مدیرعامل شرکت بهرهبرداری راه آهن شهری تهران درباره ممانعت ورود برخی از مسافران آقا که چند روز گذشته قصد ورود به واگن بانوان را داشتند توضیحاتی ارائه کرد.
روایتی از مردان شرمگینی که به جبر فقر آمدند
این ساعتایی که توی مترو جوراب میفروشم، شبایی که بدون استراحت، بعد از نگهبانی روز، برای نگهبانی شب تا صبح، اضافه کار میمونم، فقط بچههام میان جلوی چشمم. اون وقتی که بچهام میگه بابا یه بسته بیسکویت برام بخر و من پول ندارم که حتی یه بسته بیسکویت بخرم. واقعا ندارم. بارها شده که حتی کرایه رفتن به محل کارم رو نداشتم. بچهام آرزوشه که یه ماشین اسباببازی داشته باشه. آرزوشه یه رستوران ببرمش.
سه اپیزود از زندگی دستفروشان مترو
مرد دستفروش برمیگردد و نگاه معناداری به جوان میکند، نگاهی که جوان گستاخ مجبور به سکوت میشود. غرق درافکارم میشود. این مرد از وقت کار کردنش گذشته و باید مثل بیشتر بازنشستهها از این دوران لذت ببرد و سرگرم نوههایش باشد، چطور میتواند این همه ساعت در واگنهای مترو با چرخدستی بچرخد و دنبال مشتری باشد؟ کل سرمایهای که او همراهش دارد شاید ۵۰هزار تومان نشود پس چقدر میتواند درآمد داشته باشد؟ نمیدانم چرا پیرمرد ذهنم را اینگونه به خود مشغول کرده. ایستگاه مصلی همراه با من پیاده میشود. بین پرسیدن و نپرسیدن مرددم. او روی یکی از صندلیهای انتظار ایستگاه آرام گرفته. بالاخره میپرسم؛ از اینکه چرا در این سن و سال هنوز هم کار میکند. میگوید: «جوان زندگی با این گرونی و تحریمها خرج داره.» پیرمرد بازنشسته یکی از ادارات دولتی است. ۳ سال پیش ضمانت وام پسرش را کرد. پسر ناخلف قسطها را نداد و از دست طلبکارها فرار کرد به یونان. خانه پدر را مصادره کردند و او حالا در خانهای اجارهای با زنی بیمار روزگار سپری میکند. میگوید که از اسب افتاده آن هم آخر عمری.