«فکرش رو هم نمیکردم که برای آخرین بار در آغوشم است، اما اتفاق افتاد، یه بچه که بدنش نبض داشت و میتونست فقط با شیرخشک و شکمِ سیر خوشحال باشه رو داد بهشون، به جاش با یه موتور برگشت خونه، یه میلیون هم انداخت جلوم و گفت؛ «برو باهاش خرید کن، برو باهاش لباس بخر"، پوریا رو فروخت تا جاش اسکناس بگیره، به خودم که اومدم، همه وسایل خونه رو شکسته بودم.»
"من آرزو ... یک خانه میخواهم"
نوشته بود «یک پسر پنجساله به فروش میرسد» یک آگهی چند خطی روي ديوارهاي شهر با یک شماره موبایل.