bato-adv
کد خبر: ۵۰۳۱۳۸

روایتی تلخ از اردوگاهی در مرز ایران و افغانستان

روایتی تلخ از اردوگاهی در مرز ایران و افغانستان
سربازان افغان از احتمال تیرباران خود در صورت برگشت به افغانستان می‌گفتند و رنج بزرگشان خانواده‌های پربچه‌ای بود که نان‌آورش آن‌ها بودند. می‌گفتند دولت جدید حقوق‌های ما را قطع می‌کند و بچه‌های ما گرسنه می‌مانند. حتی اگر خانه به خانه به خاطر شغل ما دنبالشان نروند، آن‌ها از گرسنگی و فقر خواهند مرد.
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۶ - ۱۰ شهريور ۱۴۰۰

در پی سقوط ولسوالی‌های افغانستان، موجی از پناهجویان عادی و نزدیک به سه هزار نیروی نظامی در رده‌های مختلف از افسران عالیرتبه تا سربازان به سمت مرز‌های ایران گریختند.

روزنامه اعتماد در ادامه نوشت: این نظامیان که برخی پیاده و تعداد بیشتری همراه با اتومبیل‌های مخصوص و تجهیزات جنگی بودند؛ پس از تسلیم ادوات جنگی خود در چند اردوگاه مرزی اسکان داده شدند. اسکان آن‌ها در استانی، چون سیستان و بلوچستان که مردمانش هماره با مشکلات جدی معیشتی و به خصوص کمبود آب و نیز فوتی‌های متعدد مبتلایان به کرونا روبه‌روست، تحمیل‌کننده باری مضاعف بود. هر چند در روز‌های نخست خیرین بومی به کمک آمدند، اما رفته رفته و با طولانی‌شدن اقامت این نظامیان، باید برای غذا، پوشاک و دیگر امور لازم فکری جدی می‌شد.

من و شهین قورزهی (اربابی) که از جمله خیرین کشوری و کنشگران اجتماعی فعال به خصوص در استان سیستان و بلوچستان هستیم برای کمک عازم مرز شدیم. گام اول خرید چند منبع آب سه هزار لیتری و نصب و پرکردن آن از آب سالم و خرید روزانه یخ بود و البته اعلام یک فراخوان در «گروه نیکوکاران ایران زمین» برای تامین بودجه لازم جهت خرید آذوقه روزانه. تلاش انجام‌شده که از تاریخ ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ آغاز شد تا پایان مردادماه ادامه داشت.

در این میان علاوه بر همراهی جدی چند خیریه دیگر، نمی‌توان از همدلی و مسوولیت‌پذیری نیرو‌های ارتش جمهوری اسلامی ایران در کمک به پناهجویان نظامی افغانستانی سخن نگفت. در این روز‌ها به‌کرات شاهد مهمان‌نوازی افسران ارتش ایران بودم که با مهربانی جیره غذایی خود را با نظامی‌های پناه آورده تقسیم می‌کردند.

نکته قابل تامل آن است که هر دو گروه مشکلات خاص خود را داشتند. پذیرش تقاضای پناهندگی برای آن تعداد نظامی که قدر مسلم ملحق‌شدن خانواده‌های خود را نیز خواستار بودند، با توجه به تمام سختی‌های فعلی کشور غیرممکن به نظر می‌رسید.

از سوی دیگر، جز معدودی که در گزارش توضیح داده شده است، دیگر نظامیان حاضر در اردوگاه‌ها حاضر به برگشت به افغانستان نبودند. برگشت برای آن‌ها به منزله تیرباران بود. اما بعد از آمدن نیرو‌های سازمان ملل و امان‌نامه اعلام‌شده از سوی طالبان تمام اردوگاه‌ها تخلیه و نظامی‌ها از مسیر زمینی به افغانستان برگردانده شدند. از این‌رو از جامعه جهانی انتظار می‌رود با استفاده از بازوان اجرایی خود، طالبان را موظف و مقید به حفظ جان این سه هزار نفر کند.

