داستان «رویاهای یک شلنگ» نوشته یک دختر 9 ساله از شهرستان بوکان، عنوان بهترین اثر مسابقه داستاننویسی «شازده کوچولو» را به خود اختصاص داد. این انتخاب توسط هیئت داورانی متشکل از مصطفی رحماندوست، حسن محمودی، فرشید ساداتشریفی، ابوذر قاسمیان و آنیتا یارمحمدی، صورت گرفته و بر این اساس نویسنده این داستان عنوان «شاهزاده سرزمین قصهها» را به خود اختصاص داد.
دیروز برگزیدگان مسابقه داستاننویسی «شازده کوچولو» معرفی شدند و بر اساس اعلام، داستان «رویای یک شلنگ» به عنوان بهترین اثر در این جایزه ادبی انتخاب و نویسنده آن «آلا رضایی» که یک دختر 9 ساله از شهرستان بوکان است، به عنوان «شاهزاده سرزمین قصهها» انتخاب شد.
این داستان از بین 316 اثری که به دبیرخانه جایزه مذکور ارسال شده و توسط یک هیئت داوری متشکل از مصطفی رحماندوست، حسن محمودی، فرشید ساداتشریفی، ابوذر قاسمیان و آنیتا یارمحمدی، به این عنوان دست یافته است.
مسابقه داستاننویسی شازده کوچولو، ویژه کودکان و نوجوانان داستاننویس زیر 15 سال و موضوع آن آزاد اما قالب آثار، داستان کوتاه اعلام شده بود. همچنین بر اساس فراخوان جایزه، حجم آثار باید حداکثر در 10 صفحه A4 نوشته میشد.
داستان «رویاهای یک شلنگ» را برای مخاطبان و علاقهمندان نوشتههای کوکان و نوجوانان منتشر میشود:
رویاهای یک شلنگ
در یک خانه بزرگ شلنگی زندگی میکرد. ولی دوست نداشت شلنگ باشد، چون همیشه باید به گلهای باغچه آب میداد، همه جا را میشست، تازه بچههای خانه با او طناب بازی میکردند.
بعضی وقتها بزرگترها هم او را با چاقو میبریدند تا کوچکتر شود. درد داشت، ولی هیچکس صدای گریه او را نمیشنید. شلنگ با یک کوزه آب سفالی دوست بود. همیشه او را پر آب میکرد و باهم صحبت میکردند. اما این کوزه معمولی نبود. او یک پری آبی بود که مواظب آبها بود، ولی شلنگ این موضوع را نمیدانست.... کوزه همیشه برای او قصه میگفت، قصه کوزههایی که تشنه بودند و میخواستند به آب برسند.
این شلنگ از زندگی خودش راضی نبود. روزی به کوزه گفت: نمیخواهم یک شلنگ باشم، دوست دارم هر چیزی باشم به غیر از شلنگ! کوزه گفت: مثلا میخواستی چی باشی؟ قیافه تو لولهای و بلنده، بهتره که همان شلنگ باشی. اما شلنگ قبول نکرد و گفت: اگر دم یک گاو بودم، خیلی بهتر بود. او هم بلند و لولهای است مثل من. میتوانستم دم گاو باشم و به صحرا بروم و جاهای زیادی را ببینم. کوزه پری برای او دعا کرد...
فردا که شلنگ بیدار شد و فکر میکرد باید برای آب دادن به باغچه آماده شود، یک دفعه دید که در آغل است! چقدر خوشحال شد که آرزویش برآورده شده بود. او حالا به دم گاو تبدیل شده بود.
آن روز با گاو به صحرا رفتند و او چیزهای تازه زیادی دید. با خودش گفت: تنها مشکل این است که آن آغل بوی گندی دارد، اما کم کم کلافه شد. چون بعضی وقتها هم که گاو نشخوار میکرد، از صدای ملچ و ملوچش حالش به هم میخورد. از همه بدتر وقتی بود که گاو دسشویی داشت! بیچاره شلنگ که همیشه پر از آب و تمیز بود، خیلی کثیف میشد و گاو هم بیخیال بود.
شلنگ باخودش گفت چه اشتباهی کردم. من نمیخواهم دم گاو باشم. کاش یک مار قوی بودم. کوزه پری صدای او را شنید و دوباره برای او دعا کرد. فردا صبح که از ترس دستشویی گاو جرات نداشت چشمهایش را باز کند، یک دفعه چیزی نمانده بود از خوشحالی بال در بیاورد! او یک مار بود. مار کبری! با خودش گفت: از دست آن گاو بیتربیت و خانه کثیفش راحت شدم. حالا از همه قویترم، هر کس اذیتم کند میکشمش. مار به مزرعه رفت تا برای خودش خانهای درست کند.
کشاورز دنبالش افتاد و به پسرش گفت هر طور شده باید این مار را بکشیم. کشاورز یک سگ قوی هم داشت، اما شلنگ که حالا یک مار شده بود، بلد نبود سگ را نیش بزند. بچههای کشاورز از مار متنفر بودند، یادش افتاد قبلاً که شلنگ بود بچهها او را دوست داشتند.
شلنگ فکر کرد که مار بودن زیاد هم خوب نیست. حالا همه فکر میکردند سمی است میخواستند او را بکشند. پس فرار کرد و به خانه قدیمی پیش کوزه پری برگشت. کوزه پری گفت زندگی تازه خوبه؟ مار گفت نه من اشتباه کردم. اگر یک سیم برق بودم و به تیر برقها بسته میشدم، خیلی بهتر بود.
میتوانستم از آن بالا همه جا را ببینم، کبوترها رویم مینشستند و هر سال پرستوها هم به من سر میزدند. خیلی بد شد که من یک مار هستم. بعدش خودش را پشت کوزه پری قایم کرد و خوابید. فردا از گرمای زیاد بیدار شد! تازه چند گنجشک کوچولو هم رویش نشسته بودند. حالا او یک کابل بلند و سیاه برق بود! چقدر ذوق کرد. توی دلش گفت: این بهترین آرزو بود که باید میکردم. دیگر دست هیچکس به من نمیرسد. من از همه خوشبختترم.
چند روز بعد باران بارید. با خود گفت: بیخیال، برف هم بیاید مهم نیست. من برق خودم را دارم میتوانم خودم را گرم کنم... اما یک دفعه صدای وحشتناکی شنید... رعد و برق عصبانی هر چه قدر دلش میخواست فریاد میکشید. از شانس او رعد و برق یکراست به او زد! بدنش از وسط سوخت. دیگر گرم نبود.. برقش هم تمام شده بود. سیم بیچاره با خودش گفت: این بدترین سرنوشت بود.... سیمبانها او را کندند و توی آشغالها گذاشتند تا بفروشندش به آن آدمهایی که نون خشکی و پلاستیک کهنه میخرند.
سیم غمگین نمیدانست چکار کند؟ آخرین لحظه کوزه پری را دید. کوزه خیلی ناراحت شد. پرسید: حالت چطوره دوست من؟ گفت کاش شلنگ میماندم. آن وقتها دوست خوبی مثل تو داشتم... گلها را آب میدادم و با بچهها بازی میکردم. شبها هم تو برای من داستان کوزههای تشنه را میگفتی و من آرزو میکردم که آنها را پر آب کنم. خیلی بد شد حالا من فقط یک تکه سیم به دردنخور هستم.
سیم کابل بیچاره چشمهایش را بست... مدتی بعد با صدای آب از خواب بیدار شد. کوزه پری این بار هم برای او دعا کرده بود. او دوباره یک شلنگ بود. حالا شاد بود... تمیزتر از همیشه... بدون سم و نیش و گرمای برق ... و دوباره به کوزههای تشنه فکر میکرد.