نیما پیش من گله میکرد که بعضی اشخاص میخواهند او را معتاد کنند و بهش میگفتند که برای شاعر اعتیاد چیز بدی نیست. نیما میخواست مقاومت کند، اما مثل اینکه نمیشد... میدانستم که عالیه همسرش زنی نیست که یک شاعر، آن هم شاعری مثل نیما را بفهمد... زنی که برایش شوهرِ قاطرچی و یا شاعر فرق نکند نمیتواند زن خوبی باشد. نیما دربارهی عالیه خیلی کم حرف میزد، ولی احساس میشد که آن رضایت لازم را ندارد، اما نیما اصلا معشوقه نداشت و اهل این حرفها نبود.
به گزارش خبرآنلاین، در خاطرات رسام ارژنگی آمده: نگارستان من شده بود پاتوق شعرا و نویسندگان. یک روز محمدضیاء هشترودی برادر پروفسور هشترودی با یک جوانی آمد به آتلیهی من و آن جوان را به من معرفی کرد و گفت که شاعر است و مازندرانی است و اسمش هم نیما است.
این نیما در برخورد اول به اندازهای با من صمیمی شد مثل اینکه سالها ما با هم دوست بوده باشیم. در آن زمان به وزارت دارایی میرفت. بعدازظهرها همهروزه پیش من بود و دربارهی رمانی که به نام «حسنک» در دست نوشتن داشت برای من حرف میزد. نمیدانم این کتاب منتشر شده یا نه. گویا موضوع وزیر سلطان محمود بود. آن وقت نوشتهاش را برای من میخواند. به اندازهی زیادی نثر نیما را میپسندیدم، چون مثل یک نقاش نقاشی میکرد. تمام نکات طبیعت را تجسم میداد. بعد حکایتهای کوچککوچک مینوشت که هم نو و ابتکاری بود، هم اینکه سجع و قافیه داشت. هیچکدامشان بیسجع و قافیه نبود.
«افسانه» را پیش از آشنایی با من ساخته بود، ولی آن را برای من خواند و به نظر من بسیار عالی بود. لابد خوانندگان مجلهی شما آن را خواندهاند. «خاطرات سرباز» را وقتی با من آشنا شد ساخت. من از نیما سه صورت ساختم: دو صورت با مداد و یک صورت با رنگ و روغن، ولی متاسفانه صورت رنگ و روغنی ناتمام ماند. یعنی تقصیر نیما بود؛ بیحوصلگی میکرد، نمیآمد بنشیند، حوصلهاش را نداشت. تا اندازهی زیادی عجول بود. ولی همین تابلوی ناتمام رنگ و روغن در میان کارهای ماندنی من باقی مانده است.
نیما از وزارت دارایی بیرون آمد و شغل معلمی را برگزید و به رشت رفت، بعد از مراجعت از رشت یک کتاب داستان به نام «مرقد آقا» نوشت که من بینهایت از آن خوشم آمد.
نیما پیش من گله میکرد که بعضی اشخاص میخواهند او را معتاد کنند و بهش میگفتند که برای شاعر اعتیاد چیز بدی نیست. نیما میخواست مقاومت کند، اما مثل اینکه نمیشد. من خودم شخصا با اعتیاد مخالف بودم و هستم و معتقدم که شاعر و نقاش و هر هنرمند دیگری میتواند بدون تریاک و یا عرق کارش را انجام بدهد. من سعی میکردم مانع اعتیاد نیما بشوم، ولی نشد...
روزگار گذشت و مرا به زور مرحوم تیمورتاش از تهران بیرون کردند و به تبریز فرستادند تا در آنجا برای دولت هنرستان تاسیس کنم. در این موقع دوست من نیما و خانمش هم به آستارا رفتند. نیما در آنجا با رئیس معارف که مردی خشک بوده اختلاف پیدا میکند و رئیس معارف دست به اذیت و آزار نیما میزند و او را از درس دادن منع میکند. نیما نامهای برای من مینویسد و در آن نامه ماجرا را شرح میدهد. نامهی نیما که به دستم رسید رفتم پیش رئیس فرهنگ آذربایجان و خواهش کردم که نیما و خانمش را از آستارا به جایی دیگر انتقال دهند. خواهش من پذیرفته شد و بعد از چند روز نیما را در تبریز دیدم آمده بود به دین من و بعد از آنجا به تهران بازگشت.
