عشقی یک جوان کلاه نمدی پرشور همدانی بود که به تهران آمد، زمانی که دولت تزار اولتیماتوم داد و مجلس را بست جمعی از ایرانیان به عنوان اعتراض مهاجرت کردند و رفتند به اسلامبول ترکیه، عشقی هم جزو مهاجرین بود. در این مسافرت کسب معلومات کرد و تعصب میهنپرستی ترکها در عشقی جوان یک احساسات وطنی تازه تولید کرد.
به گزارش خبرآنلاین، او که ذاتا مردی وطنپرست بود با برداشتهایی که در این سفر کرد اپرای «رستاخیز سلاطین» را نوشت و در دورهای که وثوقالدوله با انگلیسیها قرارداد بست و احمدشاه به اروپا رفته بود به ایران بازگشت. محل بانک ملی کنونی خانه سردار محتشم بختیاری بود و من در اول آن خیابان نگارستان ارژنگی را داشتم، سردار در سفری که به فرنگ کرده بود مقداری تابلو با خود آورده بود که احتیاج به تعمیر داشت، پی من فرستاد تا آنها را ببینم و در صورت لزوم تعمیرشان کنم. اولین بار عشقی را در این خانه دیدم، در همان اولین دیدار با هم دوست شدیم، میرزاده برای من «کفن سیاه» را خواند و من نیز غزلی را که در سال ۱۳۲۵ قمری در تبریز گفته بودم قرائت کردم:
دلا بسوز ز دست زمانه ناله مکن/ که روزگار آفاق را سیاه مکن
در آن دیار که مردم گرسنه میخوابند/ تو آرزوی زر و سیم و مال و جاه مکن
میان ملت بیسر اگر سری داری/ غم سرت چو نباشد غم کلاه مکن
فردای آن روز عشقی به نگارستان آمد و از آثارم دیدن کرد، با هم بیشتر حرف زدیم و از خصوصیات هم آگاه شدیم، از آن پس نگارستان من پاتوق او شد. تقریبا هر روز میآمد، عشقی یک پارچه آتش بود، سوز بود و مهر بود، مهر میهن، از دیدن آن همه تابلو و مجسمههایی که از بزرگان تاریخ ایران ساخته بودم به وجد میآمد. چنان احساساتی میشد که گاه میخواست به پایم بیفتد و دست مرا ببوسد. میرزاده عشقی از تابلوی «زندان زرتشتی» من خیلی خوشش آمده بود، موضوع تابلو این بود که کلمهی زندان مرکب است از «زنده» و «دان»، چون در دین زرتشتی اعدام مجاز نبود گناهکاران بزرگ را به زندان ابد میانداختند، آن را زندهدان میگفتند که بر اثر کثرت تکرار، شد زندان و من تابلویی داشتم به نام زندان زرتشتی (که متاسفانه الان اینجا نیست و گویا خریدار به لندن برده باشد.) عشقی از این تابلو خیلی خوشش آمده بود، موضوع آن رفاقت را گرمتر کرد، طوری که هرچه مینوشت پیش از انتشار برای من میخواند و از من میخواست اظهارنظر کنم. مخصوصا مرا وادار میکرد دربارهی آن قسمت از اشعارش که مربوط به طبیعت میشد اظهارنظر کنم، چون عقیده داشت شاعران ایرانی در توصیف طبیعت مهارت چندانی ندارند مثلا میگویند «لشکر رومی آمد و سپاه زنگبار فرار کرد»، یعنی روز آمد و شب رفت یا در وصف چمن سبز میگویند «فرش زمردین گستردند». روزی در نگارستان من، نیما و عشقی با هم برخوردند و دوست شدند، اغلب روزها به بحث و گفتگو مینشستند، نیما تازه افسانه خود را ساخته بود و میگفت وزن آن را خود پیدا کرده و حاضر نبود آن را برای عشقی بخواند مبادا عشقی یاد بگیرد و تقلید کند، اما من اصرار کردم و بالاخره نیما منظومه افسانه را خواند، عشقی که آن را شنید گفت این وزن از پیش بوده و فلان شاعر گذشته، شعرهایی چند با این وزن ساخته و بعد آن شعرها را خواند. نیما همه آن شعرها را شنید و به فکر فرورفت.
عشقی یک روز نزد من آمد و گفت: «فرخی یزدی در خیابان لالهزار یک قرائتخانه باز کرده و یک نقاش اصفهانی چهار تابلو از اپرای مرا نقاشی کرده که آنجاست من آنها را دیدم، ولی خوشم نیامد.» بعد با اصرار مرا با خود به آنجا برد تا تابلوها را ببینم و نظر بدهم از من خواست که خودم از نو بسازم، گفتم: «عشقی جان، من یک سر دارم و هزار سودا، کارهای ناتمام زیاد دارم باید آنها را تمام کنم اگر مایلی برو به مدرسه صنایع مستظرفه و به آنها سفارش بده» گفت: «آنها کپیکارند نه طراح و موضوع ساز» برای اینکه دلش را به دست آورم وعده دادم و گفتم در اولین فرصت درست میکنم، به این ترتیب دست از سرم برداشت. یک زرتشتی در محل کنونی شرکت فرش (خیابان فردوسی) قرائتخانهای به نام «فردوسی» باز کرده بود، روز گشایش به من مراجعه کرد و از من خواست مجسمهی نیمتنهی فردوسی که در نگارستان من بوده موقتا به آنها بدهم که این کار را کردم، در روز گشایش مراسم مرا دعوت کردند ضمنا عشقی هم دعوت شده بود که شعر بخواند، یک مثنوی به نام فردوسی درست کرده بود که در آن مجلس خواند، ولی هیج نامی از من که نیمتنه فردوسی را ساخته بودم نبرد. از کارش ناراحت شدم گویا فهمید و روز بعد که پیش من آمد قبل از هر سخنی به موضوع روزِ قبل پرداخت و گفت خیلی بد شد از شما که با پول و هنر خود نیمتنهی فردوسی را ساختهاید و به مراسم آوردید تشکر نکردم، گفتم: «میرزاده من شما را پاکتر از این گمان میکردم.»
روزها از آن ماجرا گذشت. یک روز عشقی افروخته و آشفته پیش من آمد، پرسیدم چه خبر شده، گفت: علی دشتی دوازده هزار تومان گرفته برای جمهوری فعالیت کند و از فلان جا هم وکیل شده از جیبش صد تومان درآورده به من داده که بیا تو هم این را بگیر و تبلیغ کن. عشقی را آرام کردم و پرسیدم تو چه گفتی، گفت صد تومان را انداختم زیر پایش و گفتم: «شش هزار تومان باید بدهی به من تا من هم از یک جایی وکیل بشوم آن وقت با تو همکاری میکنم. دشتی وقتی حرفهایم را شنید چند حرف نامربوط زد، من هم قهر کردم و آمدم.» گفتم: «حالا میرزاده چه میخواهی بکنی؟» گفت: «میروم پیش محمدحسن میرزا از او پول بگیرم و روزنامه قرن بیستم را کاریکاتوری انتشار میدهم، تو هم باید کاریکاتورهای آن را بکشی» گفتم: «مرا معاف بفرما، کاریکاتور نمیکشم.» گفت: «چرا مگر میترسی؟» گفتم: «عشقی جان! این کارها شوخیبردار نیست، سردارسپه مرد تندرو و وطنپرست است تعجب میکنم که تو چرا میخواهی از قاجاریه طرفداری کنی! قاجاریه هجده شهر ققفاز را به تزاریها بخشیده و با وجود طلاهایی که نادرشاه از هند به عنوان غرامت جنگ گرفته و آورده به ایران، آنها ترکستان را به روس دادند و بلوچستان را به انگلیس و قسمتی از شرق را از ایران جدا کردند، تا جزایر بحرین پایگاه بریتانیا باشد. خیلی از بزرگان را کشتند؛ قائممقام، امیرکبیر، میرزا حسنخان سپهسالار، از همه بدتر رفتار فجیع آقا محمدخان با خانواده زند، بهویژه با لطفعلیخان زند. مگر به شما نگفته بودم پدرم نقاش مظفرالدین شاه بوده و همیشه میگفت برای پایان سیهروزی مردم و مملکت ایران، شاه شایستهتری لازم داریم!»
«پنجاه سال پیش (سال ١٣۰۰) از دروازه دولت که بیرون میرفتی همهجا بیابان بود و شمیران این همه خیابان و ساختمان نداشت. جلوی دروازه دولت چند رأس الاغ نگه میداشتند که مرد و زن سوارش شده و به شمیران میرفتند، معمولا صبح زود راه میافتادند که غروب آنجا باشند.
