چند روزی بود که به سختی چوبهای کوچک را کنار هم میگذاشت تا لانهای بسازد. گمانم با دویدنم هر چه رشته بود را پنبه کردم. پژو خاکستری رنگ دم در آماده بود و با قرار گرفتن من و بساطم در صندلی عقب، سفرمان شروع شد. همان ابتدای راه آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «نقشهیاب من کار نمیکنه از صبح. اگه ممکنه خودتون آدرس بدین.»