همان اول که از پلههای هواپیما پایین میآیم، مهماندار میگوید شالت را سفت بگیر، طوفان سنگین است. قدم بر پلهها میگذارم. راست میگفت، طوفان چنان بر صورتم کوبید که شال که هیچ، چشمانم پر از خاک شد و لنگانلنگان خود را به پایین پلهها رساندم. یکی از عکاسان محلی منتظرم بود. سوار بر خودروی او به سمت روستاهای مرزی رفتیم. رپ سیستانی در حال پخش بود. خواننده یکجا به زابلی خواند: «دلم برای یک ذره آب، آب میشود.»
به گزارش هم میهن، هوا خیلی گرم است. هرچه نزدیکتر میشویم طوفان شدیدتر میشود. چشم چشم را نمیبیند. یکجا میایستیم تا آب بگیریم و لبتر کنیم تا عطش مسیر را جبران کنیم. چشمم به دیوارنگارهای میخورد که تنها یک بخش آن دیده میشود: «خدا چه کردهاید»؟
به سختی از میان طوفان و ریگهای روان و جادههای پر از شن پیش میرویم. میایستیم. به روستای «تپه کنیز» میرسیم. فاصله چندانی با مرز ندارد. تقریباً کسی را نمیبینیم. خانهها خالی است. شن زیر دندان میرود، اما حتی تصویر هم قاصر است از نشان دادن آنچه حال این روزهای سیستان است.
هنوز کسی را برای همصحبتی پیدا نکردیم. در ذهنم حرفهای زن سیستانی را که دو سال پیش در همین حوالی دیده بودمش، به یاد میآورم: «هیچکس به یاد ما نیست، چرا زنده باشیم؟ چرا باید نیاز به خیر داشته باشیم؟ ما اگر آب داشتیم، نان داشتیم، کار داشتیم، هیچوقت از خیر نان نمیگرفتیم. کی با ما این کار را کرد؟ بیچارهمان کردند.»
بغضش را به یاد میآورم: «کسی حاضر نبود دستش را جلوی خیر دراز کند اگر نان داشت. در تاریخ هم بخوانید، شرف سیستانی چیز دیگری است. سفرههایمان برای مهمان پهن بود. درِ خانه باز بود، هر کسی میخواست به خانهمان میآمد. هنوز هم مهماننوازیم. نان خالی هم تقسیم میکنیم، اما الان هیچ امیدی نداریم.»
نفسم تنگ است. سرفهام گرفته. ماسک بیفایده است. عینک هم همینطور، شن پشتش میپیچد و بدتر به چشمانم حمله میکند. کنار میگذارمش.
درختی خمیده روی هامون نگاهمان را به سمت خود میکشاند. درختی تنومند و خمیده و موریانهزده، اما هنوز ریشه در خاک. تصویری عجیب از تمنایی که گویی به هامون خشک و ترکبرداشته زیر لب میگوید: «نرو، بمان».
به خانههای خالی سر میزنیم. شن تا بالای دیوار خانهها آمده. پاهایم در شن فرو میرود. آنطرفتر زمین بازی کودکان را میبینم. در طوفان محو شده، اما معلوم است که کسی آن حوالی نیست. این هوا را چه به بازی کودکانه؟
قدم میزنیم. بالاخره چند نفری را با فاصله میبینیم. از حرف زدن گریزانند. آنطرفتر چند زن با لباسهای محلی در صف نانوایی ایستادهاند. با آنها شروع به گپ زدن میکنم.
«سلام مادر خوبید؟ چه میکنید با این هوا؟»
«چی بگم دخترم؟ ریگ کل خانهمان را گرفته. شب میخوابیم صبح بیدار میشویم، پتو و تشک را میتکانیم. خانه را هم جارو کنیم فایده ندارد. دوباره پر از خاک میشود.»
یکی نزدیک میشود: «خیراتی نداری؟»
«من خبرنگارم. آمدم وضعیتتان را منعکس کنم.»
«اینجا خبرنگار زیاد میآید، اما فایده ندارد. چه کار میکنی؟ عکس بگیری که چه کار کنی؟ ما زندگی نداریم.»
شرمگین به او مینگرم: «من سعیام را میکنم.»
کمکم تعداد کسانی که دورم جمع میشوند بیشتر میشود. از بیآبی میپرسم. یکی از زنان روستا میگوید: «نه آبی هست نه کاری. هیچ چی. کسی که پمپ دارد، آب دارد، اما کسی که ندارد فقط یک ساعت بیشتر آب ندارد.»
دیگری میگوید: «اگر از کسی که پمپ دارد، آب بخواهیم، نمیدهد. میگوید خرج من زیاد میشود. حق دارد پول که نداریم.»
خانمی میانسال رشته کلام را در دست میگیرد: «کشاورزی که نیست. آب نداریم. مردها و زنها بیکارند. شوهرم عمل قلب کرده و خانه مانده. نمیتواند کار کند. هیچچیزی نداریم. ما یارانه میگیریم. ۱۲ نفر نانخوریم، یارانه جایی را نمیگیرد.»
«شناسنامه پس دارید؟»
«ما بله»
زنی آنسوتر میگوید: «من شناسنامه ندارم، خیرات نباشد، نان هم ندارم.»
یکی دیگر با عصبانیت و اندکی چاشنی درماندگی میگوید: «اینجا هیچکس زندگی نمیکند که ما زندگی میکنیم. مسئولین در به در شوند. بهشان میگوییم آبمان، غذایمان اگر باشد پر از ریگ است. حتی حاضر نیستند یک ساعت بیایند و در منطقه حاضر شوند. نه شورای شهری هست نه مسئولی هیچکس نیست. بمانیم چه کنیم؟ همین نمایندههایمان هم میرویم از مشکلاتمان بگوییم ما را راه نمیدهند. اگر کسی برایمان کاری کند میمانیم، اگر نه میرویم. اینجا زندگی نمیکنیم. اینجا مرده. زندگی نیست.»
خانمی با لحنی آرام، اما پر از درد پاسخش را میدهد: «جایی نداریم که برویم. قبلا برای کار میرفتیم شهرستان، الان پول نداریم که به شهرستان برویم. باید پول داشته باشیم خانه اجاره کنیم. چه کار کنیم؟ باید بسوزیم و بسازیم. آنهایی که پول داشتند همه رفتند. خانههای خالی را ببین. آنهایی هم که پول نداشتند همینجا زیر ریگها دفن میشوند. همه رفتند در این دو سه سال.»
«قبل از این اوضاع، شغلتان چه بود؟»
«قبلا دامداری داشتیم. الان هیچی نیست. این زمین خشک چیزی ندارد که دام بخورد. قبلا نان کسی را نمیخوردیم، اما حالا هیچچیز نیست. اگر خیرات بدهی میخوریم و زندهایم. نباشد ما هم مردهایم.»
«تورو خدا صدایمان را پخش کنید. مسئولان روی صندلیها نشستهاند. مجلس هیچ کاری نمیکند. اینجا بعضی از مردم مدرک هم ندارند. ایرانی هست ها، اما شناسنامه ندارد. خودم دارم، شوهرم شناسنامه ندارد.»
زنی که هنوز رگههای خشم در کلامش پیداست میگوید: «اگر ما نباشیم طالبها از برجکها هم رد میشوند و خاک ما را میبرند. ما ماندهایم که اینجا نمیآیند، اما اگر برویم، آنها هم زمینهایمان را میخورند. اینجا همه خانه بوده. اما ول کردند و رفتند. الان خیلی باشیم ۱۰۰ خانوار. قبلا شاید هزار خانوار بودیم. الان در هر روستا شاید یک خانوار مانده باشد.»
باد زوزهکشان میپیچد. زن چادرش را سفتتر میگیرد: «فکری بکن آبجی. آب نیست، کار نیست، شناسنامه نیست. آنها که شناسنامه ندارند نه یارانه دارند و نه کمیته امداد برایشان کاری میکند. مجبوریم برویم شهرستان کار کنیم. آمل و بابل، چناران، گرگان، شاهرود و... یک ماه دو ماه بیشتر کار نیست. کارگر زیاد شده. منطقه زابل همه رفتهاند شهرستان. همه از زابل رفتهاند. مردم چادر زدهاند. حتی در پارکها هم چادر زدهاند. انقدر کرایه خانه گران بود.
آنها را هم گاهی مسئولان منطقهشان تخلیه میکنند و اجازه چادر زدن دوباره نمیدهند. این منطقه از همان طرفهای سفیدآب به اینور مشکل دارند. در شهرستانها که کشاورزی میکنند هم مردم گلایه میکنند. بازهم ما صبورتریم از شما. فامیلها در شهرستان گفتند خانه دیگر نیست که بگیرید یا گران شده پولش را ندارید.»
زن با طعنه و خنده تلخ میگوید: «ما که جایی نرفتهایم. همینجا ماندهایم. یا طالبان ما را میکشد یا از گرسنگی و تشنگی همینجا میمیریم و دفن میشویم.»
«چه کار کنیم؟ با همین کم باید بسازیم. هر چیزی خدا بخواهد، بنده هیچ کاری نمیتواند کند. چرا یکجا باران میآید و اینجا نه؟ خدا برایمان همینقدر خواسته. مسئولان انقدر آمدند و کاری نکردند. دلمان از فرمانداری و شورای روستا و ... سرد شده. از تهران چند نفر بیایند، چند روز اینجا بمانند. ببینیم میتوانند؟ شبانهروز اینجا طوفان و ریگ است.».
اما هنوز هم میهماننوازند. مرا به خانه دعوت میکنند، اما فرصت نیست. باید با باقی مردم منطقه همکلام شوم.
همان اول که از پلههای هواپیما پایین میآیم، مهماندار میگوید شالت را سفت بگیر، طوفان سنگین است. قدم بر پلهها میگذارم. راست میگفت، طوفان چنان بر صورتم کوبید که شال که هیچ، چشمانم پر از خاک شد و لنگانلنگان خود را به پایین پلهها رساندم. یکی از عکاسان محلی منتظرم بود. سوار بر خودروی او به سمت روستاهای مرزی رفتیم. رپ سیستانی در حال پخش بود. خواننده یکجا به زابلی خواند: «دلم برای یک ذره آب، آب میشود.»
به روستایی دیگر میرویم که میگویند آب نداریم. محمد زاروزایی، رئیس شورای روستای زاروزایی، بخش مرکزی تابع شهرستان هیرمند میآید تا توضیحاتی بدهد. خوشبرخورد است و آنطور که پیداست یکی از فعالان منطقه: «از اول فروردین وضعیت آب در اینجا خیلی بد میشود. از تیر تا شهریور دیگر خیلی بد میشود. الان وضعیت کمی بهتر شده. شبها دو ساعتی آب میآید و مردم آب را برای فردا ذخیره میکنند. روزها کلاً آب قطع است.
آنهایی که پمپ دارند شاید دوسه ساعتی آب داشته باشند، اما بقیه کلاً آب ندارند. تانکر سیار آب میآورد. تقریباً هر دو سه روز، تانکر آب میآید و مردم با گالنهای آب ۲۰ لیتری آب میبرند و تا چند روز ذخیره میکنند.»
در شهرستان هیرمند ۱۲ روستا دچار کمآبی شدهاند و مشکل در آبرسانی به منطقه به خط لوله دومی برمیگردد که احداث نشده و این روستاها با کمبود جدی آب روبهرو شدهاند. این روستا ۱۱۲ خانوار و حدود ۶۰۰ نفر ساکن دارد.
میرویم تا ببینیم آب میآید یا نه. شیر آب را داخل حیاط خانهای باز کردیم که همین دیروز خانه و زندگی را رها کرده و به شهری دیگر رفته بودند. آب میآمد، اما به باریکی مو. این همان بهتر شدن وضعیتی بود که رئیس شورای شهر میگفت.
زاروزایی میگوید: «هر وقت طوفان باشد و هوا سردتر، وضعیت آب هم بهتر است.»
این همان دوگانهای است که مردم منطقه را درگیر خود کرده است؛ یا ریگهایی که به چشم و دهان میرود و قلبشان را میفشرد، یا آبی که حیاتشان در گروی آن است.
مردم این روستا در گذشته کشاورزی میکردند، دورتادور رد دیوارههای باغی بود که در گذشته، مردم در آن کشت میکردند، اما حالا جز ریگهای روان چیزی باقی نمانده بود.
«دامداری هم حالا به دو تا نهایت سه درصد رسیده. دام نه آب دارد و نه خوراک. مجبور میشوند یا بفروشندشان یا میمیرند. تا زمانی که مدرسهها هستند، مردم در منطقه میمانند، اما تا مدرسهها تمام میشود، همه از روستا میروند و در شهرستانهای دیگر مثل فیضآباد تربت حیدریه، شاهرود، کرمان، یزد و... ساکن میشوند.
وقتی مدرسه هست، مردها برای کار میروند شهرستان، وقتی مدرسه تمام میشود زن و بچه را برمیدارند و میروند. مهاجرت اینجا اغلب موقت و فصلی است، اما تنش آبی در دو سال اخیر با افغانستان زیاد شده، مهاجرت دائم هم زیاد شده است. درهای خانهها را میبندند و برای همیشه میروند.» اینجا به خانهای در آن نزدیکی اشاره میکند که آن هم همین هفته قبل تخلیه شده بود.
میرویم با مردم هم صحبت کنیم.
زن در آستانه در ایستاده، بیوه است و سرپرست خانوار. میپرسم شما هم آب ندارید؟
میگوید: «میبینی آب نداریم. زندگی هم نداریم. شغلی نداریم با سوزندوزی و... میگذرانیم. مادر پیرم که با من زندگی میکرد، آب که دیگر نیست رفته و با خواهرم زندگی میکند. تنها شدم. زندگی خیلی سخت شده.»
یکی از همراهان محلی میگوید: «این خیلی دردآور است که قبلاً برای اینکه آب برای صیادی و دامداری و کشاورزی طلب میکردیم، حالا آب آشامیدنی هم نداریم.»
اینجا زاروزایی میگوید: «ما آب برای کشاورزی و دامداری نمیخواهیم، حداقل آب برای خوردن باشد که مجبور نشویم از تشنگی منطقه را ترک کنیم. یکسال قبل که وضعیت چاهنیمهها خوب بود درخواستهای ما حول این محور بود که به مردم آب بدهید که با کشاورزی یا دامداری درآمدی داشته باشند، اما حالا خواستهها انقدر کوچک شده که به آب شرب بسنده کردهایم.»
همراهم میگوید: «مردم اینجا حیاط بزرگ دارند و کشاورزی و دامداری داشتند. اما حالا برای کار مجبورند به شهر دیگری بروند و ده دوازده خانواده درسالن یک خانه زندگی کنند. اینطور عزت نفس مردم را بر باد دادهاند. انگار هیچوقت هیچکس با این منطقه خوب نبود. چه در زمان پهلوی چه حالا، این خطه، خار چشم بود.»
یاد سفر قبلی به سیستان میافتم. دو سال قبل طوفان کمتر بود امسال بیشتر از قبل شده است. با نازنین، دختری که با اشکهایش نگاهها را برای مدتی کوتاه به منطقه جلب کرده بود، حرف زده بودم.
«کلاس چندمی نازنین؟»
«رفتم چهارم»
«بعداً که درس خوندی دوست داری چیکار کنی؟»
«دکتر بشم. مریضها را خوب کنم.»
یکی از زنهای همسایه حرف جالبی میزند: «نازنین چرا دکتر؟ نماینده ما بشو. از مردم ما دفاع کن. دلمان خون است. کسی حرفمان را نمیشنود. از حقمان دفاع کن...»
با بغض حرف میزند.
«چرا دکتر؟ نماینده ما بشو. اینها برای ما کاری نمیکنند. ما بدبخت و بیچارهایم. مسئول خوب نداریم.»
گلمحمد سارانی، نماینده کشاورزان هیرمند و رئیس شورای۳۶۴ روستا در این منطقه مرکزی به یاد میآورد: «از سال ۸۵ که مرز بسته شد و خرج زندگی مردم از مرز تامین میشد تا الان نان نداشتیم، اما حالا بیش از سه سال است که آب هم نداریم. گفتند آب میآوریم کشاورزی کنید سوختبری نکنید. حالا آب هم ندادند.»
او درباره طرح ۴۶هزار هکتاری سیستان گفته بود: «چهار قطعه ۲۰ هکتاری از طرح لولهگذاری در این روستا انجام شده است. پارسال ۳۰هکتار آب دادند و ۵۰ هکتار دیگر به علت افت فشار آب ندادند. زمینهای سیستان حداقل۱۰ سانت باید غرقابی شود. سیری دوم آب کم دادند و گفتند سیری سوم آب میدهیم، اما آبی نرسید. از ۱۶هزار کشاورزی که در این منطقه سهم گرفتند، من یکی از آنها هستم و فقط ۳۰ میلیون تومان خسارت گرفتم. کسی هم جواب نداده، حق هم داشتند، چون آبی نبوده.»
«بهعنوان یک کشاورز قدیمی، فکر میکنید چرا اینطور شد؟»
«طرح به این بزرگی با این وسعت کارشناسی نبود. کارشناسی باید زمانی انجام میشد که اول به آب فکر میکردند. آب از افغانستان میآید که هیچوقت رابطه این کشور با وجودیکه آب داشت با ایران خوب نبود. دولت قبلی افغانستان که به حقآبه ایران پایبند نبود، طالبان هم که کلاً به هیچچیزی شاید پایبند نباشد. همه ما میدانیم. حالا هم خشکسالی بیش از ۳۰ سال شده و بازهم آب نداریم.
الان ۶۰درصد این روستا مهاجرت کردهاند. ۴۰ درصد هم که ما بودیم و نتوانستیم کشت کنیم. عنقریب است که این مردم هم اینجا را ترک کنند. کشاورزی کلاً در سیستان شکست خورده است. فاز دوم هم اسراف است. جواب نمیدهد. پول را بیهوده خرج نکنند.» کاری که البته انجام شد، چون نان خوبی داشت.
«ما مشکل آب شرب در روستاها داریم، آب کشاورزی دیگر جواب نمیدهد. حرف دل کشاورز همین است که گفتم. آب میخواهیم نان میخواهیم از هرجایی که هست. اگر آب نباشد جمعیت کلاً مهاجرت میکنند. سال یأس و ناامیدی است که این را هم دیدیم.»
برمیگردیم. تصویرها دور میشود، اما یک حرف، دلم را زنده میکند: «کر گز (درخت گز) را قطع کرده بودند، اما باز سبز شده بود. ما ریشه در این خاک داریم، دوباره سبز میشویم.»