شاد بودن در این روزگار هنر است؛ شاید ما در وضعیتی از نظر اجتماعی یا روحی روانی قرار داشته باشیم که بهانههای زیادی برای شاد بودن نداشته باشیم. بدیهی است که احساسات آدمی در جریان روز بالا و پایین میشوند، و کمتر کسی را میتوان یافت که همیشه شاد باشد، اما ارتباطی که بین عزت نفس بالا و تفکر انعطاف پذیرتر با رضایت از خود، خرسندی و شادی وجود دارد، میطلبد که به بهانههای هر چند کوچک برای شادی متوسل شویم.
اما اگر بشود مغز را برای شاد بودن تربیت کرد و آموزش داد، چه؟! شاید در چنین وضعیتی، زمانی که مغز ما به طور خودکار آموخته است که ایجاد شادی کند خیلی قرار نباشد برای شاد بودن دنبال بهانههای کوچک و بزرگ باشیم.
ما در دورهای زندگی میکنیم که به نظر میرسد «صنعت شادی» بر آن است از طریق نشریات متعدد متقاعدمان کند که درمانهای معجزه آسایی برای شادی وجود دارد، رفاه مطلوب همیشه در دسترس است، کافی است نگاه تان را به اطراف تان تغییر دهید، و برای رسیدن به چنین تغییری تنها کاری که باید انجام دهید به کار گیری چند استراتژی ساده است.
اما آیا به همین سادگی است؟ آیا فرمول بسیار سادهای برای شادی و خوش بینی وجود دارد؟
پاسخ منفی است.
وقتی صحبت از تغییر به سمت خوشی و سرخوشی روانی و هر آنچه مربوط به روان ما میشود، باید بدانیم که هیچ تغییری ساده و سریع اتفاق نمیافتد.
اول از همه این مهم است که بدانیم مغز خیلی اهمیتی نمیدهد که شما شاد هستید یا نیستید؛ آنچه در وهله اول برای مغز مهم است زنده بودن یا نبودن شماست. به همین دلیل است که مغز انسان همیشه به ترسها و مکانیسمهایی که باعث میشود در منطقه امن و راحت خود بمانید، بیشترین اهمیت را میدهد.
با این حال، خبر خوش اینکه به رغم مقاومتی که این اندام در برابر تغییر دارد، هنوز امکان تغییر وجود دارد. انسانها گونهای هستند که در طول تاریخ به طور قابل توجهی تکامل یافته اند و پیشرفتهای بزرگی داشته اند، پیشرفتهایی که کمک مان کرد، بهتر با محیطهای پیچیده سازگار شویم.
علاوه بر این، از منظر عمل بالینی، ما به خوبی میدانیم که تغییر به سمت تعادل و بهبودی امکان پذیر است، اما تعهد معتبر و فعال را از طرف فرد مورد نیازمی طلبد.
آموزش و تربیت مغز برای شاد بودن لزوماً به معنای اتخاذ یک رژیم غذایی بهتر نیست. نه حتی به معنای تحرک بیشتر، ورزش کردن یا سفر هر دو یا سه ماه یکبار.
البته این موارد مهم و تاثیرگذارند و میتوانند در سلامت جسم و روح ما نقش ایفا کنند. اینکه گهگاهی حس کنیم داریم لذت میبریم، رضایت و خرسندیای که شاید ساعتها و گاهی حتی روزها طول بکشد، لازم است، اما کافی نیست.
این استراتژیها به ویژه برای مدیریت استرس در دراز مدت کافی نیستند. دنیایی که در آن میزی ایم فشار روانی زیادی به ما وارد میکند، کافی است در جامعه، محل تحصیل یا محل کار یا در خانواده کمی اوضاع به هم بریزد، تا دوباره سخت دل شوره بگیریم، و دوباره همان ترسها و اضطراب ها، استیصال و اضطراب.
روان شناس میهای چیک سنت میهایی اذعان میکند برای شاد بودن نیازی به کپی برداری از سبک زندگی کسانی که به ظاهر شاد هستند، وجود ندارد. شاد بودن یک فرایند فردی است که به خود شخص، خلاقیت و تواناییها یش بستگی دارد.
با این حال، حقایقی بسیار اساسی وجود دارد که میتوانند نقطه شروعی برای تأمل و برداشتن گامی رو به جلو در این زمینه باشد.
علم اعصاب مدتهاست ثابت کرده اشت که افکار محصول ساده فعالیت مغز هستند؛ نتیجه یک سری اتصالات الکتریکی. همچنین مدتهاست میدانیم که همین افکار روی کارکرد مغز تأثیر میگذارد به این معنی که افکار میتوانند با ایجاد اتصالات و ارتباطات جدید حتی مغز را شکل دهند.
افکار منفی تکراری و وسواسی، هماهنگی مغز را کند میکنند. آنها مغز را خسته میکنند و حتی فعالیت ناحیه پیش پیشانی مغز را کاهش میدهند. این امر یافتن راه حل برای حل مشکلات را بسیار پیچیده میکند.
یکی از کلیدهای آموزش مغز برای شاد بودن مستلزم این است که کنترل بیشتری بر این فرآیندهای ذهنی داشته باشیم. از این منظر، توجه به افکارمان نیز مرتبط با سلامتی است که از اهمیت بالایی برخوردار است.
هر چیزی که فکر میکنیم و میگوییم مهم است. بنابراین، الگوهای افکار منفی باید شناسایی و متوقف شوند.
اما این بدان معنا نیست که به طور غیرواقع بینانهای همواره حتی جایی که محلی ندارد، و بیشتر نوعی اعتماد به نفس کاذب است، مثبت فکر کنیم.
مسئله صرفاً ایجاد رویکردی متفکرانهتر و کمتر سختگیرانه نسبت به واقعیت ما است. به عنوان مثال وقتی بتوانیم در مواجه با موقعیتی پیچیده ده گزینه برای حل یک مشکل پیدا کنیم، و قدرت انتخاب بهترین را داشته باشیم؛ یعنی به نحوی دیدمان را گسترش دهیم، و منفعل نباشیم؛ و باور داشته باشیم که حتما راه حلی وجود دارد و برای پیدا کردنش بکوشیم.
زندگی بدون هدف چیست؟ در سطح مغزی، نداشتن هدف به کمبود دوپامین و سروتونین تبدیل میشود، اگر رویایی نداشته باشیم که دنبال کنیم، یا هدفی که به آن دست یازیم انگار ارزشی برای بودن خودمان قائل نیستیم.
بی هدفی و بی رویایی ما را به ورطه عظیم بی معنایی میکشاند که آسیبهایی روانی مانند اضطراب، افسردگی و داشتن خلق و خویی بد از پیامدهای جدی آن است.
ویکتور فرانکل روان شناس میگوید: هیچ چیز به اندازه انجام یک وظیفه، کوشیدن برای رسیدن به هدفی و تحقق خواستهای به ما انعطاف پذیری نمیدهد؛ آنچه در این میام مهم است حرکتی است که رو به جلو انجام میدهیم.
بنابراین، اگر میخواهیم مغزمان را برای شاد بودن تربیت کنیم، نه تنها باید هدفی کلی را در زندگیمان روشن کنیم، که هر روز هدفی داشته باشیم، هر چقدر هم که ساده باشد، حتی اینکه امروز فقط میخواهم استراحت کنم و از ساعاتم فقط با تجدید قوا و استراحت لذت ببرم، یا ملاقات با کسی، خواندن کتاب، قدم زدن و ..
هیچ کس نمیتواند هر روز خوشحال باشد. حفظ یک حالت روحی، عاطفی و رفتاری ثابت شاید یرای همیشه غیرممکن باشد. اما چیزی بسیار مهمتر از شاد بودن وجود دارد و آن حس و احساس خوب داشتن نسبت به خودتان است.
همین خرسندی از خود است که منجر به اعتماد به نفس بالا میشود؛ اعتماد به نفس پایین همچنان برای بسیاری از مردم مشکل ساز است؛ بنابراین داشتن اعتماد به نفس به دنبال حس رضایت از خود سنگ محک و نقطه عطفی است که باید هر روز مراقبش باشیم. همین جاست که گامهای مهمی را در جهت پرورش مغزمان در جهت شاد بودن بر میداریم.
جان راولز یکی از شناختهشدهترین فیلسوفان قرن بیستم، میگفت هر جامعهای که آرزوی خوشبختی دارد، باید شهروندانی با عزت نفس خوب داشته باشد.
این فیلسوف معتقد بود عزت نفس آن اعتماد به نفسی است که ما را به اهدافمان میرساند و باعث میشود فکر کنیم شایسته پیشرفت و رفاه هستیم. به گفته جان رالز، نقطه مقابل عزت نفس، ناتوانی است.
به طور خلاصه، به این سوال که آیا میتوان مغز را برای شاد بودن تربیت کرد، پاسخ مثبت است. با این حال، کار آسانی نیست. این یک کار روزانه است، یک کار سخت و پیچیده که به شجاعت و سرمایه گذاری روزانه نیاز دارد. بنابراین، بیایید از امروز شروع کنیم.
منبع: سواد زندگی