سر سفره هفتسین در خانه باجناقش نشسته؛ منتظر آغاز سال 1392 است. همه دستبهدعا برای سال خوبی که پیشرو باشد. به یکباره تلفنش زنگ میخورد؛ از آن سمت گوشی، صدای مادری نگران را میشنود که از اهواز زنگ زده و با صدای بغضآلود خبر غرقشدن پسرش در کارون را میدهد. حالا از او میخواهد به اهواز حرکت کند تا جنازه پسر 20سالهاش را پیدا کند.