bato-adv

زن جوان: سوءظن همسرم، زندگی‌ام را نابود کرده است

زن جوان: سوءظن همسرم، زندگی‌ام را نابود کرده است
زن جوان گفت: وقتی از مطب پزشک بیرون آمدم ساعتی را در یکی از مراکز تجاری گذراندم و به ویترین لباس فروشی‌ها نگاه می‌کردم وقتی به خانه بازگشتم همسرم با عصبانیت سوال می‌کرد چگونه ۳ ساعت را در خارج از منزل سپری کرده‌ام او هیچ کدام از مدارکی را که داشتم باور نمی‌کرد و نسبت به من سوء ظن داشت.
تاریخ انتشار: ۱۶:۱۹ - ۱۴ تير ۱۴۰۱

با آن که زندگی تلخ و دردناکی را پشت سر گذاشته بودم باز هم همواره سرزنش می‌شدم تا این که برای دومین بار ازدواج کردم، اما اکنون همسرم بعد از ۷ سال زندگی مشترک تحت تاثیر سخنان خیانت بار دیگران قرار گرفته است و...

به گزارش خراسان، زن ۲۳ ساله در حالی که بیان می‌کرد از زندگی مشترکم رضایت دارم، اما اکنون سوء ظن بیهوده همسرم، زندگی‌ام را در آستانه نابودی قرار داده است به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد توضیح داد:

تازه وارد نهمین بهار زندگی‌ام شده بودم که مادرم مسیر طلاق را در پیش گرفت و از پدر معتادم جدا شد چرا که اعتقاد داشت همسرش به او خیانت می‌کند بعد از این ماجرا من و خواهر ۵ ساله‌ام در کنار مادر ماندیم. او هم با کارگری در خانه‌های مردم مخارج زندگی را تامین می‌کرد چند ماه بعد مادرم با مرد متاهلی آشنا شد و با او ازدواج کرد، اما آن مرد حاضر نشد سرپرستی من و خواهرم را به عهده بگیرد چرا که می‌ترسید ازدواج پنهانی‌اش آشکار شود به همین دلیل مادرم من و خواهرم را نزد پدرم فرستاد که او نیز با زن دیگری ازدواج کرده بود و یک دختر خردسال داشت.

برای آن که نامادری‌ام ما را بیرون نکند و در خیابان‌ها سرگردان نشویم هرکاری از من می‌خواست انجام می‌دادم به خوبی از خواهر ناتنی‌ام مراقبت می‌کردم و امور خانه را با دقت و وسواس انجام می‌دادم با وجود این باز هم پدرم به پیشنهاد همسرش من و خواهرم را به بهزیستی سپرد تا بیشتر از این سربار آن‌ها نباشیم.

مادرم وقتی در جریان موضوع قرار گرفت به پای شوهرش افتاد و با التماس از او خواست تا ما را به خانه خودشان بازگرداند. بالاخره من و خواهرم نزد مادرم بازگشتیم، اما هنوز ۲ ماه بیشتر از حضور ما نگذشته بود که باز هم بحث و جدل بین آن‌ها شروع شد و مادرم که فهمید نمی‌تواند از ما مراقبت کند و پایه‌های زندگی خودش لرزان شده است دوباره ما را به بهزیستی برد. وقتی روز‌های سختی را در بهزیستی می‌گذراندم دیگر آن احساس قبلی را به مادرم نداشتم چرا که فکر می‌کردم من و خواهرم قربانی خوشگذرانی و آسایش او شده ایم.

خلاصه چند ماه بعد روزی پدربزرگم به سراغ ما آمد و من و خواهرم را از بهزیستی تحویل گرفت و به خانه خودشان برد در حالی که به تازگی طعم خوشبختی و آزادی را می‌چشیدم ناگهان پدربزرگم دچار سکته قلبی شد و جان خود را از دست داد و بدین ترتیب سرنوشت سیاه من و خواهرم دوباره به سراغمان آمد در این شرایط وقتی مادرم وضعیت دردناک و زجرآور ما را دید به ناچار ما را نزد خودش برد یک سال بعد از این ماجرا پسری به خواستگاری‌ام آمد که همبازی دوران کودکی‌ام بود.

من پولاد را دوست داشتم به همین خاطر خیلی زود مراسم عقدکنان ما برگزار شد. با آن که من ۱۴ سال بیشتر نداشتم، اما به نامزدم عشق می‌ورزیدم و آرزو داشتم هرچه زودتر زندگی مشترکمان را آغاز کنیم، اما متاسفانه خانواده‌های ما به خاطر هر موضوع کم اهمیتی با یکدیگر اختلاف پیدا می‌کردند و زندگی ما را تحت تاثیر خواسته‌ها و اعتقادات خودشان قرار می‌دادند تا جایی که بالاخره من و پولاد در همان دوران نامزدی از یکدیگر جدا شدیم.

حالا دیگر روزگار بسیار تلخی را می‌گذراندم. شوهر مادرم مدام غر می‌زد و ما را نان خور‌های اضافه می‌خواند. مادرم نیز با تیغ سرزنش هایش همواره قلبم را می‌خراشید، ولی من چاره‌ای جز تحمل نداشتم. در همین شرایط خواهر کوچکم نیز برای فرار از این شرایط اسفبار با اولین خواستگارش ازدواج کرد، اما در مدت کوتاهی طلاق گرفت چرا که شوهرش مردی معتاد و پرخاشگر بود. حالا دیگر زندگی در این آشفته بازار برای من خیلی دردناک بود تا این که کیان به خواستگاری‌ام آمد.

او در امور خدماتی و نظافتی یکی از شرکت‌های هواپیمایی کار می‌کرد و نامزدش به خاطر اعتیاد از او طلاق گرفته بود. اما بعد از این جدایی، کیان اعتیادش را ترک کرده بود به گونه‌ای که ۴ سال از زمان ترکش می‌گذشت از سوی دیگر من هم که در شرایط خوبی نبودم به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم. این گونه بود که زندگی مشترک ما آغاز شد و یک سال بعد پسرم امیر به دنیا آمد.

۲ سال بعد نیز دختران دوقلویم را در آغوش گرفتم و زندگی عاشقانه‌ای را در حالی تجربه می‌کردم که مادرم نیز از شوهرش طلاق گرفت و به عقد موقت مرد دیگری درآمد. خلاصه بعد از گذشت ۷ سال از زندگی مشترک تازه در مسیر خوشبختی قدم گذاشته بودم که یک شیطان خناس دوباره مسیر زندگی‌ام را به بی راهه کشاند چرا که یک روز من برای بیماری زنانگی نزد پزشک متخصص رفتم و فرزندانم را به عروس عمه همسرم سپردم وقتی از مطب پزشک بیرون آمدم ساعتی را در یکی از مراکز تجاری گذراندم و به ویترین لباس فروشی‌ها نگاه می‌کردم وقتی به خانه بازگشتم همسرم با عصبانیت سوال می‌کرد چگونه ۳ ساعت را در خارج از منزل سپری کرده‌ام او هیچ کدام از مدارکی را که داشتم باور نمی‌کرد و نسبت به من سوء ظن داشت تازه فهمیدم که پسر عمه کیان به او گفته است همسر سابقش با همین شیوه و نیرنگ‌ها ۲ سال به او خیانت کرد تا این که متوجه شد همسرش بیماری زنانگی را بهانه‌ای برای معاشرت با یک مرد غریبه قرار داده است و...

گزارش حاکی است با راهنمایی‌های ارزنده سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) بررسی روان شناختی این ماجرا توسط مشاوران دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

برچسب ها: خیانت زناشویی
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین