تصویر یک روحانیِ مسافرکش که در خط تهران-قم مسافرکشی میکرد بعد از حدود ده سال در فضای مجازی دوباره وایرال شد.
به گزارش برترینها، ابتدا کاربری به نام مختار میرهاشم نوشت: امروز رفته بودم طرف ترمینال جنوب، باورتون نمیشه چی دیدم. حجت الاسلام یثربی امام جماعت مسجد نازی آباد داشت مسافرکشی میکرد. خیلی ناراحت بود و میگفت حقوق حوزه کفاف زندگی رو نمیده و روحانیون برای تامین زندگی مجبورن به هر کار پستی تن بدهند.
اما فهیمه طباطبایی (خبرنگار) پاسخ داد: اسم این روحانی یثربی نیست، خلیل نادری هست و من سال ٩٣ رفتم ترمینال جنوب و ازش گزارش گرفتم و اینم عکسیه که من ازش گرفتم و گزارشم هم همون وقت وایرال شد؛ حالا شما ببینید چقدر دروغ در توییتر توزیع میشود.
در گزارش سال ۹۳ آمده بود: «یک بار مسافری را از قم به همدان میبردم، کل راه ناراحت و غمگین بود، وقتی که داشت پیاده میشد، نتوانستم تحمل کنم و پرسیدم علت چیست؟ گفت که قرار بوده آقایی را برای منبر مجلس ختمشان دعوت کند که ظاهرا هماهنگ نشده، به او گفتم نگران نباش، شما برو دو دقیقه دیگر من میآیم و...»
خلیل نادری هستم. سال ۱۳۵۵ در بیشه سرای ساری متولد شدم. من فرزند سوم خانواده روستایی هستم که پدرش مردی زحمت کش بود و هنوز هم هست. کودکی و نوجوانی ام در همان روستای خودمان سپری شد.
سالهای ابتدایی انقلاب بود و شرایط برای درس و تحصیل دانش آموزان سخت. مدرسه ما در روستای همجوارمان بود و مجبور بودیم با سرویسمان که یک پیکان قراضه بود خودمان را به درس و کلاس برسانیم. یادم میآید که ۱۰ دانش آموز بودیم که باید فشرده و روی پای هم مینشستیم تا به مدرسه برسیم.
از کلاس پنجم ابتدایی علاقهمند به دروس حوزوی شدم، اما پدرم اجازه نداد، میگفت خلیل شما باید حداقل سیکلت را بگیری بعد بروی حوزه. نه این که مخالف باشد نه! میگفت باید سواد عمومی ات بالاتر برود بعد بروی طلبه حوزه شوی. من هم وقتی سیکلم را گرفتم، همزمان حوزه و دبیرستان میرفتم.
پدرم در همان روستایمان راننده نیسان بود و از همین طریق نان سفره زن و بچه اش را تامین میکرد. ما هم گهگاهی به او کمک میکردیم و بار مردم را این طرف آن طرف و میبردیم. برادرهایم هم بعدها یک جورهایی شغل پدر را پیشه کردند و هر کدام به شکلی وارد حمل و نقل شدند.
من هم طلبه حوزه ساری بودم و در کنار پدر گاهی کشاورزی و رانندگی میکردم، نزدیک ۲۰ سال است که در کنار درس و حوزه، با ماشین هم کار میکنم تا این که برای ادامه تحصیل به قم آمدم. زندگی طلبگی در شهر غریب و اندک مواجبی که از حوزه میگرفتیم کفاف خرج و مخارج زندگی و اجاره خانه را نمیداد. گفتم چه بکنم و چه نکنم؟ در ذهنم جرقه خورد که کار حمل و نقل و مسافربری را در کنار درس انجام دهم، رفتم یک تاکسی خریدم و کنار درس و حوزه از این خیابان به آن خیابان مسافر هم میبردم. بعدها تصمیم گرفتم که گاهی مسافر بیرون شهری هم داشته باشم که خب الان هشت سال است که در خط تهران قم زیر نظر یک شرکت حمل و نقل مسافرکشی میکنم.
برای من کار کردن عار نیست، به نظرم این که انسان در تامین معاش خود دنبال یک راه طیب و طاهر باشد مهم است، حالا میخواهد هر کاری که باشد. مگر پیامبر چوپانی نمیکرد یا حضرت امیر چاه حفر نمیکردند، اگر الگوی ما ائمه باشند من چرا باید ناراحت باشم که مسافرکشی میکنم؟ مگر غیر از این است که میخواهم روزی پاک برای زن و فرزند خود تهیه کنم، من خیلیها را میشناسم که حین انجام وظیفه با تاکسی کار میکند، چه ایرادی دارد. برای امرار معاش پاک و حلال در هر لباسی باید کار کرد و عرق جبین ریخت.
هستند کسانی که میپرسند چطور هم درس میخوانی هم در خط تهران قم مسافرکشی میکنی. خب واقعیت این است که الان من کارشناسی ارشد حوزه دارم و درسم را هم ادامه دادم. همیشه مراقب بودم که در این دو تداخلی ایجاد نشود، مثلا من نماز صبحم را که میخوانم استارت ماشین را میزنم و میروم سر خط مسافر میزنم برای تهران، از آن طرف هم دم در ترمینال جنوب طوری مسافر سوار میکنم که هشت و نیم قم باشم و بعد هم بروم سر کلاس و درس و مباحثه.
یک بار برای همدان مسافر زدم، طرف خیلی غمگین بود. به مقصد که رسیدیم گفتم جناب شما حالت خوب نیست، چیزی شده؟ گفت که مجلس ختمی داریم و قرار بوده من سخنران مجلس را دعوت کنم، اما نشده، گفتم هیچ نگران نباش، شما برو من دو دقیقه دیگر میآیم. رفتم عبا و عمامه ام را که همیشه مرتب و تمیز در سبدی در صندوق عقب تاکسی ام گذاشته ام را پوشیدم و به مجلس ختم رفتم و سخنرانی کردم. مسافرم از تعجب دهانش باز مانده بود و حسابی خوشحال شد. بالاخره یک موقعهایی تلاش میکنم اگر کاری از دستم بر میآید برای مسافرم انجام دهم، راه دوری نمیرود یک وقتی هم من دست نیازم سمت کسی بلند میشود.
من هم مثل هزاران راننده دیگر جریمه شده و میشوم، ولی خوب بعضی از پلیسها بعد از دیدن کارت گواهینامه یک مقداری تعجب هم میکنند. شهریور امسال دوستم تعدادی مسافر عرب داشت که میخواست با خودروی ون آنها به شمال ببرد، مشکلی پیش آمده بود که نتوانست برود، از من درخواست کرد که آنها را ببرم که پذیرفتم و راهی شدیم. پلیس در جاده من را نگه داشت و گفت گواهینامه، آن روز معمم نبودم، یعنی در کل وقتی پشت فرمان مینشینم لباس روحانیت نمیپوشم. او تا گواهینامه من را دید تعجب کرد و گفت شما چرا حاج آقا؟ گفتم یعنی چه؟ چرا مسافرکشی نکنم؟ مگر چه اشکالی دارد؟
مسافرهای ثابت زیاد دارم که خیلی هایشان نمیدانند من روحانی هستم و وقتی میفهمند تا مدتی متعجب میمانند. این اظهار تعجبها برای من تکراری شده و سعی میکنم عادی جلوه کنم. مثلا دختر خانم دانشجویی مدتی مسافر من بود و هرازگاهی او را به تهران میآوردم و میبردم، یک بار من را در حرم حضرت معصومه اتفاقی دید، کلی جا خورد که مگر شما روحانی هستید؟ من فقط میخندیدم.
سال ۱۳۸۰ ازدواج کردم و دو فرزند دارم. از اول زندگی شرایطم را برای او توضیح داده و گفته بودم که زندگی با یک طلبه آن هم به این شکل راحت نیست، همسرم هم پذیرفت. خدا را شکر او هم اکنون همراه و همدلم هست و با درس و کار من موافق است، ولی خب یک نکته را هم بگویم بد نیست، برخی از مردم در سالهای اخیر علیه روحانیت حرفهایی میزنند که دردآور است، من منکر این نیستم که عدهای در این لباس به خطا رفته اند و کارهایی کرده اند که نباید میکردند، اما نباید آن خطا را به اسم اسلام گذاشت و اصل آن را زیر سوال برد بلکه آن را باید به اسم من نوعی نوشت.
بدترین اتفاق زندگی ام وقتی بود که با زن و بچه در اتوبان تصادف کردم، شب خیلی بدی بود، من مسیر همیشگی را با سرعت متوسطی میرفتم که به مانعی برخورد کردم، ماشین چند بار دور خودش چرخید و منحرف شد. اصلا برای آن مانع علائم هشداردهنده نگذاشته بودند. خدا میداند که چقدر ترسیدیم، خودم آسیبی ندیدم، همسرم هم آسیب جزیی دید، اما فرزند کوچکم که صندلی عقب نشسته بود کمی دچار جراحت شد که به هر حال همه چیز به خیر گذشت، اما خب شب بدی بود. هنوز هم که فکر میکنم اذیت میشوم.
روزگار عجیبی شده، کسی به فکر کسی نیست. مثلا همین کارخانههای خودروسازی اصلا به فکر راننده و مسافر نیستند، بی کیفیتترین ماشینها را در اختیار راننده میگذارند که هر لحظه جان او و همراهانش در خطر است. من فکر میکنم باید این مشکل یک جایی حل بشود وگرنه معلوم نیست این ره که همه ما میرویم به کدام ناکجاآبادی ختم شود.