طی این مدت پیام‌های زیادی از افغانستانی‌هایی دریافت شد که قدردان حمایت از نیرو‌های نظامی پناه‌آورده به ایران بودند. گرچه برخی دیگر با شدیدترین لحن ممکن می‌خواستند بدانند که چرا آن‌ها کشور را چنین آسان تسلیم طالبان کرده‌اند. در چندین برنامه لایو اینستاگرامی شرکت و سعی کردم یک شاهد صادق از آنچه دیده بودم باشم.

اما مهم‌ترین، حضور در یک جلسه زنده با استفاده از برنامه زوم بود. در این نشست که ۲۹ آگوست برگزار شد تعدادی از فعالان مدنی شناخته‌شده استرالیا و نیز نمایندگانی از پارلمان این کشور حضور داشتند. من در جایگاه یک روزنامه‌نگار و کنشگر یک فرصت پنج دقیقه‌ای برای سخنرانی داشتم.

دلیل حضور من برای شرکت در این کنفرانس این بود که با هم‌صدا شدن با دیگر فعالان حقوق بشری بتوانم به افزایش سقف پذیرش پناهجویان کمکی کرده باشم. برای همین سعی کردم در کوتاه‌ترین کلمات ممکن بزرگ‌ترین خواسته‌ام را به گوش آن‌ها برسانم: ایمان دارم جهان آینده در دست انسان‌های مسوولیت‌پذیری خواهد بود که فارغ از مرزها، دین و عقاید به یکدیگر کمک کرده و احترام می‌گذارند.

من در فاصله‌ای بسیار نزدیک رو به روی مردانی ایستادم که از طالبان گریخته بودند. در چشم‌های بسیاری از آن‌ها ترس، نگرانی و استیصال موج می‌زد. آن‌ها در حالی که لباس‌های نظامی ضخیم به تن و پوتین به پا داشتند، روز‌های طولانی بود که در آن شرایط قرار داشتند. آن‌ها فقط یک چیز می‌خواستند؛ اعطای پناهندگی برای خود و خانواده‌هایشان که در افغانستان و در خطر مرگ قرار داشتند.

من مطمئن بودم کشور من ایران، به دلایل بسیاری امکان پذیرش آن‌ها را نخواهد داشت. آن‌ها تعدادی خانواده عادی و نزدیک به ۳ هزار افسر و سرباز نظامی بودند. از میان آن‌ها فقط تعداد کمی خواستار برگشت به افغانستان بودند.

هم‌قطاران آنها، افرادی را که با آسودگی مایل به بازگشت بودند، پنهانی نفوذی طالبان معرفی می‌کردند. اما دیگران به‌طور جدی می‌خواستند بمانند و می‌گفتند اگر ایران ما را نمی‌پذیرد، به یک کشور مسلمان دیگر ما را بفرستید. اما همه آن‌ها یک روز صبح با اتوبوس‌هایی که در جلوی اردوگاه بود، به افغانستان برگردانده شدند.

روز قبل نمایندگانی از سازمان ملل و ظاهرا با وساطت فرستادگانی از طالبان، با این گروه از نظامیان دیدار و برایشان امان‌نامه داده می‌شود و همراه با تجهیزات و ادوات جنگی خود به افغانستان بازگردانده می‌شوند.

من نمی‌دانم سربازانی که در آن روز با آن‌ها مصاحبه داشتم، هنوز زنده‌اند یا نه. اما رنج مشترک عمیقی که در آن چند روز در آن با هم سهیم بودیم، چنان تلخ است که هرگز فراموش نخواهد شد. مردم دنیا باید اهل خاورمیانه باشند تا بفهمند وقتی درباره رنج حرف می‌زنیم، از چه سخن می‌گوییم. دولت‌های بزرگ موظفند، با افزایش سقف پذیرش پناهجویان بیشتر، بخشی از خوشبختی، رفاه و آرامش خود را با مردم افغانستان و تمام مردم ستمدیده خاورمیانه سهیم شوند.

نمی‌دانم آن افسر کوچک‌اندامی که در اردوگاه شهید مدنی، صورت به صورت من ایستاد هنوز زنده باشد یا نه. اسمش را اینجا نمی‌نویسم نکند قصد جانش یا موجب آزار بیشترش شود. او صدای ۳۰۰ سرباز نظامی بود و برای همه تقاضای پناهندگی به ایران داشت. من خشمگین نبودم، اما با صدایی بی‌نهایت لرزان و بغضی دردناک از او و همه آن‌هایی که امکان صحبت با آن‌ها را پیدا کردم، پرسیدم چرا برای کشورتان نجنگیدید؟ چرا گریختید و چرا گذاشتید کشورتان شهر به شهر سقوط کند و به دست طالبان بیفتد؟ من برایشان جنگ هشت‌ساله ایران را مثال زدم که زن و مرد جنگیده بودیم.

من زیر کلاهی که تا پایین ابروهایم پایین کشیده بودم و ماسکی که تمام صورتم را پوشانده بود، به زحمت سعی می‌کردم که صدای لرزان و چشم‌های گریانم را مخفی کنم. روز چهارشنبه ۲۵ مرداد سال ۱۴۰۰ بود. مرد خودش را به صورتم نزدیک کرد و با لحنی محکم گفت اگر می‌جنگیدیم صد‌ها غیرنظامی کشته می‌شدند. چون طالبان خود را در خانه‌های مردم عادی پنهان کرده بودند.

ما جنگ نکردیم تا کسی کشته نشود. صدایم بلندتر شد. با آن همه سلاح؟! نباید تسلیم می‌شدید. جایی در من می‌خواهد فریاد بکشد و چیزی را باور نکند. مرد جواب می‌دهد سلاح داشتیم. آن‌ها هم داشتند. اگر ما ده تفنگ داشتیم، آن‌ها صد تفنگ داشتند. اگر ما یک تانک داشتیم، آن‌ها ده تانک داشتند. طالبان قوی بودند.

سرباز‌ها راه زیادی آمده بودند. پیاده و سوار بر ماشین‌های آخرین مدل امریکایی و خود را به مرز رسانده بودند. با تمام سلاح‌هایی که داشتند و نزدیک به صد ماشین. از سمت سیستان وارد استان سیستان و بلوچستان و کشور ایران شده بودند. از مرز میلک یا سمت پاسگاه ملاشریف. زیاد بودند. خیلی زیاد. سه هزار نفر. کابل هنوز سقوط نکرده بود. اما تسلیم آسان و معنادار شهر‌ها نشان می‌داد که پایتخت هم سقوط خواهد کرد. تمام شبکه‌های خبری مهم و حتی معمولی دنیا از افغانستان می‌گفتند.

نظامیان با هر آنچه داشتند به ایران گریخته بودند. سه هزار نظامی در اردوگاه‌های مختلفی از جمله مدرسه شهید مدنی در روستای کارگاه پکک، ادیمی در شهرستان نیمروز و پاسگاه ملاشریف در شهر زهک اسکان داده شده بودند. در روز‌های اول تعدادی از افسران رده بالا با هواپیما به کابل فرستاده می‌شوند، اما به محض سقوط کابل دیگر امکانی برای فرستادن بقیه نظامی‌ها فراهم نمی‌شود. حتی نام طالبان نیز همه را می‌ترساند.

نظامی‌ها در هوای داغ سیستان‌وبلوچستان با تن‌پوش‌های ضخیم در حیاط و اتاق‌های مدرسه ولو هستند. هر کس جایی نشسته. سربازانی هستند که روی دیوار‌های سرویس‌های بهداشتی نشسته‌اند. اینجا یک مدرسه معمولی در نزدیکی شهرستان هیرمند است و گنجایش و شرایط مناسبی برای تبدیل شدن به یک اردوگاه سیصد نفری ندارد. تشک‌های پهن‌شده در کلاس و راهرو‌ها که پاره و کهنه به نظر می‌رسد، زمانی متعلق به دانش‌آموزان روستایی این مدرسه شبانه‌روزی بوده است.

حمامی وجود ندارد و نظامی‌ها با شلنگی که در حیاط مدرسه یا داخل توالت‌ها هست به سر و تنشان آب می‌ریزند. آن‌ها روزهاست که لباس ضخیم خود را درنیاورده‌اند و جز پوتین چیز دیگری ندارند که به پا کنند. آن‌ها وارد استانی شده‌اند که از کم‌برخوردارترین استان‌های کشور است و بخشی که درست در چند کیلومتری سد کمال‌خان روی رودخانه بزرگ هیرمند است؛ همان سدی که روز افتتاح آن اشرف غنی با سینه ستبر و با لحنی پر از غرور گفت آب مجانی تمام شد. از این به بعد آب در برابر نفت.

آن روز او نمی‌دانست خودش و کشورش به زودی به دست نیرو‌های طالبان سقوط خواهند کرد و سربازان کشورش در شرایطی غمبار از ایران درخواست پناهندگی خواهند کرد.

سربازان مدرسه مدنی دو دسته بودند. آن‌ها که می‌خواستند بمانند و آن‌ها که می‌خواستند بروند. حدود ۶۳ نفر از ۳۰۰ نفر صورت‌های بی‌خیالی داشتند. همان‌هایی که می‌خواستند بروند. می‌گفتند طالبان به آن‌ها کاری ندارد. سرباز‌های دیگر در جایی پنهانی به من گفتند آن‌ها نیرو‌های نفوذی طالبان بین خودی‌ها هستند.

وقتی بعد از چند روز گوشی‌های تلفن همراه نظامی‌ها را به خودشان برگرداندند؛ برخی شاهد تماس آن‌ها با نیرو‌های طالب بوده‌اند و همین ترس آن‌ها را بیشتر می‌کرد، چون آن‌ها آمار نظامی‌ها و تجهیزاتی را که تحویل ارتش و نیرو‌های مرزی ایران کرده بودند، به طالبان داده بودند.

در مقابل من چهره‌های مستاصلی وجود داشت که با نگرانی درخواست پناهندگی از ایران داشتند؛ کشوری که سال‌هاست بیشترین تعداد پناهجوی افغانستانی را در خود جای داده و بعید به نظر می‌رسید در شرایط کنونی بخواهد یا بتواند مهاجران دیگری را به فهرست خود اضافه کند.

می‌پرسم چطور توانسته‌اند خانواده‌های خود را جا بگذارند و فرار کنند؟ جواب‌ها غم‌انگیز است. آن‌ها نظامیانی هستند که ماه‌های طولانی، حتی بیش از یک سال است که خانواده، زن و فرزندان خود را ندیده‌اند، چون محل خدمت آن‌ها در جایی دور از محل زندگی خانواده‌هاشان است و اغلب توان مالی برای رفتن به شهرهایشان و دیدار خانواده‌های خود را نداشته‌اند. هنر بزرگ آن‌ها داشتن شغل نظامی‌گری و فرستادن پول برای زن و بچه‌هایشان بوده.

کسی از بچه‌های کوچکش برایم گفت. مجیب و آزاده. زن و بچه‌هایی که نمی‌دانست با هجوم طالبان آیا هنوز زنده باشند یا نه. نمی‌دانست آیا دوباره آن‌ها را خواهد دید یا نه. اما سربازان دیگر مصرانه تقاضای پناهندگی داشتند. می‌خواستند خانواده‌هایشان به ایران بیایند و شهروند ایران شوند. رویای آن‌ها چنان دور به نظر می‌رسید که از تصورش دچار ترس می‌شدم.

آن‌ها از احتمال تیرباران خود در صورت برگشت به افغانستان می‌گفتند و رنج بزرگشان خانواده‌های پربچه‌ای بود که نان‌آورش آن‌ها بودند. می‌گفتند دولت جدید حقوق‌های ما را قطع می‌کند و بچه‌های ما گرسنه می‌مانند. حتی اگر خانه به خانه به خاطر شغل ما دنبالشان نروند، آن‌ها از گرسنگی و فقر خواهند مرد.

