها را بگیرد نه جانب گروهی که سختی کشید و صدایش درنیامد. آقای حاجی‌میری هیچ‌گاه هنگام فیلمبرداری از روند کار بازدید نکرد. به همین دلیل تعجب می‌کنم می‌گوید همه چیز خوب بود. عالی بود؟! آخر کسی که حتی یک‌بار هم هنگام فیلمبرداری از آنجا دیدن نکرد تا حالی از گروه بپرسد چگونه می‌تواند از جزییات کار گزارش دهد؟! ایشان را فقط ما هنگام عقد قرارداد در تهران دیدیم.

پس از آن دیگر زیارتشان نکردیم، در آنجا فقط با نمایندگان ایشان طرف بودیم. به هر تقدیر نباید این اتفاق‌ها می‌افتاد؛ اتفاق‌هایی که همه را رنجاند به‌خصوص آقای تقوایی را. من به سهم خودم به‌عنوان مسن‌ترین بازیگر آن فیلم تاسف خودم را اعلام می‌کنم و هنوز امیدوارم که روزی برسد که همین اثر بر پرده سینماها نشان داده شود.

آه می‌کشد. می‌پرسم: می‌شود گفت این آرزوی شماست؟
با «تلخ‌خندی» پاسخ می‌دهد:
بله. این مهم‌ترین و شاید هم آخرین آرزوی من است؛ دیدن فیلم «چای تلخ» به عنوان آخرین کار حرفه‌ای‌ام روی پرده سینما.

می‌پرسم: اگر بار دیگر فیلمبرداری «چای تلخ» از سرگرفته شود به آن ملحق خواهید شد؟
می‌گوید: اگر آقای تقوایی همین الان بگوید بیا، با سر می‌روم با اینکه توان سابق را ندارم. همان مردی که روی پای خودش بود و به کنار رود می‌رفت و ماهی می‌گرفت. او آن خانواده سه‌نفره را اداره می‌کرد. نه من دیگر آن رمق را ندارم. اگر آقای تقوایی حاضر است با همین عصا و قامت تا شده مرا در فیلم بپذیرد حتما می‌روم. آرزویم به پایان رسیدن این فیلم است و دیدن نقش خودم بر پرده سینما.

می‌گویم: و کلام آخر؟
می‌گوید: من دست آقای تقوایی را می‌بوسم و برایش آرزوی سلامتی و موفقیت می‌کنم.
برمی‌خیزم به نزدش می‌روم تا به او ادای احترام کنم به‌خاطر 70سال خدمت هنری؛ به آن همه سال تلاش برای خاطره‌سازی. گونه‌اش را که می‌بوسم، نمناک است. مرتضی احمدی هم برای ما یکی‌یک‌دانه است؛ از آن یکی‌یک‌دانه‌هایی که شاید هرچند 10سالی یک‌بار ظهور می‌کنند. زمان خداحافظی از او می‌خواهم تا در فرصتی فراخ‌تر به زندگی پرماجرایش بپردازیم؛ زندگی سراسر ماجرایی که همه‌اش شنیدنی است.
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv