پرسشها را ادامه میدهد و میخواهد بداند که نهایتا چه میشود؟ بعد از چند لحظه، چون آثارِ بیمیلی را در نگاهت میخواند، بدون تعارف میگوید؛ حالا عجله داری کجا بری؟ این همه رفتی چی شد؟ جواب منو بده. باورم نمیشد اینجا ببینمت...
احمد زیدآبادی در اعتماد نوشت: هنگام پیاده شدن از تاکسی خطی، زن چک پول صدتومنی را به راننده تحویل میدهد. راننده میپرسد؛ خُرد نداشتید؟ زن میگوید؛ اینکه دیگه خودش پول خرد حساب میشه! پولِ یه بسته پنیره، آن هم با کلی آب داخلش! راننده جیبهایش را میکاود و با قدری دلخوری میگوید؛ نمیشد این رو زودتر بدین؟ زن کمی شرمگین میشود و میگوید؛ تو کیفم بود و نمیشد درش آورد، چون جا خیلی تنگ بود. راننده متقاعد میشود، چون در صندلی عقب، علاه بر زن، دو آدم چاق هم نشسته بودند که نشستن در کنارشان راه نفس را بند میآورد.
از میان انبوه تاکسیهای خطی در ایستگاه میدان ونک پا به سرِ خیابان ملاصدرا میگذاری. رانندههای شخصی پی در پی فریاد میزنند؛ دربست! از روی خط عابر پیاده عبور میکنی. بیشترِ ماشینهایی که از دور میدان وارد ملاصدرا میشوند، اعتنایی به خط عابر پیاده ندارند. با تمام سرعتشان به سمت عابران میرانند. انگار واقعا قصد حمله به پیادهها را دارند. برای در امان ماندن از خطر آنها، باید سخت مراقب باشی و گاه به گاه با اشاره به خط عابر پیاده، رانندهها را به احتیاط فرابخوانی! برخی با لبخندی، سرعت خود را کم میکنند و برخی دیگر به روی خود نمیآورند.
موتورسیکلتها هم مثل مور و ملخ از هر طرف هجوم میآورند. از راست، از چپ، از ورود ممنوع، از پشت چراغ قرمز! تابع هیچ قانون و قاعدهای نیستند و هر نقطهای را که خالی ببینند، به همان سمت حملهور میشوند. نرسیده به سر برزیل، یکی پیش میآید و با خوشرویی میپرسد؛ شما فلانی نیستید؟ چون با لبخند روبرو میشود، دستت را میگیرد و به گوشهای میکشد و میگوید؛ جنگ میشه؟ میگویی؛ بستگی داره! این جواب قانعش نمیکند. نه یا بله روشن میطلبد.
پرسشها را ادامه میدهد و میخواهد بداند که نهایتا چه میشود؟ بعد از چند لحظه، چون آثارِ بیمیلی را در نگاهت میخواند، بدون تعارف میگوید؛ حالا عجله داری کجا بری؟ این همه رفتی چی شد؟ جواب منو بده. باورم نمیشد اینجا ببینمت...
خودت را خلاص میکنی و از خیابان ولیعصر در قسمت جنوبی میدان میگذری. در حاشیه خیابان، راننده پیر یک دستگاه تاکسی زردرنگ با عینکی تهاستکانی، سر در جعبهعقب ماشینش کرده و از داخل یک قابلمه کوچک، چیزی شبیه کوکوی سیبزمینی از هم پاشیده را لای تکهای نان لواش میگذارد و به دو همکار دیگرش تحویل میدهد. پیرمرد چنان دقتی در کارش به خرج میدهد که گویی مشغول جراحی قلب یک بیمار بسیار ثروتمند است. همکارانش لقمهها را از او میقاپند و در چند دور نان لواش دیگر میپیچند و یکجا در دهان میگذارند! لقمه کله گربهای معروف است، اما لقمهای که آنان یکجا در دهان میگذارند، اندازه کله دو گربه است!
یکی از آنها با دهان پر از دیگری میپرسد؛ مظفر امروز نیومده؟ همکارش میگوید؛ نه، رفته کلاچ ماشینش رو درست کنه. طرف با نوعی برافروختگی میگوید؛ اون که دیروز رفته بود کلاچش رو عوض کنه! همکارش جواب میده؛ درست نشد، جنسا که جنس نیستن، هنوز عوض نکردی دوباره خرابه، بعد هم اینقدر گرون! سپس فحش خیلی رکیکی نثار خیلیها میکند! از سرویسهای عمومی بخش جنوب شرقی میدان، بوی نامطبوعی در هوا پخش شده، اما به قدرت و قوتِ برخی سرویسهای بهداشتی بین راهی دوران قدیم نیست! روبروی سرویسها در کناره میدان، اتوبوس نارنجی رنگ خط میدان رسالت، دود و دمی به راه انداخته که بویش از بوی سرویسهای بهداشتی زنندهتر است. از آنجا که عبور میکنی، بساط دستفروشها در چند نقطه پهن است. عمدتا گُل میفروشند.
یک جوانِ تندرست و سالم که روی یک چشمش را لکه سفیدی پوشانده، در کنار دکه سر خیابان گاندی از رهگذران میخواهد که یک بیسکویت برای او از دکهدار بخرند. عابران نگاهی به سر و وضعش میاندازند و به درخواستش اعتنایی نمیکنند. زنی یک کنسرو ماهی در دست گرفته تا اگر گربهای سر راهش سبز شد، جلویش بریزد. سر گاندی، رانندهها فریاد میزنند؛ هفت تیر! بخارست! آرژانتین!
این است رنگ و بوی زندگی ایرانیان از میدان ونک تا سر گاندی در نزدیکی ظهر یک روز پاییزی! یعنی مسافتی حدود صد و پنجاه متر!