من از چشم‌های برخی می‌ترسیدم. در نگاه برخی خشونتی ترسناک موج می‌زد و من نمی‌دانستم اگر من و آن‌ها هرکدام در موقعیت فعلی نبودیم، چه اتفاقی میان ما رخ می‌داد. آیا آن‌ها که با حالتی خاص، نگاه‌هایی گویا و یک نوع بی‌تفاوتی هراس‌آور نگاهم می‌کردند؛ به راستی نیرو‌های نفوذی طالبان در میان ارتش افغانستان پناه‌آورده به ایران بودند؟!

مدرسه شهید مدنی بیشتر از آنکه مثل یک مدرسه باشد، به میدان جنگی شکست‌خورده شبیه بود که در آن روز داغ تابستانی جز رنجی عمیق هیچ نشانه امیدبخش دیگری در آن به چشم نمی‌خورد. من در آن هرم گرم مدیر مدرسه را می‌دیدم که دهانش بسته و باز می‌شد و از خرابی‌های ایجادشده در مدرسه‌اش صحبت می‌کرد. شیشه‌های شکسته و آبسردکن برقی سوخته‌ای که کششِ دادن آب سرد به سیصد نظامی تشنه و خسته و گرسنه را نداشت.

نظامی‌هایی که روز‌هایی طولانی همان لباس کلفت به تنشان بوده بوی عرق گرفته‌اند و لباسی برای تعویض نداشته‌اند. شاید حتی انگشت‌های پایشان درون پوتین له شده و پوسیده باشد. سرایدار مدرسه از زندانی‌شدن خانواده‌اش حرف می‌زند. زن و بچه‌اش حدود دو هفته است که پایشان را از خانه سرایداری بیرون نگذاشته‌اند. کجا بیایند؟ چگونه از حیاط پرسرباز عبور کنند و اصلا به کجا بروند؟

پدر همسر مرد سرایدار هم که به تازگی جراحی چشم داشته، آنجا گیر افتاده. اگر از آنجا برود کسی نیست که مراقبش باشد. نظامی‌ها در حیاط نشسته‌اند یا راه می‌روند. سرنوشت قشنگی نیست که ندانی فردایت چه می‌شود. زنده می‌مانی یا اعدام می‌شوی. پناهنده می‌شوی یا به دشمنت طالبان تحویل داده می‌شوی.

درست یک روز بعد است. یک روز بعد از توزیع چندین وعده غذای گرم، سیصد دست لباس بلوچی و مسواک و خمیردندان و دمپایی‌های تازه‌خریده‌شده و مردانی که حالا برایت آشنایند؛ بویشان، نوع خاص نگاهشان و دردهایشان که برایت از زبان نماینده‌شان گفته شده. قصه‌هایی شبیه به هم و رنج‌های مشترک انسانی. یکی از سرباز‌ها دستش را به سمتم دراز می‌کند. چند پول افغانی کهنه میان مشتش است. با التماس می‌خواهد که برایش ناس بخرم. می‌دانم ناس چیست.

بسیاری از مردم در سیستان و بلوچستان ناس می‌جوند. یک جور ماده مخدر است که بسیاری گرفتار و آلوده‌اش هستند. چشم که باز می‌کنند ناس می‌جوند. دوره‌گرد‌ها و مغازه‌ها در بساطشان ده جور ناس دارند. می‌خندم و می‌گویم بهتر است تا آنجاست جویدن ناس را ترک کند. چند بچه روستایی از پشت میله‌های بسته به نظامی‌ها نگاه می‌کنند و به آن‌ها بد و بیراه می‌گویند. آن‌ها را ترسو، خائن و فراری خطاب می‌کنند. من چشمم به چشم‌های پدر مجیب و آزاده گره می‌خورد. از چشم‌های هردوی ما اشک می‌جوشد.

