ناصر فکوهی استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران در یادداشتی درباره درگذشت خسرو سینایی در اعتماد نوشت: هنرمندان و نویسندگان و فیلمسازانی که در بیست سال اخیر برای کار بر تاریخ معاصر فرهنگ ایران با آنها رفت و آمد داشتم اغلب انسانهایی عاشق بودند. اغلب، عاشق کارشان، عاشق هنرشان و عاشق زندگی. اغلب آدمهایی بودند که معنای سختی و فشار در این پهنه را با گوشت و پوست خود احساس کرده بودند و میدانستند در این راه با چه توفانهایی سهمگین باید دست به گریبان شوند، با چه پستیهایی و تلخکامیها و ناجوانمردیهایی.
اما، اکثر آنها در عمری طولانی، توانسته بودند از این راه سخت بگذرند و از زندگی خود راضی باشند. گلهای نداشتند و تنها حسرتی که بر دلشان سنگینی میکرد، تنها پرسشی که بر لبهایشان یخ میزد این بود که به کدامین جرم همه و به ویژه جوانان، باید چنین عذاب بکشند و چنین روح و جسمشان، زنده زنده به آتش کشیده شود تا بتوانند زیبایی بیافرینند. پاسخ را اما، همه میدانستند: هیچ جرمی در کار نبود... جز: عشق. عشقی که در سراسر وجودشان موج میزد، عشقی که به چشمهایشان درخشش یک زندگی زیبا را میداد و به لبهایشان، لبخندی ابدی.
خسرو سینایی، از این جنس بود. از جنس آدمهایی که وقتی از دستشان میدهی، هرچند میدانی مرگ مرهمی بر درد ِ بزرگ یک بیماری لاعلاج و بنابراین یک رهایی برایشان بوده است، آرام نداری؛ آدمهایی که هم خود و هم تو میدانی که دیر یا زود، در یکی از این فصول پی در پی تو را ترک میکنند، اما حاضر نیستی واقعیت را بپذیری. خسرو، چون پدری مهربان بود و امروز با شنیدن خبری که انتظارش را از چندین هفته پیش میکشیدم و حتی بهرغم میل خود، آرزو داشتم زودتر از راه برسد تا درد عظیمی که میکشد از میان برود، گریه امانم نداد.
دوست داشتم و هنوز دوست دارم که «اسطوره جاودانگی» برای آدمهای «خوب»، انسانهایی با قلبهای بزرگ که همیشه خود را مدیون زندگی میدانند و نه طلبکار آن، واقعیت میداشت. دوست داشتم اسطوره «جوانی ابدی» دستکم برای این آدمها واقعیت میداشت. هرگز لبخند از لبانش، هوشمندی از ذهنش، شادی از وجودش، امید از دلش بیرون نمیرفت. هرگز کلمهای زشت بر زبانش نمیآمد حتی در حق بدترین دشمنش.
هنرمندی بزرگ بود، فیلمسازی ارزشمند، نویسنده و شاعری توانا. همه درست است، اما بیشتر باید بگوییم: در روزگاری که برای یافتن انسانهای شریف و پاک و مهربان و دلسوز و پردغدغه برای دیگران، باید چراغ به دست گرفت و به گرد شهر چرخید، یک انسان خوب از دست رفت چه کسی خواهد توانست جای روح بلند و دل نازک او را بگیرد.
هربار بر در خانهشان میرفتم، با قامتی خمیده، اما با رویی گشاده، در را باز میکرد و گویی سالهاست مرا ندیده، چنان استقبالی میکرد که حسرت میخوردم چرا هرگز در زندگی نتوانستهام حتی در خیالاتم به این حد از دوست داشتن برسم. با خسرو سینایی در یک محله با چند کوچه فاصله، زندگی میکردیم. روحی شاداب داشت و همیشه امیدوار، همیشه دلبند و خشنود از زندگیاش و حاصل آن، چه در خانواده و چه در عرصه عمومی و البته همیشه نگران فاجعهای که آینده میتواند برای هر کدام از ما به ارمغان بیاورد. که برای او آورد.
گفتگوهای ما که صدها ساعت فیلم و صدا را در بر میگیرند بیشک روزی به انتشار خواهد رسید و نشان خواهند داد که چطور این مرد بزرگ، فراتر از سینما و هنر و قدرت تخیل خارقالعادهاش، ساعت به ساعت، روز به روز، ماه به ماه، ... روح مرا شیفته خود کرد و مرا امروز به آنجا کشاند که جرات کنم و از «مرگ پدر» نام ببرم.
روحی سهگانه داشت: قالبی که با گستره و ژرفای بزرگی در فرهنگ ایران و شناخت گستردهاش ساخته شده بود و ترکیبی از دو فرهنگ اروپایی که سالها با آنها زندگی کرده بود. از یک سو: خویشتنداری، اعتدال و احتیاط ِ عقلانیت خالص گرا (پوریتن)ی شمال اروپا (اتریش محل تحصیلش) و از سوی دیگر، شورشگری و شادمانی و آزادی کامل در بیان احساسات غم و شادی، یا میراث روحیه مدیترانهای جنوب اروپا که به آن عشق میورزید.
زیبایی ترکیب این فرهنگها با یکدیگر، انسانی ساخته بود استثنایی: خلاق، صبور، امیدوار، با خردورزی روشمند در بخشی از وجودش و با طغیان خلاقیت هنری در بخش دیگرش. خسرو رفت، اما شاید تنها روزی با مرگ بتوانم او را و میراثش را از زندگی خود کنار بگذارم. خسرو رفت، اما آوردههایش به زندگی این جهانی تا صدها سال یاد و نامش را برای مردمان این کشور و برای جهانیان زنده نگاه خواهد داشت. قطرههای اشک ما بدرقه راه پدری که نمیخواست، اما با دست نفرین شده کرونایی که دوزخیان همین زمین آن را به جان انسانهایی، چون او انداخته بودند، ناچار شد، هزاران هزار فرزند خود را تنها بگذارد و راه ابدیت را پیش بگیرد.
امروز زبانم برای تسلیت گفتن به گیزلا و فرح گرامی شاهدان گفتگوهای بیپایان ما، قاصر بود؛ میدانم چه اندوه بزرگی بر قلبهای مهربانشان نشسته، غم بزرگی که نه تنها روح آنها را در تیرگی فرو برده، بلکه قلب همه فرزندان آن انسان والا را امروز از هم درید. یادش همیشه زنده خواهد ماند.