«سر چهارراه نشستهاند تخمه میشکنند و قلیان میکشند. یکی جوک تعریف میکند و چند نفری میخندند. چند نفری هم نمیخندند انگار حواسشان جای دیگری است. یکیشان که سنش از دیگران بیشتر به نظر میرسد روی تکه کارتنی ولو شده لبش که به خنده بازنمیشود هیچ، گهگاهی هم تشری میرود به بقیه که صدایشان بلند نشود...»
روزنامه ایران در ادامه نوشت: «در این میان اما هستند کسانی که ششدانگ حواسشان به رهگذران است. با چنان دقتی رفت و آمد رهگذران را رصد میکنند که انگار در میان آنها به دنبال آشنایی میگردند. اینها جوانکهای بیکاری نیستند که از سر بیکاری و بیعاری چهارراه را به پاتوق هر روزه تبدیل کردهاند بلکه مردانی هستند با چند سر عائله که در روزگاری نه چندان دور به امید باز شدن گرههای کور زندگی از زادگاهشان دل کندند و به غربت پای گذاشتند.
مجید مرد میانسالی است که با فاصله از کنار این جماعت عبور میکند. برای رسیدن به خانهاش دور میزند و از سوی دیگر وارد کوچه میشود. او هم مانند خیلی از هممحلیهایش سالها پیش خانه و زندگیاش در سراب را فروخته و روانه تهران شده برای کار. غافل از این که این بار قدم در سرابی واقعی میگذارد. وقتی از پیدا کردن خانه در تهران ناامید شده ناچار قدم به اینجا گذاشته است. میگوید: اینجا خانه خیلی ارزانتر از تهران است. امکانات کم است اما بهتر از آوارگی در خیابان است. من هم صبح تا شب کار میکنم اما با درآمد هفتصد، هشتصد هزار تومان کارگری که نمیشود زندگی کرد. زنم چند ماهی است که دیگر به هیچ صراطی سازگار نیست پایش را کرده توی یک کفش و میگوید باید برگردیم اما چطور برگردم دیگر روی برگشت ندارم.
مجید از کمبود امکانات میگوید: راستش را بخواهی او هم تقصیر ندارد. صبح تا شب در خانه میماند. اینجا فضای مناسب برای تفریح نیست. پارکی هم که در خیابان پایینی ساخته شده پاتوق معتادان و افراد خطرناک است. تفریح زن من هم مانند خیلی از زنهای دیگر یکی - دو ساعت در کوچه نشستن است. بعدازظهر هم که میشود از ترس همین جماعتی که میبینی از خانه بیرون نمیآیند.
چند خیابان بالاتر اما خبری از پاتوقهای مردانه نیست. ساختمانهای نیمهساز و گرد و خاک ناشی از ساختوساز شاید به مذاق آنها خوش نمیآید. اما در میان همین سر و صدا و گرد و خاک پیرزنی نشسته با بساطی از آلوچه، لواشک و برگههای زردآلو.
احساس سربار شدن خیلی دردناک است
مریم بانو از تویسرکان آمده است. میگوید درآمدم روزی ده یا یازده تومان است. گاهی از این خوراکی میفروشم گاهی هم رب درست میکنم و میفروشم اما مردم اینجا همه مثل خودم هستند درآمدی ندارند که خرید کنند. با این حال مجبورم هر روز اینجا بساط پهن کنم چون شوهرم معتاد است و برایمان هیچ چیزی نگذاشته و همه را دود کرده است. بیست سال پیش ما را ترک کرد و رفت، خودم هم پدر بچهها بودم هم مادرشان. اما پسر بزرگم رفت و پیدایش کرد. چند ماهی او را در کمپ بستری کرد اما وقتی برگشت باز همان آدم سابق بود. ای کاش هیچ وقت پیدایش نمیکرد. باغ و زمینی برایمان نمانده بود، پسرانم مجبور شدند بیایند اینجا برای کار. کارگری میکنند اما دستشان را مقابل هیچ نامردی دراز نمیکنند. با پدرشان خیلی فرق دارند. پسرها که راهی غربت شدند، من ماندم و شوهرم. چشمانم دیگر سوی قالیبافی نداشت. با این سن و سال هر روز کتک میخوردم اما روزهایی که پولی داشتم و خرج موادش را میدادم جانم در امان بود.
میخواستم طلاق بگیرم و جانم را خلاص کنم اما پسر بزرگم نگذاشت. میگفت آبرویمان میرود. یک روز آمد تویسرکان وسایلمان را جمع کرد و گفت برایتان خانه اجاره کردهام نزدیک خانه خودم، این طوری بیشتر حواسم به شماست. این شد که راهی غربت شدیم. اجاره خانه را پسرها با هم پرداخت میکنند اما زندگی آنها هم هزار چالهچوله دارد. بیمه و حقوق بازنشستگی که نداریم، مجبورم برای گذران زندگی دستفروشی کنم. راستش اصلاً نمیدانستم میتوانم خودم را بیمه کنم وقتی هم که فهمیدم گفتند سنات زیاد است و دیگر نمیشود. از پادرد و کمر دردش شکایت میکند و دوری مراکز درمانی این منطقه. میگوید هر روز از خدا میخواهم که زودتر بمیرم و از این همه درد راحت شوم. این طوری پسرها هم راحت میشوند و دغدغه مرا ندارند. خدا برای هیچ مسلمانی نیاورد احساس سربار شدن خیلی دردناک است.
در اینجا گیر افتادهایم
آن طرفتر اما زنانی نشستهاند که دردی مشترک دارند. سولماز زنی سی و یکی - دو ساله است که دو فرزند دارد. میگوید: در شهرمان اردبیل و در خانه پدری زندگی متوسطی داشتیم تا این که یکی از آشنایان برایم یک خواستگار آورد از تهران. آن روزها به خود میبالیدم که عروس میشوم و در پایتخت زندگی میکنم. به خواهرها و زن برادرانم فخر میفروختم تا این که راهی تهران شدم و تازه فهمیدم همه حاشیههای شهر هم جزئی از تهران هستند و قرار است من هم یکی از حاشیهنشینها باشم نه پایتختنشین. همسرم میگفت هزینه اجاره خانه اینجا خیلی کم است و این به نفع زندگی ماست. صبحها همسر من هم مانند سی، چهل هزار کارگری که راهی تهران میشوند برای کار، روانه تهران میشود. او که میرود من میمانم و این دو بچه. حوصلهشان سر میرود خسته میشوند و میافتند به جان هم. اسباببازی درست و حسابی که ندارند، دفتر هم گران شده نمیگذارم خیلی نقاشی بکشند. بماند برای مدرسه و درس و مشق بهتر است. میترسم تنها به کوچه بروند اگر خودم هم بخواهم دو - سه بار از خانه بیرون بیایم برایم حرف در میآورند. اصلاً اینجا بعد از ساعت پنج و شش هم که نمیشود از خانه بیرون بروی. نگاههای هرز و بدزبانی مردانی که خود زن و بچه دارند هر زن پاکدامنی را آزار میدهد. بارها از همسرم خواستم که به اردبیل برویم اما میگوید آنجا هم آسمان همین رنگ است و کار کم است و درآمد ناچیز. گیر افتادهایم در اینجا خدا نجاتمان دهد.
ماشین که نداشته باشی، بدبختی
زینب خانم زن دیگری است که بچه ۷ ماهه دارد. دغدغه او درمان فرزندش است. میگوید: خدا نصیب هیچ مسلمانی نکند. دو ماه پیش دخترم تب کرد، نیمههای شب تبش شدید شد اما ما ماشین نداریم. دو - سه ساعتی در خیابان راه میرفتیم هیچ ماشینی پیدا نمیشد که ما را به مرکز درمانی برساند. خدا میداند بر ما چه گذشت تا پای پیاده به درمانگاه رسیدیم. خودم به جهنم، فقط دعا میکردم فرزندم در راه تشنج نکند. اینجا اگر ماشین نداشته باشی نصفه شب بمیری هم کسی به دادت نمیرسد.
رقص و پایکوبی تا نیمههای شب
شهربانو اما زنی است جا افتاده که حداقل ۵۵ سال دارد. صاحب سوپرمارکتی در محله است. میگوید: بزرگترین مشکل اینجا تفاوت فرهنگ ساکنین است. هر کس از جایی آمده و فکر میکند همانگونه که در شهرش رفتار میکرد میتواند رفتار کند. مثلاً همین همسایه روبهرویی خدا نکند مراسم شادی داشته باشد تا نیمههای شب بساط رقص و آوازشان به راه است. صدای موسیقی آنها آن قدر بلند است که وقتی در خانه هستی انگار وسط عروسی نشستهای. اینجا بیصاحب است انگار. از عروسی و شادی که بگذری هر شب میتوان یک فیلم اکشن تماشا کرد. معمولاً دعوا بر سر جای پارک است. رفت و آمد بدون ماشین اینجا خیلی سخت است اما مشکل بزرگتر نداشتن پارکینگ است. هیچ کدام از خانهها پارکینگ ندارند و هر کس خود را صاحب زمین مقابل خانهاش میداند و برای تصاحب آن میجنگد. مشکل دیگر فقر است. همه گرسنگی را فریاد میکنند. ساعت ۶:۳۰ صبح مغازه را باز میکنم تا به بچه مدرسهایها خوراکی بفروشم. هر روز مردانی را میبینم که در نهایت شرمندگی بچههایشان را آوردهاند خوراکی بخرند. هزار تومان میدهند کیک و شکلات بخرند. نمیدانم چه باید بکنم شرمندگی پدر و مادران را که میبینم از سود خود میگذرم اما تا چند وقت و برای چند نفر میتوان این کار را انجام داد؟
آهی میکشد و در نهایت ناراحتی ادامه میدهد: خودم خانه ندارم، ماهی ۶۰۰ هزار تومان کرایه خانه میدهم. درآمد این مغازه کفاف زندگیام را نمیدهد. اگر اینجا ماندهام فقط برای این است که خدای ناخواسته به نامردان محتاج نشوم. روزهایی که دخترانم به خانهام نیایند صبحانه یک لیوان چای شیرین میخورم و ناهار آش میپزم. گاهی همان را برای شام هم میخورم اما بیشتر وقتها شام هم نمیخورم. اما دخترانم که بیایند خودشان برنج و روغن میآورند و غذا درست میکنند.
شهربانو زنی است که در شهر خود خانه و کاشانهای داشته. میگوید: یک باغ و چند رأس گاو و گوسفند داشتم. اما از روزی که خواهر همسرم به اینجا آمد همسرم هوایی شد. دست آخر حریفش نشدم. همه زندگی را فروخت و راهی بهارستان شد. ۶ سالی میشود که ساکن این منطقهایم اما از روز اول یک آب خوش از گلویمان پایین نرفت. همسرم در ابتدا نگهبان پارکینگ بود اما بعد از چند ماه دزدها به او حمله کردند و اگر پلیس دیر میرسید حتماً مرده بود. از آن روز به بعد ترسید. مدتی در فضای سبز کار کرد اما بیرونش کردند. سن و سالش هم که به درد کار ساختمانی و کارگری نمیخورد. همین شد که خانهنشین شد و مسئولیت گذران زندگی به عهده من افتاده است.
همسرم ماهی ۶ میلیون تومان هزینه دارد
داستان زندگی میلاد اما با دیگران تفاوتی چشمگیر دارد. به گفته خودش پولش از پارو بالا میرود و از زندگیاش راضی است. او و خانوادهاش برای یافتن شغلی مناسب از خلخال به قرچک مهاجرت کردند. چند ماهی آنجا ماندهاند و بعد راهی بهارستان شدهاند. حال میلاد به تنهایی یک بنگاه معاملات ملکی دارد. رونق خرید و فروش و ساخت و ساز ملک در اینجا، درآمد خوبی نصیبش کرده است، تا جایی که میگوید درآمدش به ماهی ۱۰ میلیون تومان هم میرسد. ظاهر آراسته و خط شانهای که روی موهایش مانده نشان میدهد که بر خلاف بسیاری از اهالی اینجا که هفتهها خود را در آئینه نمیبینند وقت زیادی را به خود اختصاص میدهد.
البته به ادعای خودش برای خانوادهاش هم خیلی وقت میگذارد. همسر و دو فرزندش را زیاد به مسافرت میبرد. برای رفع بیحوصلگی آنها، شام خوردن و گردش در خیابانهای مرفه نشین تهران را انتخاب میکند؛ چراکه معتقد است اینجا تفریح ولگشتن در خیابانها و کوچههاست. میگوید: ماهی شش میلیون تومان هزینه همسرم است. برای خودش و بچهها لباس میخرد و رستورانهای شیک را برای غذا خوردن انتخاب میکند. نمیگذارم هیچ چیز اذیتش کند. تنها دغدغه همسرم مدرسه بچههاست که قول دادهام وقتی به سن مدرسه برسند به اسلامشهر نقل مکان کنیم. آنجا خانهای میخرم تا بچهها به مدرسه مناسبی بروند. نمیگذارم اینجا بزرگ شوند. بچههای اینجا را والدینشان ول کردهاند در خیابان از هر کسی یک چیزی یاد بگیرند. باورتان نمیشود بچههای هفت، هشت ساله هر وقت دعوا میکنند انگار دو مرد چهل ساله با هم دعوا میکنند هر کلمه رکیکی که بلد نباشی میتوانی از آنها یاد بگیری.
بیماری همسرم ما را راهی بهارستان کرد
یعقوب آقا در کار بیمه است. به واسطه کارش آمار دقیقی هم دارد. او میگوید که اینجا حدود ۵۶ هزار و خردهای جمعیت دارد. در هر شیفت مدرسه ۶۵۰ تا ۷۰۰ نفر جمعیت دارد. از هر قومی در اینجا وجود دارد تا جایی که میتوان گفت از هر ۳۲ استان افرادی در این جا حضور دارند. قدیمیترهای اینجا یا جان خود را از دست دادهاند یا از اینجا رفتهاند. متأسفانه فقر چه فرهنگی و چه مادی اینجا بیداد میکند. اعتیاد یکی از مشکلاتی است که زندگی هر جوانی را تهدید میکند. تعداد زیادی از جوانان اینجا یا زندانی هستند یا با اعتیادشان دست به گریبانند. طلاق و مشکلات خانوادگی هم در سالهای اخیر زیاد شده است. ده، دوازده سال پیش همسرم دچار تومور مغزی شد. درمانش هزینه زیادی داشت. خانهام در خانیآباد تهران را فروختم و برای بهبودش هزینه کردم. با مابقی پولمان هم اینجا خانهای اجاره کردیم. اما وقتی پسرها بزرگتر شدند ترسیدم مانند بسیاری از جوانان اینجا معتاد شوند. به هر دری زدم تا توانستم خانهای در پرند اجاره کنم و خانوادهام را از این فضا نجات دهم. حالا هر روز برای کار به اینجا میآیم و شبها به پرند باز میگردم.»