اپیزود اول
هر روز او را میبینم. مرد میانهقدی با هیکل نحیف و موهایی تنک که حتی با ماسک سفیدی که بهصورت میزند، میشناسمش. مطمئنم او هم مرا میشناسد چراکه وقتی مرا در واگن شلوغ مترو میبیند بیخیال کار و کاسبیاش میشود و سر به زیر میاندازد و از میان مسافران خسته میخزد به واگن دیگری که از دایره دید من محو شود.
به گزارش روزنامه ایران؛ ساعت ۴ عصر که از اداره تعطیل میشود ساک کهنه را بهدست میگیرد و تا ساعت ۱۰ شب از این خط تا آن خط و از این قطار به آن قطار مترو سرک میکشد که باتری و هندزفری و کابل و شارژر موبایل بفروشد. هر عصر کارش همین است حتی روزهای تعطیل. یک پسر و یک دختر ۱۵ و ۱۰ ساله دارد. در یکی از محلات جنوب تهران مستأجر است دقیقاً توی کوچهای که یکی از نزدیکان من صاحبخانه است. هر دو همدیگر را بخوبی میشناسیم. برای اینکه کسی نداند در مترو دستفروشی میکند ماسک بزرگی بهصورت میزند.
صدایش هر شب در گوشم مثل زنگ صدا میکند: «باتری موبایل، شارژر فندکی، قاب گوشی، کابل اندروید و آی او اس زیر قیمت بازار...» این کلمات را بدون هیچ وقفهای پشت هم قطار میکند. «ابراهیم» شاید شبیه به همه کسانی باشد که توی واگنهای مترو دستفروشی میکند، اما او با آنها فرق دارد. دخل و خرج زندگی او با هم نمیخواند. زندگی و درآمد ابراهیم مثل دو کفه ترازویی است که هیچگاه تراز نمیشود. او از زمانی در مترو دستفروشی میکند که مادر پیرش سرطان مری گرفت. چارهای نداشت برای تهیه دارو و درمان مادرش شغل دومی اختیار کند و چاره حکم کرد که دستفروشی کند. چند روز پیش دیدم با جوانی سر فروش قاب گوشی مشاجره کرد. جوان صدایش را در غبغب انداخته بود و ناسزاها را از دهانش بیرون میریخت. ابراهیم بیآنکه حرفی بزند خیره به او مانده بود. قطار به ایستگاه رسید و ابراهیم به او گفت که از سر اجبار است که باید تن به چنین شغلی بدهد و بعد در ایستگاه پیاده شد. شاید بغض گلویش را میفشرد برای همین بود که حاضر نشد جنسها را در واگنهای دیگر بچرخاند. از آن روز او را دیگر ندیدم. دیروز اعلامیه ختم مادرش را دیدم که روی تیرچراغ برق سر کوچهشان چسبانده بودند. او دیگر مجبور نیست دستفروشی کند.
اپیزود دوم
کوچکتر از آن است که دستفروشی کند. او باید الان توی کلاس و پشت نیمکت و کنار همسن و سالهایش نشسته باشد. باید به جای سر و کله زدن با مشتریهای بیاعصاب به درس معلم گوش کند. اصلاً چه کسی او را وادار کرده که به جای درس و مشق، بسته کوچک آدامس به دست بگیرد و در واگنهای شلوغ مترو با صدایی کودکانه داد بزند: «انواع آدامسهای موزی و نعنایی و اوکالیپتوس ۳ تا ۵ هزار تومان.» یعنی این پسر ۸-۷ ساله روزی میتواند چقدر درآمد داشته باشد؟ ۱۰، ۱۵ یا ۲۰ هزار تومان؟ ذهنم را درگیر خود کرده. این پسربچه آیا صبحانه خورده؟ ناهار را چه میکند؟ اگر نیاز به سرویس بهداشتی داشت کجا میرود؟ اگر خدای ناکرده به تورکسی شبیه به آن مردی که در شوشتر به چند پسربچه تعرض کرد، بخورد چه کسی هست که او را نجات بدهد؟ توی سرم فکرهای عجیب و غریب و نگرانیهای جور واجور مثل ویروس ناعلاج تکثیر میشوند. چند دقیقه بعد پسرک مقابلم میایستد، از من میخواهد تا از او آدامس بخرم. ۵ هزار تومان میدهم و او ۳ آدامس میدهد. آدامسها را میگذارم سرجایشان. پسرک ابرو بالا میاندازد و آدامسها را به زور برمیگرداند. با لحنی کودکانه میگوید: «عمو من که گدا نیستم. آدامس میفروشم، خدا بده برکت.»
خانه پسرک باقرآباد است. هر روز با دو برادر و خواهرش که از او ۳-۲ سالی بزرگترند ساعت ۷ صبح به تهران میآیند و تا ساعت ۵ عصر از این خط به آن خط و از این قطار به آن قطار جابهجا میشوند تا آدامس و کنجد عسلی و لواشک و آلوچه و لیف و کیسه بفروشند. سودشان روزی ۱۵ هزار تومان است. پسرک از آرزوهایش میگوید. دوست دارد مثل بقیه بچهها درس بخواند، ولی پدرش نمیگذارد. دوست دارد دکتر شود. دوست دارد روزی تبلت بخرد و کلی بازی دانلود کند. او از آرزوهایش برایم میگوید و من غرق در سکوت. ایستگاه بعد پیاده میشود و من هنوز در حال جنگ با نگرانیهایم هستم.
اپیزود سوم
انگار کسی در واگن جلویی در حال سخنرانی است. شاید مردم را موعظه میکند یا بحث اقتصادی میکند. این روزها همه از وضعیت اقتصادی حرف میزنند، از گرانی، از تأخیر افتادن حقوق، از کارگران هفت تپهای که ماههاست حقوق نگرفتهاند و...، ولی کسی که سخنرانی میکند مرد ۶۰سالهای با کت و شلوار مندرس کرم رنگی است که دست راستش را بالا گرفته وچیزی در آن گرفته و به بقیه نشان میدهد و با دست چپ چرخی کوچک و زهوار دررفته را بهدنبال خود میکشد. صدایش شبیه کسی است که در این همایش یا آن کنفرانس پشت میکروفن معلوماتش را به رخ حضار میکشد!
پیرمرد کت و شلواری با آن هیکل لاغر و تختش وارد واگن ما میشود؛ صدایش را صاف میکند دقیقاً مثل کسانی که آماده میشوند برای نطق. «دوستان من در بخش اول سخنرانیام از فواید آب معدنی میگویم، مصرف آب معدنی نمیگذارد سنگ کلیه بگیرید. پس پیشنهاد میکنم حتماً آب معدنی استفاده کنید. آب معدنی همراه با تکههای یخ شناور دارم به قیمت هزار تومان. اما در بخش دوم از آلبالو و آلوچههای بهداشتی برایتان میگویم که طبع شما را تنظیم میکند. این سخنرانی و فرصت را از دست ندهید، یالا دوستان، سخنرانی به انتهایش نزدیک میشود و شما هنوز از این فرصت برای خرید استفاده نکردهاید.» مرد با کمال احترام و لحنی مؤدبانه میخواهد کسی از او خرید کند و مسافران به حرفهای او میخندند. مرد خاموش میشود و چرخ دستی کوچکی که توی آن ۸-۷ بطری آب معدنی و چند آلوچه و آلبالو خشکه روی هم تلنبار شدهاند بسوی واگن دیگر میکشد. یکی از مسافرها به زیر بغل کت مرد که از پشت پاره شده، میخندد؛ قهقهه میزند، مسخره میکند.
مرد دستفروش برمیگردد و نگاه معناداری به جوان میکند، نگاهی که جوان گستاخ مجبور به سکوت میشود. غرق درافکارم میشود. این مرد از وقت کار کردنش گذشته و باید مثل بیشتر بازنشستهها از این دوران لذت ببرد و سرگرم نوههایش باشد، چطور میتواند این همه ساعت در واگنهای مترو با چرخدستی بچرخد و دنبال مشتری باشد؟ کل سرمایهای که او همراهش دارد شاید ۵۰هزار تومان نشود پس چقدر میتواند درآمد داشته باشد؟ نمیدانم چرا پیرمرد ذهنم را اینگونه به خود مشغول کرده. ایستگاه مصلی همراه با من پیاده میشود. بین پرسیدن و نپرسیدن مرددم. او روی یکی از صندلیهای انتظار ایستگاه آرام گرفته. بالاخره میپرسم؛ از اینکه چرا در این سن و سال هنوز هم کار میکند. میگوید: «جوان زندگی با این گرونی و تحریمها خرج داره.» پیرمرد بازنشسته یکی از ادارات دولتی است. ۳ سال پیش ضمانت وام پسرش را کرد. پسر ناخلف قسطها را نداد و از دست طلبکارها فرار کرد به یونان. خانه پدر را مصادره کردند و او حالا در خانهای اجارهای با زنی بیمار روزگار سپری میکند. میگوید که از اسب افتاده آن هم آخر عمری.
زندگی و دغدغههای مسافران و فروشندههای مترو هر کدام میتواند سناریو و فیلمنامهای باشند برای ساخت یک سریال، حتماً پر سوز و گدازتر و واقعیتر از سریالهای تلویزیون و ماهوارهای خواهند شد. هر روز توی مترو سکانسی از زندگی این آدمها را میبینم مثل فیلمی که روی پرده سینما به نمایش گذاشته میشود.
یا اَهْلَ لَذّاتِ الدُنیا لابِقاءَ لَها
اِنَّ اغتِراراً بِظِلِّ زائـلِ حُمْـقٌ
ای اهل خوشیها و لذّتهای دنیا، این لذّت را بقایی نیست، فریفته شدن به سایهای گذرا نادانی است.
تنبیه الخواطر، ج1، ص69
ما تا آخر ايستاده ايم و اجر اين ايستادگي را در دنياي بعدي مي گيريم.
هم اکنون مادر اپيزود يک در بهشت است و پيرمرد اپيزود يک به خاطر کار صالحي که کرده قصر بريني در بهشت براي خود ساخته است. همچنين کودک اپيزود دو و پيرمرد اپيزود سه نيز اجر سختي هاي اين زندگي را در بهشت خواهند گرفت. البته به شرط آنکه بقيه اصول و فروع دين خدا را رعايت نمايند.
تمام اين سختي ها امتحان است و نشانه لطف الهي، همانطور که کساني که از خدا دور افتاده اند، خدا نعمت ها را بر آنان تمام مي کند و مي گذارد در گمراهي و لذایذ دنيا غرق باشند و ديگر ايشان را به راه راست هدايت نمي کند.
فقط اين دنيا که نيست! هدف شما از اين مقالات آن است که ما به سوي زندگي مادي سوق دهد تا تمام فکر و ذکرمان ماديات شود و از دنياي باقي دور بيفتيم.
شرم بر شما باد.