این را فراموش کردهام بگویم که محمدضیاء هشترودی یک «منتخبات آثار» نوشته بود که آثار شعرای معاصر در آن چاپ شده بود. از نیما زیاد تجلیل کرد و از آنجایی که این نخستین تحسین و تجلیل از نیما بود مرحوم ملکالشعرای بهار خوشش نیامد و شعری در هجو هشترودی سرود. آن وقت هشترودی به نیما گفت که «تو بایستی جواب این شعر را بدهی.» نیما قبول نکرد. تا آن روز محمدضیاء هشترودی نمیدانست که من هم شعر میگویم. آمدم جور نیما را کشیدم و شعری در جواب هجویهی ملکالشعرا سرودم. هشترودی وقتی که آمد من گفتم که «بفرمایید! این شعر نیما در جواب ملکالشعرا.» هشترودی شعر را خواند و گفت: «این مال نیما نیست.» بالاخره فهمید که من هم شعر میگویم و این شعر مال من است.
در آن منتخبات آثار، نیما یک حکایتی ساخته بود از این قرار که یک دهاتی میخواست ببیند ماه درآمده یا نه، آمد شمعی روشن کرد و با شمع از اتاق بیرون آمد و شمع را جلوی آسمان گرفت...
بعد از پنج سال از تبریز به تهران آمدم. اتفاقا من دیگر نیما را خیلی کم میدیدیم. نیما با شهریار و صبا بیشتر تماس داشت. نیما تا آن وقت فقط سیگار میکشید و این رفت و آمدهای جدید نیما را به طرف تریاک کشاند.
نیما شعر بسیار داشت. داستان هم بسیار داشت. من هرچه اصرار میکردم که آنها را چاپ کند، میگفت «ولش کن بگذار بعد از مرگم چاپ شود.» اصرار من متاسفانه فایده نداشت و نیما حاضر نمیشد اشعارش را به صورت کتاب چاپ و منتشر کند. من الان نمیدانم که چند مجموعه از اشعار و داستانهایش چاپ شده، ولی آنچه مسلم است کارهای چاپنشدهی او خیلی زیاد است، خیلی... لااقل پنجاه شصت جلد میشود.
نیما برعکسِ عارف بود آن حس وطنپرستی عارف را نداشت. عشقی و عارف خیلی زیاد سنگ وطن را به سینه میزدند، اما نیما بیخیال این حرفها بود. نیما میگفت بشر، بشر است، چه فرقی میکند ایرانی یا مصری و یا اروپایی. نیما فقط ایرانی را هموطنش نمیدانست.
خیلی زیاد بدبین بود، همه را دشمن خودش میدانست و فکر میکرد که دیگران دستبهیکی کردهاند تا کار او را بسازند و همین فکر او را خیلی عقب انداخت. چون نیما همدورههایی مثل سعید نفیسی و رشید یاسمی و نصرالله فلسفی داشت. اینها همه استاد دانشگاه شدند در صورتی که بین همهشان قریحه و استعداد نیما از همه بیشتر و بالاتر بود. پس چطور شد که نیما از آنها عقب افتاد و فیالمثل استاد دانشگاه نشد؟ برای اینکه بدبین و تنبل بود و جنب و جوش و فعالیت لازم را نداشت.
نیما حکایتی دربارهی دو تا الاغ ساخت. یکی زر و زیور داشت و دیگری حتی پالانش هم کهنه بود. آن که زر و زیور داشت به پالانکهنهای سرزنش میکرد که هردوی ما الاغیم، ولی مرا کشیش سوار میشود و تو را آخوند. نیما از این حکایت نتیجه میگرفت و میخواست در این قالب خیلی حرفها بزند.
نیما آن دوره که با من بود شعر نو نمیگفت. شعر «ای شب» را که ملکالشعرا هم میپسندید و در روزنامهی «بهار» هم چاپش کرد از کارهایی است که به سبک قدیم ساخته است. غالبا اشعار سبک قدیمش را همه میپسندیدند، اما خودش دوست نداشت و یکی از دلایلی که آنها را چاپ نمیکرد همین بود.
من به منزل نیما خیلی کم میرفتم، اما این را میدانستم که عالیه همسرش زنی نیست که یک شاعر، آن هم شاعری مثل نیما را بفهمد. به نظر من زن نقاش یا شاعر و یا چنین آدمهایی باید در یک قالب چند حسن را داشته باشند، معشوقه باشند، بانوی خانه باشند، دوست و مشاور باشند. زنی که برایش شوهرِ قاطرچی و یا شاعر فرق نکند نمیتواند زن خوبی باشد. نیما دربارهی عالیه خیلی کم حرف میزد، ولی احساس میشد که آن رضایت لازم را ندارد، اما نیما اصلا معشوقه نداشت و اهل این حرفها نبود. از این بابت آدم پاکی بود. یک کمی زیاد ترس داشت به همین دلیل خیلی کم عصبانی میشد. رفیق کم داشت، با همه نمیجوشید. وقتی کسی عصبانیاش میکرد فحش نمیداد و بد و بیراه نمیگفت، خیلی خونسرد زمزمه میکرد: «ولش کن نادان است!» آدم بیحوصلهای بود. موقعی که من صورتش را میکشیدم متوجه این بیحوصلگی زیاده از حدش شدم. خوب شد مدادیها را زیاد طول و تفصیل ندادم، چون در مورد همین رنگ و روغنی نیما ناتمام گذاشت و در رفت.
نیما میگفت این شعرهایی که میگم برای این است که از گفتن حرفی مثل «جواهرخیز و گوهرریز و گوهرویز و گوهرزا فرار کنم.» فکرش را بکنید اگر یک بنده خدایی بخواهد این را ترجمه کند چه میشود. همهی اینها یک حرف است، ولی اینطوری شبیه هذیان است.
نیما میگفت شعر نباید کلمات زاید داشته باشد. خودش از حرفهای قلمبه سلمبه بدش میآمد، میگفت همه چیز باید ساده و طبیعی باشد. عقیده داشت خود بهتر از خویش است. خویش بهتر از خویشتن است. از فردوسی خوشش میآمد، از سعدی تعریف میکرد، اما عربیهای سعدی او را ناراحت میکرد. میگفت آقای سعدی بدون این عربیها هم میتوانست «گلستان» را بنویسد!
در مورد مولوی عقیده داشت شعرهایش سست است، ولی افکارش را خیلی میپسندید و آنها را عالی میدانست. دربارهی نظامی میگفت: «داستانسرای بسیار عالی است و در عین حال پاک هم هست. یک کلمه دور از عفت به زبان نیاورده.» از «عارفنامه»ی مرحوم ایرج بسیار بدش میآمد. میگفت: «یک مردی که تمام عمر زجر کشیده، تنگدستی دیده و میهنپرست مانده نباید او را اینطوری اذیت کرد. آن هم به خاطر این که ضد قاجاره! خوب یک میهنپرست یک حکومت و یک دولت عاقل و خوب که بتواند امور مملکت را اداره کند و آسایش مردم را تامین کند دوست دارد. قاجاریه اینطور نبود. عارف چه تقصیری دارد؟»
ایرج به خاطر این عارفنامه را منتشر کرده بود که عارف آن شعر معروف را که چگونه جغدی بر ویرانههای شاه عباسی نشسته است، گفته و «لعنت بر ظلالسلطان» را منتشر ساخت. ایرج میگفت که چرا به ظلالسلطان بد گفتی. نیما میگفت که حق با عارف است نه ایرج.
نیما از کار دولتی خوشش نمیآمد، ولی دلش میخواست که یک مختصر عایدی داشته باشد و درویشانه بنشیند و به هنرش مشغول باشد. نیما دلباختهی هنرش بود. جاه و جلال نمیخواست، ولی متاسفانه آنچه او آرزو میکرد تا دم مرگ میسر نشد.
نیما وقتی مرد من پیشش نبودم و در تشییعجنازهاش شرکت نکردم، اما برایش شعری ساختم. متاسفانه در آن وقت نیما شهرت امروز را نداشت و روزنامههای محترم! هم خبر مرگش را آب و تاب نداده هیچ، بلکه بعضیها اصلا منتشرش نکردند. چون نیما شعر نو میگفت و قدر هنرش بر همگان آشکار نبود.
مرحوم نیما به هنرش بیش از زن و بچهاش علاقهمند بود؛ یعنی این اساسا اخلاق یک شاعر، نقاش و یک هنرمند واقعی است... راستی یک چیزی از آن شعر مرد دهاتی و ماه به خاطرم آمد:
آمد از کلبه برون انگاسی
که ببیند ماه درآمده یا نه
معذرت میخواهم بقیهاش یادم نیست، ولی آن شعر در کتابی که بروخیم چاپ کرده چاپ شده است. نیما از دو تا از تابلوهایم بیشتر خوشش میآمد: یکی پردهای بود به نام «زندان زرتشتی» که مقارهای بود و دختری را به زنجیر کشیده بودند. خیلی از آن خوشش میآمد و دیگری شعری از حافظ. پیهسوز و کتاب و شراب و معشوقهی حافظ در هوا.
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
از بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو، چون خواهم خفت