bato-adv

اول شغل بوده است یا شاغل؟

اول شغل بوده است یا شاغل؟
پژوهش دیگری پی برد که ۹۵‌درصد از نوجوانان آمریکایی داشتن شغلی در بزرگسالی که از آن لذت ببرند را به شدت مهم یا بسیار مهم دانستند.

کار و شغل، جایگاهی خاص در زندگی انسان مدرن پیدا کرده است که قصد بررسی آن را داریم. بررسی این کارکرد‌ها برخلاف روند‌های تاریخی و حتی انتظارات منطقی است. ما افراد را به طور روزافزونی با شغل شان می‌شناسیم. یک بار مرکز پژوهش‌های پیو از شهروندان آمریکا پرسید که چه چیزی به زندگی آن‌ها معنا می‌دهد.

پاسخ دهندگانی که از شغل خود نام بردند، نزدیک به دوبرابر کسانی بود که نام همسر خود را ذکر کردند. کار حتی بیش از اعتقادات و دوستان، منبع معنا شده است.

پژوهش دیگری پی برد که ۹۵‌درصد از نوجوانان آمریکایی داشتن شغلی در بزرگسالی که از آن لذت ببرند را به شدت مهم یا بسیار مهم دانستند.

داشتن شغلی رضایت بخش، بیش از هر اولویت دیگری رده بندی شده است؛ حتی مهم‌تر از کسب پول و کمک به نیازمندان. برای متخصصان و حرفه ای‌ترین فعالان بازار کار، شغل ماهیتی شبیه به مذهب گرفته است؛ از طریق آن به جز کسب درآمد، راهی برای کسب هویت، معنا، هدفمندی و ارتباط با جهان پیدا می‌کنند.

دِرک تامپسون، روزنامه نگار این پدیده را شبیه به بسیاری از ایسم‌ها و ایدئولوژی‌های دیگر ورکیسم (workism) نام نهاده است. یک ورکیست همان‌طور به دنبال معنای زندگی در کار می‌گردد که یک فرد مذهبی از دین و باورهایش.

به نظر تامپسون، ارزش و ماهیت کار در طول قرن بیستم به تدریج تکامل یافته و تبدیل به ابزاری برای خودشناسی و هستی شناسی شده است. شاید نیز بتوان آن را نوعی اعتیاد به کار تعریف کرد.

بررسی‌های من نشان از شرایط مختلفی در ماهیت کار در عصر جاری دارد. به عنوان مثال، با آنکه ورکیسم در ایالات متحده پررنگ‌تر است، در سایر نقاط جهان نیز می‌توان آن را دید. ورکیسم همچنین در کشور‌های ثروتمندتر رواج بیشتری دارد؛ هرچند در جوامع کم بهره‌تر نیز رد پایش مشاهده می‌شود.

سومین ویژگی شاخص ورکیسم، رواج گسترده‌تر آن در نسل‌های جدید (مانند نسل من) است. چنین نگاه معناداری به کار، دست کم در بین پدربزرگ‌ها و مادربزرگ هایمان بسیار کمرنگ‌تر بوده است.

ایدئولوژی مدرن ورکیسم دو هدف متمایز برای مشاغل نام می‌برد؛ یکی پول و دیگری رضایت درونی. این اهداف همواره با یکدیگر انطباق ندارند و با این حال انتظار داریم که مشاغل مان هر دو را به ارمغان آورد. لازم است مختصری درباره تاریخچه خانواده خودم بگویم تا شناخت بیشتری از من به دست آورید. مادربزرگم ۳۰سال یک کافی شاپ را اداره می‌کرد و با این حال، همواره آن را فقط شغلی برای کسب درآمد می‌دانست.

مادرم که اصالتا ایتالیایی بود و پس از ازدواج به آمریکا مهاجرت کرد، تحصیلات روان‌شناسی داشت. او نیز شغل مشاوره خود را فقط راهی برای امرار معاش می‌دانست. پدرم تنها کسی بود که از شغل خود هویت گرفته بود. او نیز روان‌شناس بود و شغل را راهی برای انجام وظیفه اجتماعی تلقی می‌کرد.

می‌خواست تا زمانی که نام مراجعانش را به یاد می‌آورد، به درمان روانی آن‌ها بپردازد. حتی در دوران فراگیری کرونا نیز هر زمان که فرصت می‌کرد، به دفتر کارش می‌رفت.

نام خودم سیمون است و من نیز معتاد به کار هستم. دست کم هنوز در حال ترک و بهبود هستم. در طول زندگی، رویای شغل‌های زیادی را در سر پرورانده ام. می‌خواستم روزنامه نگار شوم، یا طراح، وکیل، دیپلمات، شاعر و بازیکن تیم بیس بال جاینتز سن فرانسیسکو.

انگار در طول دوران کاری ام دنبال شغلی می‌گشتم که مانند یک نیمه گمشده باشد؛ شغلی که نه فقط برای پرداخت مخارج باشد بلکه مرا تکمیل کند یا تجلی شخصیت و هویت واقعی ام باشد.

البته قرار نیست این کتاب تبدیل به زندگی نامه و کتاب خاطراتم شود. می‌خواهم به بررسی این موضوع بپردازم که چرا کار تا این اندازه برای من و بسیاری از افراد دیگر، بخش اصلی هویت شده است. من با بیش از صد شاغل (از وکلای شرکتی در منهتن گرفته تا راهنمایان کایاک سواری در آلاسکا، از والدین خانه دار در کپنهاگ تا کارگران رستوران‌های فست فود در کالیفرنیا) به مصاحبه پرداختم تا ۹ فردی را انتخاب کنم که فصل‌های نه گانه این کتاب تمرکز بیشتری بر زندگی و روایت‌های آن‌ها دارد.

تصمیم گرفتم که تمرکز خود را بر روایت‌های کارکنان اداری ایالات متحده (موسوم به یقه سفیدها) بگذارم. ترجیح کارکنان اداری به کارکنان فنی و عملیاتی به دو دلیل بود:

نخست: ایالات متحده در میانه یک روند گسترده ملی است که برخلاف روند‌های تاریخی و البته تصورات منطقی است. در طول تاریخ، ثروت همبستگی منفی با میزان ساعات کاری افراد داشته است. شما هر قدر که ثروت بیشتری داشتید، ساعات کمتری کار می‌کردید و دلیلش هم آزادی اقتصادی شما برای تصمیم‌گیری بود.

اما در نیم قرن گذشته، برخی از پردرآمدترین شاغلان عامل بیشترین افزایش‌ها در ساعات کاری بوده اند. به عبارت دیگر، همان آمریکایی‌هایی که می‌توانند کمترین ساعات کاری ممکن را داشته باشند، بیش از همیشه کار می‌کنند.

دومین دلیلی که بر شاغلان یقه سفید تمرکز کردم، این بود که آن‌ها به احتمال بیشتری به دنبال معنا و هویت در کار خود می‌گردند. این پدیده را می‌توان در وضعیت سایر افراد پردرآمد سطح جهان هم مشاهده کرد. از سوئد تا کره جنوبی، ثروتمندترین و تحصیل کرده‌ترین افراد، بیش از بقیه شغل خود را به عنوان منبع معنا نگاه می‌کنند.

در حقیقت، ثروتمندترین و تحصیل کرده‌ترین افراد، دوبرابر کم درآمدترین شاغلان و افراد بدون مدرک دانشگاهی به دنبال معنای شغل هستند. شاید یکی از دلایل بسیار این پدیده، این باشد که شاغلان پردرآمد احتمال کمتری برای برخورداری از منابع معنایی دیگر (مانند مذهبی مدون) در زندگی شان دارند.

البته در همین زمان که فرهنگ حرفه ای، شغل را مانند هسته و محوری تلقی می‌کند که سایر جنبه‌های زندگی پیرامون آن می‌چرخند، اکثر شاغلان با آن هویت سازی نمی‌کنند. آن‌ها فقط کار می‌کنند تا زنده بمانند. حمزه تسکیم، آشپزی که ۱۸ سال در یک رستوران پاکستانی کار کرده است، به من گفت: «کسانی که عاشق شغل خود هستند، خوشبختند. من فقط کار می‌کنم که زندگی بگذرانم.»

در ایالات متحده، افراد اندکی در مقابل فرهنگ ورکیسم مصون هستند. تقریبا تمام افرادی که با آن‌ها مصاحبه کردم، فارغ از سطح و طبقه اجتماعی شان، از فشار زندگی در کشوری سخن گفتند که ارزش فرد و شغل او ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارد. در اینجا، سرمایه داری نه فقط یک نظام اقتصادی بلکه یک فلسفه اجتماعی شده است.

این فلسفه می‌گوید افراد به اندازه خروجی‌ها و دستاورد‌ها (ی‌اقتصادی شان) ارزش دارند. در ایالات متحده، بهره وری فراتر از یک مقیاس و ابزار سنجش است؛ بهره وری تبدیل به خیر اخلاقی شده است.

نوشته: سیمون استالزوف
مترجم: مهدی نیکوئی
برگرفته از کتاب: شغل کافی

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین