به آرامي ميخرامد و به نزديكيهاي قفس مشتركشان ميرسد، نگاهي به كوشكي مياندازد از زير چشم و پشتش را ميكند و با حفظ غرور دور ميشود و كوشكي «بيچاره» را همچنان لب چشمه، تشنه باقي ميگذارد. روزهاي زيادي است كه كوشكي را ميبيند و ميشناسدش و ميداند كه قرار است پدر فرزندانش باشد. دلبر ، يوز ماده سه سال و نيمهاي كه قرار است زندگي جديدي را با كوشكي هشت ساله آغاز كند؛ زندگياي كه همهچيزش بر اساس تصميم و انتخاب دلبر است.
تا چشم كار ميكند، دشت است و كوه. همهچيز قهوهيي كمرنگ است، رنگ خاك. گرماي هوا را در ساعتهاي اول صبح هم ميشود حس كرد، آفتابي كه كمكم جان ميگيرد و ميتابد بر پهنه دشت