در میدان تجریش یک بلندی وجود داشت که به آن سر پل تجریش میگفتند، جوانهای شیکپوش و زنهای زیبارو با چادر مشکی ابریشمی و پیچه پیش از ظهرها و عصرها آن جا گردش میکردند. سر پل تجریش یک جای اسم و رسمداری شده بود، بین زنهایی که آنجا حضور داشتند و اهل دل خوب میشناختندشان یک لعبتی بود با قامت موزون و چهرهای زیبا با چشمهای فریبنده و موهای ابریشموار که گاهی باد تارهایی از آن موها را به چهره تابنده او میانداخت. این دلبر هزاران دلداده داشت، جلوههای ویژهای داشت که عارف و عامی با یک بار دیدن او بیقرارش میشدند. جوانها که هیچ، پیرها هم وقتی او را میدیدند واله و شیدایش میشدند. در میان شیفتگان او عشقی شاعر هم بود که آن زیبارو به او استثنائا اندک توجهی داشت.
در این میان آدم لات آسمانجُلی به نام ضیاء همایون با او رقابت میکرد، این دو عاشق هر دو بیپول بودند، اما عشقی به خاطر هنرش از ضیاء همایون برتری داشت. عشقی شاعر بود و گاهی با نمایش «رستاخیز سلاطین ایران» اسمی درمیکرد و مختصر وجهای گیرش میآمد، در حالی که ضیاء همایون از این امتیاز بیبهره بود. وقتی عشقی «قرن بیستم» کاریکاتوری را برای مرتبه اول انتشار داد او پیش خودش فکر کرد اگر عشقی را بکشد هم در رقابت پیش آن لعبت تنها میماند و هم از نظر سیاسی مورد حمایت قرار میگیرد. در واقع کشتن عشقی از نظر او تیری بود که دو نشان را هدف گرفته بود. با این فکر طپانچهای به قیمت هفت هزار و ده شاهی (۷.۵ریال) خرید و یک پاکت نامهای به دست گرفت و به اتفاق یک همفکر آمدند درِ منزل عشقی را زدند داخل شدند نامه را به عشقی دادند وقتی مشغول خواندن شد ضیاء همایون یک تیر زد و فرار کرد.
عشقی را به بیمارستان بردند، من خبر شدم، به بیمارستان رفتم و از او عیادت کردم، زخم او کشنده نبود، ولی عجیب ترسیده بود. به نظر من ترس از مرگ زودتر از تیر طپانچه میرزاده عشقی را از پای درآورد. او وقتی تیر خورد چنان وحشت کرد که بیاختیار فریاد میکشید: «ای وای! مرا با تیر زدند» ما بارها دیدیم که یک شاهسون با چند تا زخم در سنگر میجنگد و از پای درنمیآید و تفنگ را زمین نمیگذارد، به هر صورت میرزاده عشقی با یک گلوله کشته شد، اما خواب ضیاء همایون درست تعبیر نشد، عوض اینکه به او پول و کار خوب بدهند دستور توقیف و محاکمهاش داده شد و ضیاء همایون سه سال زندان ماند و بعد هم که آزاد شد طبیعت او را محاکمه و محکوم به مرگ کرد؛ او در زیر آوار رفت و خفه شد و مرد. اصولا میرزاده عشقی به زن علاقه داشت وقتی که از اسلامبول آمده بود یک زن خارجی هم با خود آورده بود که در تهران ولش کرد و به سراغ یکی دیگر رفت، یکی از شعرهای او چنین است:
خداوندا مگر من دل ندارم/ چرا یک خانم خوشگل ندارم
من و او بر سر قاجاریه با هم اختلاف عقیده داشتیم. از دشتی خوشش نمیآمد و همیشه با هم سر لجاجت داشتند، من به او میگفتم تو ول کُن، ولی دستبردار نبود، به زرتشتیها عجیب علاقه داشت و زرتشتیها نیز او را صمیمانه دوست داشتند، میگفت: «اگر فرصت و آسایش داشته باشم اُپرتهای زیادی از ایران باستان میسازم.»، ولی او هیچوقت آسایش نداشت. احساسات تند و علاقه عجیبی که به ایران و مردمش داشت همیشه او را مشغول میکرد. عشقی شعرهای نیما را نمیپسندید. اصلا مسلکشان یکی نبود؛ او میهنپرست بود و کل ایران را دوست داشت، نیما یوشپرست بود. عشقی از عارف خوشش میآمد. بارها اتفاق افتاد که این سه با هم در نگارستان من دور هم جمع میشدند و بحث میکردند و شعر میخواندند. عارف نیز روحیه و علاقه عشقی را تحسین میکرد. عارف مرد عجیبی بود من همیشه آرزو داشتم پولی به دست آورم و استخوانهای دو نفر را جابهجا کنم: یکی عارف را به قزوین ببرم و برایش یک آرامگاه با سبک و معماری قدیم ایران بسازم یکی هم برای ستارخان در تبریز آرامگاه بسازم.