فردای دیروز است. نیرو‌های سازمان ملل آمده‌اند به اردوگاه ادیمی. حالا همه سخت‌گیرتر و جدی‌تر شده‌اند. هیچ‌کس به ما محل نمی‌دهد. ما را راه نمی‌دهند داخل اردوگاه. اردوگاه در محل اداره امور اتباع و مهاجرین است. دارند نظامی‌ها را سرشماری می‌کنند و حرف‌هایشان را می‌شنوند. درست مثل روز اول که وقت ورود آن‌ها را ثبت کرده‌اند. انگشت‌نگاری کرده و از دسته و هنگ و پادگان‌های محل خدمتشان پرسیده‌اند و تجهیزات نظامی‌شان را تحویل گرفته‌اند.

می‌گویند طالبان عفو عمومی اعلام کرده. می‌گویند طالبان حتی آن‌ها را بخشیده. با آنکه نظامی‌اند. با آنکه با ادوات نظامی و ماشین‌ها تسلیم ایران شده‌اند. ظهر است. باد داغ سیستانی می‌وزد. از آن باد‌های صد و بیست روزه.

چادر‌های اردوگاه ملاشریف را نه آدم‌ها که باد صبحگاهی است که تکان می‌دهد. تمام چادر‌هایی که هلال احمر برای پناهجو‌ها برپا کرده خالی است؛ چادر‌هایی که شدت باد آن‌ها را فرسوده و جابه‌جا پاره کرده است. خانواده‌ها بیشتر از یک روز اینجا نمانده‌اند و رد مرز شده‌اند.

چند روز پیش یکی از زن‌ها داخل همین چادر‌ها نوزاد دخترش را به دنیا می‌آورد. درست مثل خانواده‌ای که پسر نه ساله‌اش را تا حد مرگ از دست می‌دهد. خانواده‌ای با دو بچه. یک دختر کوچک و یک پسر نه ساله. قاچاقچی‌های آدم بر آن‌ها را به مرز می‌رسانند. زمانی طولانی راه رفته‌اند. در خستگی، با گرسنگی. امر و نهی شنیده‌اند تا رسیده‌اند به دیوار طولانی، خیلی طولانی مرز. ارتفاعی سه و نیم متری را بالا رفته‌اند. زن، مرد، بچه. در هر سن. دیوار صاف، سیاه و سیمانی. زن‌ها ناخن نداشته‌اند. چنگ زده‌اند و از دست‌های قلاب شده مرد‌ها رفته‌اند بالا. علامت شان نور‌های لیزری سبز و نارنجی بوده.

آدم‌بر‌های این طرف، سبز و آن طرفی‌ها، نارنجی. اول زن و دختر کوچکش. بعد مرد خواسته بچه‌اش را بفرستد بالای دیوار؛ آدم‌بر گفته اول خودت برو. بچه‌ات را می‌دهم بالا. شب، روز شده. همه در دشت گریخته‌اند و خبری از بچه نشده. زن و مرد فقط گریه کرده‌اند.

کل دیوار طولانی را هروله‌کنان صد دفعه رفته‌اند و آمدند. فکر کردند شاید بچه از جایی دیگر این طرف دیوار انداخته شده باشد. نبوده. نیرو‌های مرز دل‌شان سوخته و پا به پای آن‌ها گشته‌اند. بالاخره پسر بچه را پیدا کرده‌اند. آن سوی مرز. با تعرض‌های پیاپی. بچه خونین. لباس‌های پاره و امعا و احشا بیرون ریخته. پسرک مرده به نظر می‌رسد. کسی متوجه نبض ضعیفش می‌شود. او را به بیمارستان می‌برند.

زن‌ها و بچه‌های زیادی در مسیر رسیدن به مرز توسط قاچاقچی‌ها مورد تجاوز قرار می‌گیرند. آن‌ها سکوت می‌کنند. شاید، چون چاره دیگری ندارند. شاید فکر می‌کنند این آخرین حقارتی است که در این مسیر دردناک ناچار به تحمل آن هستند. شاید فکر می‌کنند گذر از مرز، ورود به دروازه خوشبختی باشد. کسی چه می‌داند. یک گنجشک داخل یکی از چادر‌ها به تکه نانی که شاید از دست بچه‌ای به روی زمین افتاده باشد نوک می‌زند. یک روز گرم تابستانی است.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv