مجتبی مرادی؛ علی فرزند ابوطالب نه که فرزندِ خاک بود، کودکی در جستجوی حقیقت و اولین و آخرین کسی که پیش از آنکه گردی از عالمِ خاک بر جانش بنشیند با اسلام آشنا شد. پیغامبر اندکی از بسیارِ اسلام را با او در میان گذاشت. علی رفت که با پدر مشورت کند، اما تا بامداد با عقلِ سلیم خویش خلوت کرد و همان خرد ناب چونان پدری راهنمای و دستگیر او را به اسلام رهنمون شد.
مسلمان شدنِ علی ظاهرا تاثیری در قوّت گرفتن جبهۀ اسلام نداشت؛ نه پول و مالی داشت که خرجِ کار کند، نه زوری که از هیبتش برخی از آزارِ مومنان بکاهند و نه خدم و حشمی که همراهِ خود کند، اما علی چیزی داشت که هیچکس نداشت و آن همانا «صدقِ ناب» بود، بیغل و غش و با همۀ جان و تنش ایمان آورده بود و اسلام را پذیرفته بود.
علی حافظۀ محمد بود و تمام حرکات و سکنات و گفتار و رفتار و کردار رهبر و مرادش را ضبط میکرد، بیش از همه در خلوت و جلوت همراهِ پیامبرش بود و بیش از همه به محمد عالِم بود تا بدانجا که میتوان گفت: او همان محمد بود که نامش را علی نهاده بودند.
در آن روزگار کسانی ثروتمند در اطراف پیامبر بودند که خالصانه ثروتشان را در اختیار ایشان گذاشتند، اما علیِ خاکی چیزی نداشت که نثارِ جانان کند و با این همه سخاوتش از ایشان افزون بود آنگاه که میرفت کار میکرد تا اجرتش را که چند دانه خرما بود برای مرادش بیاورد تا از پسِ چند روز گرسنگی چیزی خورده باشد. علی بود که با ایمان و اطمینانِ بینظیر در بسترِ محمد خوابید تا جانش را قربانیِ جانان کند؛ در آغوش گرفتنِ مرگی حتمی برای مردی که باورش داشت.
بر طبقِ آنچه از روایات معتبر اسلامی موجود است «فاطمه» را نه محمد بلکه خدایِ محمد به عقدِ علی درآورد، زیرا هیچ مردی در پهنۀ خاک نبود که سزاوارِ همسری با آن بانویِ آسمانی باشد؛ و سرانجام علی امیرمومنان شد و سکانِ حکومت را به دست گرفت، دستور و برنامۀ کاری او روشن و آشکار بود؛ قرآن و سنتِ رسول.
او انسانی آرمانگرا بود که حاضر نبود ذرهای از آرمان بلندش عقب نشیند، در اندیشۀ او خلق و خالق چنان نسبت عمیقی با هم داشتند که برای داشتنِ جامعهای موزون و متوازن بر پایۀ قرآن عقیده داشت باید مفادِ سورۀ «ماعون» را اجرا کرد تا به حلاوتِ سورۀ «حمد» رسید، در اندیشۀ بلندِ او «عدل» پایۀ «توحید» بود؛ و در آن سوی جبهه قشریّون و بلکه فریبکارانی بودند که زیر تابلوی توحید در کارِ برچیدنِ بساط عدل بودند و علی میدانست که نمیتوان از توحید سخن گفت و اشک و آه یتیم و فقیر را نادیده گرفت.
علی در تمام زندگیاش چیزی برای خود نخواست و برای هیچ چیز زندگی شخصیاش نجنگید، در واقع او اصلا زندگی شخصی نداشت و اگر میجنگید برای احقاق حق میجنگید.
آوردهاند که شخصی بیباور به خدا و روز رستخیز با علی محاجّه میکرد، هرچه علی در اثبات میکوشید او بر انکار پای میفشرد تا آنکه علی فرمود: «اگر چنان باشد که تو میگویی من چیزی از دست ندادهام، زیرا زندگیام همان است که هست و اگر چنان باشد که من میگویم آنگاه تو از زیانکاران خواهی بود.» آری علی عینِ سلامت و اسلام بود و عدالت باور و آرمانِ او بود.
در محراب و هنگام راز و نیاز با معشوق شمشیری بر فرقِ علی فرود آمد، علی را نه ضربِ شمشیر که داغِ تنهایی کشت...
علی شهید شد تا همچنان و هماره گواهِ راستان و سرافرازان باشد...
علی شهید شد تا «صدقِ ناب» تمثالی در تاریخ بشریت داشته باشد...
و سهمِ علی همچنان تنهایی است...