
همه مشکلات از اینجا شروع شد که ماشین برادرم دزدی از آب درآمد و حالا شوهرم میخواهد بعد از 35 سال زندگی مرا طلاق دهد.
به گزارش فارس، هر بار که گام بر روی پله ای می گذاشت، برای چند لحظه ای می ایستاد و نفس تازه می کرد.
دستان پینه بستهاش که نرده های پله های دادگاه را برای کمک به یاری گرفته بود، نشان از زنی سرد و گرم روزگار کشیده می داد؛ زنی که معلوم نبود چرا در این سن و سال، پایش به ساختمان سرد و بی روح دادگاه خانواده باز شده است.
مدتی طول کشید که به اتاق قاضی رسید و با دعوت او، بر روی صندلی چوبی رو به روی قاضی نشست و نفسی تازه کرد.
چند لحظهای نگذشته بود که به سخن آمد « هیچوقت فکر نمیکردم زندگی 35 سالهام این طور از هم بپاشد. شوهرم حاضر است همه حق و حقوقم را داده و طلاقم بدهد؛ نمیدانم در این سن و سال چه کار کنم. سه فرزند دارم. شوهرم حتی حاضر نیست یک روز بیشتر در خانهاش بمانم...»
زن در حالی که اشکهایش را در چشمانش حبس کرده بود، گفت « پدر و مادرم سالها پیش فوت کردهاند حالا باید آواره شوم و منت این برادر و آن زنبرادر را بکشم. اما او این چیزها را نمیفهمد و مدام فقط یک جمله را تکرار میکند: «باید از خانه من بروی».
آهی کشید « 35 سال پیش که زنش شدم یک دختر هجده ساله ساده بودم و با نداریهایش ساختم. سه فرزند سالم و صالح برایش بزرگ کردم. نمیگویم همیشه میانهمان خوب بود اما با سرد و گرم زندگی ساختیم ولی حالا...»
دستانش را به هم فشرد و در حالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ، گفت « همه چیز از وقتی شروع شد که یک روز برادرم حسین با عصبانیت به خانهمان آمد و گفت ماشینی که شوهرم به او فروخت دزدی بوده و شوهرم از او کلاهبرداری کرده است...»
زن که خود را مستحق چنین رفتاری از سوی شوهرش نمیدانست، بیان کرد « علی شوهرم باعث خرید این ماشین برای برادرم شد. قیمت ماشین به نسبت مناسب و چند دست هم چرخیده بود؛ وقتی برادرم همه پول را به صاحب ماشین داد و وکالتی ماشین را خرید تازه فهمید شماره موتور ماشین اشکال دارد. یک روز پلیس در جاده جلو او را گرفت و گفت که این ماشین دزدی است. کلی دردسر کشید و از همه بدتر این بود که حس میکرد آبرویش رفته و علی را مقصر این موضوع میدانست.»
زن ادامه داد «دعوای آنها بالا گرفت و کار به کلانتری کشید، من هم از حسین برادرم دفاع میکردم. شوهرم به خاطر دزدی ماشین 6 ماهی زندانی بود تا اینکه بیگناهیاش ثابت و آزاد شد ولی از روزی که به خانه آمد پایش را در یک کفش کرد که باید از خانهاش بروم. هر چقدر فرزندانم التماسش کردند، گوشش بدهکار نبود».
انگار یاد دوران جوانیاش افتاده بود، با صدایی بغض آلود، گفت « با این گیس سفید، مجبور شدم شبانه راهی خانه برادرم شده و به او بگویم که شوهرم میخواهد مرا طلاق دهد.
چند نفر از اقوام واسطه شدند اما فایدهای نداشت. تازه ماجرای جوانیمان یادش آمد که پدرم او را مجبور کرد با وجود نداریاش عروسی مفصلی برایم بگیرد و...»
چشمان زن حاکی از غم درونش بود و افزود « انگار شوهرم به اندازه یک عمر از من و خانوادهام کینه به دل داشت؛ با وجود عروس، داماد و نوه، حالا سر پیری میخواهد طلاقم دهد و امروز به دادگاه آمدهام تا نگذارم، زندگیام از هم بپاشد ».
قاضی دادگاه بعد از شنیدن اظهارات زن میانسال، رسیدگی به پرونده را به روزی دیگر با حضور مرد موکول کرد و به زن گفت که « تمام تلاشم را میکنم که شوهرت را از این درخواست منصرف کنم».