bato-adv
کد خبر: ۴۰۴۱۱۶

بزرگترین سکونتگاه غیررسمی زنجان؛ گوشه‌نشینان اسلام‌آباد!

فیروز حیدری، بنگاه‌دار از خانه‌هایی می‌گوید که با تمام نقص‌هایی که دارند، قیمتشان آنقدر بالا رفته که مستأجرانش راهی ندارند غیر از اینکه دوباره راهی روستا شوند، اما آن هم امکان ندارد وقتی قیمت یک گوساله چند میلیون تومان است. کشاورزی هم که دیگر نمی‌شود کرد. هر کسب و کار جدیدی هم بخواهید راه بیندازید، همه‌اش ضرر می‌شود، مثل محسن که هفت سال پیش یک دکان اجاره کرد برای جمع‌آوری ضایعات مقوا از محل و حالا ماهی ۷۰۰ هزار تومان اجاره می‌دهد، اما کار نیست.
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۰ - ۰۹ تير ۱۳۹۸

بزرگترین سکونتگاه غیررسمی زنجان؛ گوشه‌نشینان اسلام‌آباد!

برای عارفعلی، چوبدار سابق، بعدازظهر‌های کشدار تابستان یعنی نشستن روی چهارپایه کوتاه و خیره شدن به خیابان ۲۰ متری که آفتاب یک طرفش را قبضه کرده. خیلی دیگر از زن و مرد‌های «اسلام‌آباد» را می‌شود به همین حال دید؛ تک‌تک یا گعده. به نظر فهیمه، بافنده اهل «بی‌سیم» دیگر محله حاشیه‌ای زنجان، اما این اصلاً قشنگ نیست.

به گزارش ایران، می‌گوید یعنی چه که زن‌ها جمع می‌شوند دور هم و دم در می‌نشینند. به قول خودش هروقت رد می‌شود، تشری بهشان می‌زند. فهیمه کنار چهار زن دیگر در یک قالیبافی کوچک کار می‌کند که پشت شیشه‌اش که با یک پرده ضخیم، داخل کارگاه را از دید پنهان می‌کند، نوشته‌اند: «دستمزد هر دبی ۲۴۰۰ تومان» و زیرش اضافه کرده‌اند: «تسویه در همان روز» می‌پرسم یعنی چی دستمزد دبی؟ ریز می‌خندد: «حالا از همه چیز می‌خواهی سردربیاوری؟! به جایش بگو اینجا مشکل دزد داریم. آبگرمکن و کولر را باز می‌کنند می‌برند. یک ساعت نباشی کارشان را کرده‌اند.»

فهیمه به یاد ندارد کی از ده آمده‌اند، از انگوران. خیلی کوچک بوده. در اسلام‌آباد که بیشتر بین مردم به «صفرآباد» معروف است، همه از ده آمده‌اند و به طرز جالبی از هرکه سؤال کنید، سال دقیقش را می‌داند؛ مثل عارفعلی چوبدار ۶۲ ساله که ۳۷ سال پیش دست زنش را گرفته و از «قزلجه سفلی» به صفرآباد آمده و حالا هفت بچه و ۱۱ نوه دارد. تاریخ برای عارفعلی عمویی هم در آن روز بخصوص در ۳۷ سال پیش، دو‌نیم شد؛ پیش از مهاجرت و پس از آن.

«توی دهمان چوبدار بودم، اینجا هم که آمدم چوبداری می‌کردم.» چوبدار کسی است که گاو و گوسفند را می‌گیرد و پروار می‌کند و می‌فروشد. این را عارفعلی می‌گوید، وقتی می‌پرسم چوبداری دقیقاً چه‌کاری است: «اینجا می‌رفتم میدان شهرداری از اصطبل گاو و گوسفند می‌خریدم و پروار می‌کردم و می‌فروختم. الان دیگر کار نیست. قصابی‌ها گوشت نمی‌خرند، می‌ترسند روی دستشان بماند. هر دکان بقالی گوشت منجمد دارد دیگر، کسی از قصاب گوشت نمی‌خرد. اینجا که این طور است. وسع مردم پایین است. اگر پول داشتم یا دولت وام می‌داد، ۱۰۰ تا گوساله پروار می‌کردم و قیمت دولتی می‌دادم بازار.»

چوبدار اسم گوساله و گوسفند را جوری با حسرت می‌گوید که آدم ملتفت می‌شود چقدر دلش می‌خواهد به کار برگردد: «الان این دکان کنار خانه را داده‌ام دختر‌ها و عروسم که خیاطی کنند. یک دانه مشتری ندارند. فقط دلم خوش است که سرشان گرم است و توی خانه حوصله‌شان سر نمی‌رود. پول نیست، همین ۲۰متری کار تمام مغازه‌هایش کساد است.»

۲۰ متری یا خیابان اصلی اسلام‌آباد را مغازه‌های لوازم خانگی پر کرده‌اند که می‌گویند جنس‌هایشان را از بانه می‌آورند و قیمت‌شان مناسب است. مشتری‌هایشان هم بیشتر از روستا و اطراف می‌آیند برای خرید. عارفعلی می‌گوید در روستایشان فوقش ۴۰ نفر مانده باشند.

خانه‌های کوچک با در‌های باز که پرده‌ای نیمه‌آویخته پشتشان به چشم می‌خورد، مشخصه اسلام‌آباد است. خانه‌هایی که هرکدام یک ساز می‌زنند به لحاظ بی‌قوارگی: «خانه ۵۰ متری دیگر چقدر هست مگر که دومترش هم عقب‌نشینی باید بکند.»

این را بکتاش، صاحب خشکشویی می‌گوید. شصت و چندساله که ۴۰ سال است ساکن محله است و خانه ۵۰ متری که از آن حرف می‌زند و روزگاری با هشت بچه‌اش در آن زندگی می‌کرده، چسبیده به خشکشویی. تا همین چند سال پیش، سه تا از پسرهایش وردستش بودند در خشکشویی، حالا خودش تک و تنهاست.

«خودم هم اضافه‌ام. الان بیکار ایستاده‌ام اینجا. تمام این محل خاک بود آن زمان، آن‌وقت که من آمدم. حالا هم اسمش شهر است، اما هیچ چیزش به شهر نمی‌خورد. عوارض شهر را می‌دهیم، اما یک فاضلاب درست نداریم. بار‌ها قول داده‌اند، اما هیچ به هیچ.»

بکتاش شفیعی از روستای مقانلوی ماهنشان آمده: «کشاورزی را ول کردم به امان خدا و آمدم. روستا بهداشت نداشت، مدرسه نداشت، خواستم بچه‌هایم مدرسه بروند. روستای ما ۱۹۰ خانوار داشت، الان ۳۰ تا مانده. آب نیست، تراکتور نیست، زمین نمانده. اینجا هم وضع کارمان این است.»

بکتاش چراغ خشکشویی را روشن می‌کند تا کپه شلوار‌های چقر و چرکمرده روی پیشخوان را نشانم دهد: «این‌ها را از تاناکورا آورده‌اند. دانه‌ای ۲۰۰ تومان می‌دهند برای شستن و اتویش، چیزی نمی‌شود. از عید تا حالا، ۳ ماه است یک دانه شلوار نو برایم نیاورده‌اند. قبلاً تولیدی‌ها لباس می‌آوردند برای اتو که آن‌ها هم تعطیل شده‌اند. توی همین محل بودند، وگرنه از داخل شهر که برای ما کار نمی‌آورند. پارچه گران شده، تولیدی دیگر صرفه ندارد. یک مشتری داشتم که ۱۰ تا چرخ داشت، همه را داد و برگشت ده چوپانی. اینجا مردم فقیرند، بیشترشان کارگر ساختمانی‌اند، اگر کار باشد.»

مرتضی بیخ دیوار کز کرده و چشمش به دوچرخه زهواردررفته است. زیرلب چیزی می‌گوید. دوستش می‌خندد و مثلاً حرفش را ترجمه می‌کند: «بابایش مکانیک است. فکر می‌کند دوچرخه را می‌تواند درست کند. این فارسی بلد است، اما مخصوصاً حرف نمی‌زند.»

مرتضی که اسمش را دوستانش لو داده‌اند، به پسربچه چشم‌غره می‌رود و بعد یکهو انگار نکته مهمی در باب تعمیر دوچرخه به او الهام شده باشد، می‌جهد روی دوچرخه آش و لاش. پسربچه‌ها با هم می‌خندند و بازی‌شان را از سر می‌گیرند. ۸، ۹ ساله‌اند. اسلام‌آباد یک دبستان دخترانه دارد و یکی پسرانه. پسر‌ها توی کوچه‌ها می‌دوند و بازی می‌کنند و دختربچه‌ها به تقلید از زنان، جلوی در خانه‌ها جمع می‌شوند و گاهی یکی‌شان را می‌بینی که دارد چند تکه رخت را روی طنابی که کنار در خانه بسته شده آویزان می‌کنند. خانه‌ها عموماً حیاط ندارند، بخشی که به عنوان حیاط درنظر گرفته شده بوده، با ایرانیت به فضای اتاق اضافه شده تا خانواده‌های پرجمعیت را بهتر در خود جا دهد.

فیروز حیدری، بنگاه‌دار از خانه‌هایی می‌گوید که با تمام نقص‌هایی که دارند، قیمتشان آنقدر بالا رفته که مستأجرانش راهی ندارند غیر از اینکه دوباره راهی روستا شوند، اما آن هم امکان ندارد وقتی قیمت یک گوساله چند میلیون تومان است. کشاورزی هم که دیگر نمی‌شود کرد. هر کسب و کار جدیدی هم بخواهید راه بیندازید، همه‌اش ضرر می‌شود، مثل محسن که هفت سال پیش یک دکان اجاره کرد برای جمع‌آوری ضایعات مقوا از محل و حالا ماهی ۷۰۰ هزار تومان اجاره می‌دهد، اما کار نیست.

اسلام‌آباد را با ۲۸ هزار نفر جمعیت، بزرگترین سکونتگاه غیررسمی زنجان می‌دانند، حاشیه‌ای که به شهر پیوسته، اما نشانی از آن ندارد. دیگر حاشیه‌های زنجان همچون سایان، بویوک‌آباد، مهدیه و بی‌سیم هم هستند، اما آنچه درباره اسلام‌آباد یا همان صفرآباد می‌گویند، این است که محله‌ای است شلوغ و فقرنشین با مشکلات زیاد. کسی از اهالی می‌گفت: ما زاغه‌نشینیم؛ زن شاگرد نانوا بود گمانم که می‌گفت: شوهرم اندازه خرج خوراک هر روز من و دوبچه‌اش را به زور درمی‌آورد. حرف چوبدار در ذهنم تکرار می‌شود: «اگر می‌شد دوباره پروار کنم.»

bato-adv
مجله خواندنی ها