مجتبی مرادی؛ برای این که دچارِ خود قهرمانپنداری نشوم همین ابتدای کار عرض کنم که مدتی بیکار بودم، یعنی مشغول بودم، اما انگار بیکار بودم، ترجمه میکردم شب و روز، و شاید، چون راهش را بلد نبودم دخل و خرجم با هم نمیخواند. این بود که به دوست و آشنا سپردم که اگر احیاناً کاری باری بود خبرم کنند. یکی از همان دوستان که پیشتر هم لطفِ بسیار در حقم کرده بود تماس گرفت و حاملِ خبری خوش بود:
آقای مرادی! یک کارِ خوبی براتون پیدا کردم؛ پرستاری از بیمار، کارِ خاصی هم ندارد، فقط باید دارو و غذایش را سرِ وقت بدهی، بقیۀ ساعات میتوانی در اختیارِ خودت باشی و ترجمه بکنی.
خوب، کور از خدا چه میخواهد؟ دو چشمِ بینا. یک روزِ جمعه به دیدنِ مریض رفتم. همۀ اهل و عیال جمع بودند. بسیار گرم از بنده استقبال فرمودند. احتمالاً دوستم زیادی از من تعریف کرده بود! حسابی تحویلم گرفتند و گفتند: اینجا خانۀ خودت است، راحت باش و یک اتاق از خانۀ بزرگ را هم به من دادند. همه چیز رویایی بود. غروبی همه رفتند. من و بیمار ماندیم. کار سبک بود، چون دخترش شامش را هم داده بود. لابد من هم داروها را میدادم و میرفتم به کار و بار خودم میپرداختم. داروها را دادم. با هم گپ زدیم و از علاقهاش به کتاب و فرهنگ گفت. تا ساعت دوازده شب کنارش بودم، دوازده اجازه خواستم و به اتاقم رفتم. خیلی خسته بودم، زود خوابم برد، ساعت سه شب بود که دیدم صدایم میکند (بعدا متوجه ساعت شدم) طوری از روی تخت پریدم که پایم خورد به جسمی سخت و فلزی و پا شکاف برداشت و خون روان شد. اما آخ هم نگفتم. جَلدی خودم را رساندم بالای سرش؛ تشنه بود، آب خواست، با احترام تقدیم کردم. نوشید و گفت: برو استراحت کن.
ساعت شش صبح تقریبا بیدار بودم، گفت: آقای مرادی! صبحانۀ من را بیاور. رفتم دست و صورتم را شستم و شرفیاب شدم. قبل از صبحانه، باید آن دو تا کیسه را در ظرفی خالی میکردم، ظرف را در توالت میریختم و ظرف آب تمیزی میآوردم تا دست و صورتش را بشوید. صبحانه را آماده کردم، روی میز عسلی جلویش گذاشتم، بلندش کردم. مشغول خوردن شد. گفت: خودت هم بخور. گفتم: چشم، دو لقمه نون پنیر خوردم. چای خواست، آوردم. داروها، درست کردنِ آبمیوه، نهار، شام، خالی کردن آن کیسهها و... فعالیتی بود که من حدود ۴۰ روز سعی کردم بی کم و کاست و بدون قصور و کوتاهی انجام بدهم، گاهی هم کسانی به عیادت میآمدند، قالب عوض میکردم و در نقش یک خدمتکار ظاهر میشدم.
من همیشه به خودم وعده دادم یا کاری را نپذیرم یا آن را به بهترین شکل ممکن انجام بدهم. اما در تمامِ این مدت مدام شکنجه میشدم، خیلی زود فهمیدم از این که من به کار دیگری (ترجمه) بپردازم ناراحت میشود، وقتی درِ یخچال را باز میکنم چهارچشمی مواظب من است، ترجمه را کنار گذاشتم، میوه و غذا را با پولِ خودم تهیه میکردم، اما او انگار حتی لقمههای من را میشمرد.
به دلیلِ خالی کردنِ آن کیسهها از اشتها افتاده بودم، تماس و ارتباط نزدیک با آن مرد باعث شده بود بو بگیرم، خانه یک حمام داشت، حمام رفتم، اما شروع کرد به داد و بیداد که: نباید از آن حمام استفاده کنی. گفتم: چشم، لباسهایم را پوشیدم و بعدتر دزدکی و چند نوبت در توالت و با همان شیلنگ مستراح حمام میکردم (خانه دو تا توالت داشت)، در نهایت احساس کردم قادر نیستم وظایفم را به نحو احسن انجام دهم، با پسرش صحبت کردم، گفتم: لطفا عذر مرا بپذیرید، میترسم شرمندۀ شما و پدر بشوم. گفت: من به شما حق میدهم، پدر اخلاق ندارد. گفتم: نه، مسأله این نیست، من یک وظایفی دارم و احساس میکنم دیگر قادر به انجام وظایفم نیستم.
خلاصه، بعد از چهل روز، از پیرمرد خداحافظی کردم، ناراحت بود، گفت: چرا میروی؟ من که نازکتر از گل به تو نگفتم. احساس میکردم مثل یک بچۀ کوچک بیپناه شده، چون قبل از من خیلیها آمده بودند و رفته بودند و من انگار رکورددار مقاومت بودم! ولی واقعا نمیتوانستم بمانم، سر و رویش را بوسیدم، از او حلالیت خواستم و در روزی بارانی خودخواهانه خودم را از قفس رها کردم.