اقبال لاهوري روشنفكري بود كه همه تلاش او براي اعتلاي نام انسان بويژه انسان مسلمان بوده است. الگويي كه او براي انسان آرماني خود ارايه داده، گاه مشابهتهايي با ابرانسان نيچه دارد و همين امر سبب شده برخي اين دو الگو را مانند هم بدانند، ولي حقيقت اين است كه اقبال 20 سال پس از طرح انسان آرماني خود با افكار نيچه آشنا شد و انديشههاي او را مورد نقد قرار داد.
به مناسبت سالروز تولد اقبال لاهوري در اين خصوص با دكتر محمد بقاييماكان (اقبالشناس) گفتوگويي به عمل آوردهايم كه ميخوانيد.
نوشتهها و ترجمههاي متعدد شما درباره اقبال و نيچه كه بعضا جنبه تطبيقي هم دارند، انگيزهيي شد براي اين گفتوگو تا بپرسيم چه مشابهتهايي ميان اين دو انديشمند ميتوان يافت؟
مشابهتهاي آنان به خلاف آنچه ظاهرا پنداشته ميشود چنان زياد است كه شرح همه آنها از حوصله يك گفتوگو بيرون است ولي بطور خلاصه ميتوان به برخي از آنها اشاره داشت، از جمله اينكه هر دو فيلسوف هستند، هر دو شاعرند، ذهني بشدت انتقادي دارند، زباندان و زبانشناسند، شخصيتي صادق و بيريا دارند، با افلاطون و تفكر افلاطوني مخالفند، طالب شادي براي انسانند، غم حاصل از عشق را دلپذير ميدانند، منتقد ارزشها و تفكرات ديني ناكارآمد زمان خويشند، دو متفكر غيرايراني هستند كه به فرهنگ ايران دلبستگي دارند، عقل و عشق را مكمل يكديگر ميدانند، در موضوعاتي نظير دين، جامعه، اخلاق، انسان آرماني، خدا، علم، زن، تعليم و تربيت، قدرت، جسم و روح انديشه گماشته و نظراتي ارايه دادهاند، از موضع قدرت و از سر يقين سخن گفتهاند، فيلسوف تراژيكند يعني دو مقوله خير و شر را در ارتباط با هم ارزيابي ميكنند، خط فكري مشخصي داشتهاند كه نه اعوجاج داشته و نه از آن عدول كردهاند، انديشههايي را مطرح ساختند كه ذهن جمعي تاب تحمل آنها را نداشته است، مبلغ و ستاينده تلاش و پويايي هستند. انسان آرماني آنان ويژگيهاي شاهين را دارد. گرچه هدف نهاييشان دستيابي به جهاني آرام است ولي هر يك جنگ را از منظري خاص توصيه ميكنند، با دموكراسي يا جمهوريت افلاطوني مخالفند، براي عقل و عشق اصطلاحاتي خاص خود وضع كردهاند، به موسيقي و نقاشي علاقه داشتهاند، از كار دولتي و رسمي رويگردان بودند، مشوق ستيهيدن با محيطند، با نظر داروين مخالفند، هر دو متهور و غوغايياند و هر دو در خانوادهيي مذهبي تربيت يافتهاند.
ولي با اين تفاوت كه نيچه به مذهب پايبند نماند و گمان ميكرد «خدا مرده است». در اينجا ميتوان به ديدگاههاي متفاوت آنان نيز پرداخت. به نظر شما تفاوتهاي عمدهشان چيست؟
تفاوتهايشان همانطور كه گفتيد به واقع عمده است. نخست اينكه نيچه با وجود گرايشي كه به كانت دارد «من» را نفي ميكند، حال آنكه فلسفه اقبال اصلا بر من يا خودي استوار است. او برخلاف نيچه «من» را وهم و گمان نميداند.
اگر گويي كه من وهم و گمان است / نمودش چون نمود اين و آن است
بگو با من كه داراي گمان كيست / يكي در خود نگر آن بينشان كيست
ديگر اينكه نيچه مابعدالطبيعه را به پيروي از كانت نفي ميكند و آن را فقط براي مقاصد عملي سودمند ميداند، حال آنكه اقبال به خدا، جاودانگي، عالم ديگر و جهان معنا معتقد است. نيچه با عقيده به «دور جاودان» يك تقديرگرا و جبريمذهب است، حال آنكه اقبال معتقد به آزادي و اختيار است. او «شرط خوب بودن را در آزادي» ميداند. او ملتهايي را لايق سروري ميداند كه سرنوشت خويش را خود رقم ميزنند.
خدا آن ملتي را سروري داد / كه تقديرش به دست خويش بنوشت
او انسان را در تعيين سرنوشت خويش كاملا مختار ميداند. به عقيده وي؛ «خير، ناشي از جبر نيست، بلكه تسليم شدن به كمال اخلاقي از روي اختيار است. خير منبعث از همكاري و مشاركت ارادي خودهاي آزاد است. از موجودي كه همه اعمالش از پيش مشخص و مقدر شده خير سر نميزند. بنابراين شرط لازم براي خير داشتن اختيار است.» مفهوم اين سخن اقبال آن است كه اگر از كسي بر اساس جبر خير سر بزند آن خير ارزشي ندارد و به عبارت ديگر نميتوان آن را شايسته پاداش نيك دانست.
و طبيعتا درباره گناه نيز چنين است. يعني گناه از پيش مقدرشده نبايد عقوبتي داشته باشد.
مشكل خيام هم با دستگاه آفرينش همين بوده.
آيا فكر نميكنيد نيچه را هم با توجه به نظريه اراده معطوف به قدرت نبايد تقديرگرا دانست؟
نظريه «ميل به قدرت» يا به گفته شما «اراده معطوف به قدرت» دليل بر نفي تقدير نيست. براي روشن شدن قضيه اول بايد ببينيم نظريه «ميل به قدرت» بطور كلي چيست. نيچه زندگي را خلاصه ميكند در ميل به قدرت و هر انگيزهاش را ناشي از آن ميداند و معيار حقيقت براي او در افزايش قدرت است.
بنابراين او به وضوح ميگويد «حق با كسي است كه زور دارد». فرض كنيم اين عقيده درست باشد ولي مساله اينجاست كه او آن را محصور ميسازد در نظريه مايوسكننده دور جاودان كه تابع جبر است و به دليل دوار بودن هيچ چيز تازهيي در آن به وجود نميآيد. اين نظريه در واقع اعتقاد به تكرار تاريخ است كه پيش از نيچه به وسيله باتيستا ويكو فيلسوف و مورخ قرن هفدهم ايتاليا و پيشتر از او از سوي آگوستين قديس در قرن چهاردهم ميلادي تا حدي عنوان شد.
به عقيده اينان تاريخ داراي ساختاري ثابت است كه مدام تكرار ميشود و چون چنين است هرگز چيز تازهيي در آن حادث نميشود، يعني چرخهيي است كه دور جاودان دارد. سخن نيچه نيز تقريبا همين است. از اين ديدگاه بوي اختيار به مشام نميرسد.
پس انسان آرماني نيچه، يعني زبرمرد او انساني مختار نيست؟
البته كه نيست زيرا مدام تكرار ميشود و براساس گفته نيچه به حكم دور جاودان بار ديگر دقيقا به همان صورت كه بوده، پديد ميآيد. البته اين انسان الزاما بايد اشرافزاده باشد، در بازتوليد اجباري همه نيك و بدها اختيار وجود ندارند.
بنابراين به نظر ميرسد از اين حيث تفاوت عمدهيي با اقبال دارد.
دقيقا چنين است، زيرا نيچه معتقد است هيچ چيز نو و تازهيي وجود ندارد كه بتوان به آن انديشيد، بنابراين از نظر او جهان فاقد بالندگي است و رو به تكامل نميرود. حال آنكه اقبال معتقد به تكامل يافتن جهان است و آن را محصولي كامل نميداند. وقتي اين دو نظر را مقايسه ميكنيد در آن يك عنصر جبر خودنمايي ميكند و در اين يك عامل اختيار، بنابراين با وجود «دور جاودان» نميتوان در «ميل به قدرت» نشاني از اختيار يافت زيرا اختيار با جبر تضاد دارد.
به نظر ميرسد به جاي اصطلاح «اراده معطوف به قدرت» از «ميل به قدرت» استفاده ميكنيد و اين را بر آن ترجيح ميدهيد، آيا همينطور است؟
بله، همينطور است.
دليلش چيست؟
دليلش اين است كه «اراده معطوف به قدرت» كه بسيار هم به كار ميبرند تركيب نادرستي است و از نوع سنگ سياه حجرالاسود است، زيرا كلمه اراده مصدر باب افعال است كه معناي معطوف بودن در آن مستتر است مثل اشاره، احاله و اشاعه كه در همه آنها معناي معطوف بودن وجود دارد. احاله يعني سپردن كار به ديگري، اشاعه يعني پراكنده ساختن چيزي و اراده يعني خواستن، توجه داشتن و معطوف بودن يا ميل داشتن به چيزي. بنابراين «اراده معطوف به...» به قول اديبان حشو قبيح است. ولي اگر بخواهيم نظر نيچه كاملا تامين شود اين اصطلاح را در واقع بايد «شره قدرت» ترجمه كرد، زيرا در اين نظريه، به قول اقبال «شفقت پايمال قاهري» ميشود و نوعي آزمندي به قدرت جاي آن را ميگيرد.
به اين ترتيب شما اين نظريه را ناموفق ميدانيد؟
از منظر صلاح بشريت ناموفق بود، زيرا شفقت و معنويت را ناديده ميگرفت، هيچ جاي انكار نيست كه ديدگاههاي وي در پديد آمدن نازيسم و فاشيسم موثر بوده است. بيجهت نيست كه برخي او را زمينهساز تفكر نازيهاي آلماني و فاشيستهاي ايتاليايي ميدانند، زيرا آنان نيز درست همان نظراتي را درباره قدرت و پيروزي قدرتمندان اظهار ميداشتند كه در آثار نيچه آمده بود. البته نبايد كتمان كرد كه او درباره قوم يهود با عطوفت سخن ميگويد ولي بسياري از ويژگيهايي كه در رهبران نازيسم و فاشيسم سراغ داريم در ابرمرد نيچه نيز وجود دارد.
ولي برخي را عقيده بر اين است كه از نظرات او سوءاستفاده شده.
كدام سوءاستفاده؟ او براي كسب قدرت جنگ را توصيه و صلح را محكوم ميكند. «در چنين گفت زرتشت» بر اين موضوع تاكيد دارد: «سفارشتان ميكنم به جاي كار كردن بجنگيد، سفارشتان ميكنم به جاي صلح كردن بجنگيد.» و جنگ را بر شفقت و مهرباني ترجيح ميدهد. به نظر نميرسد هيتلر و موسوليني و امثال آنان جزو اين انديشيده باشند. از اين رو است كه اقبال ديدگاه نيچه را در ميل به قدرت كامل نميداند و سرانجامي براي آن نميبيند. به عقيده وي اين نظريه در مرحله نفي باقي ماند و از چه بايد كرد سخن نگفت يا به قول اقبال «او به لا درماند و تا الا نرفت.»
ولي نيچه طالب آن است كه عقل و عشق با هم بياميزند.
راستش را بخواهيد نيچه اصلا به صراطي مستقيم نيست. گاهي آپولو و ديونيزوس يعني عقل و عشق را مكمل هم ميداند، گاهي هم عنان زندگي را فقط به دست يكي از آنها ميدهد زيرا ذهني آشفته داشت نه وحدتآفرين. اقبال دليل اين پرشيدگي ذهني را در نداشتن دليل راه ميداند كه خود نيچه نيز به آن اذعان دارد.
در چنين گفت زرتشت ميگويد: «با مشكلي بزرگ مقابله ميكنم گويي در جنگلي كه عمري بر آن گذشته گم شدهام... مرادي ميطلبم. چه شيرين است گوش به فرمان داشتن.» و باز ميگويد: «چرا از ميان زندگان كسي را نمييابم كه بتواند برتر از من ببيند مرا در فرودست نگرد. سبب چيست؟ آيا چندان كه بايد به جستوجو نپرداختهام؟ اشتياق عظيمي در يافتن چنين كسي دارم.» پاسخ اقبال به وي اين است كه آري او چندان كه بايد به جستوجو نپرداخت، نتيجه آنكه كارش به شكست انجاميد و از آن رو كه مرشدي روشنضمير، فرض مانند مولوي كه مراد اقبال بوده است، در زندگي معنوي خويش نداشت اهتمامش بيثمر ماند. اينكه سرنوشت را به استهزا ميگرفت از آن رو بود كه از بدفرجامي معنوي خويش كاملا آگاهي داشت.
مستي او هر زجاجي را شكست / از خدا ببريد و هم از خود گسست
خواست تا بيند به چشم ظاهري / اختلاط قاهري با دلبري
نيچه ميخواست زيبايي و جمال را با قدرت و جلال، و جباري و قاهري را با شفقت و عشق درآميزد ولي از آنجا كه شيوه وحدتآفريني را نميدانست، جلال بر جمال غالب آمد و شفقت پايمال قاهري شد و چون مراد و دليل راهي هم نداشت به بيراهه افتاد، به اين ترتيب كه اول از خدا بريد و بعد هم از خود گسست. او تجربهيي را كه از معراج روحاني حاصل ميشود در تكامل مادي يا به تعبير اقبال در آب و گل ميديد.
خواست تا از آب و گل آيد برون/ خوشهيي كز كشت دل آيد برون
اقبال نيچه را در واقع مجذوب سالك ميداند يعني عارفي كه وقتي به مقام جذبه ميرسد در همان حال چندان ميماند تا از جهان ميرود. نيچه نيز اينگونه از جهان رفت. اقبال تاسف ميخورد از اينكه نيچه را به دست طبيبان دادند زيرا دواي علت او در دست مراد روشنضميري بود كه بتواند دليل راهش باشد. دستگاه آشفته انديشه او را عارفي ژرفنگر همانند احمد سرهندي ميتوانست به نظم درآورد و سامان دهد ولي افسوس كه شراب انديشهاش چندان قوي و جوشان بود كه ميناي وجودش را درهم شكست:
عاشقي در آه خود گمگشتهيي / سالكي در راه خود گمگشتهيي
مستي او هر زجاجي را شكست / از خدا ببريد و هم از خود گسست
خواست بيند تا به چشم ظاهري / اختلاط قاهري با دلبري
خواست تا از آب و گل آيد برون / خوشهيي كز كشت دل آيد برون
آنچه او جويد مقام كبرياست/ اين مقام از علم و حكمت ماوراست
زندگي شرح اشارات خودي است/ لا و الا از مقامات خودي است
او به لا درماند و تا الا نرفت / از مقام عبدهو بيگانه رفت
با تجلي هم كنار و بيخبر / دورتر چون ميوه از بيخ شجر
چشم او جز رويت آدم نخواست / نعره بيباكانه زد آدم كجاست؟
ورنه او از خاكيان بيزار بود / همچو موسي طالب ديدار بود