کافی است با مترو طی مسیر کنیم تا با انبوه دستفروشانی مواجه شویم که اجناس مختلفی را با قیمت ارزان به مردم عرضه میکنند و هر روز بر تعداد آنها نیز افزوده میشود.
به گزارش ایلنا، کلان شهر تهران ایرانی کوچکی است که ساکنان آن آدمهایی از استانها و شهرهای مختلف هستند؛ با فرهنگ و خرده فرهنگهای متفاوت. اگر ساعتی یا حتی دقایقی در اماکن عمومی شهر پرسه بزنیم با شهروندانی مواجه خواهیم شد که به قومها و طوایف مختلفی تعلق دارند؛ از لر و کرد و ترک و عرب و بلوچ گرفته تا هموطنانی از شمال و شرق و جنوب، حتی اغراق نیست، اگر بگوییم حال دیگر تعداد تهرانیها کمتر از جمعیت انبوهی است که به شهرهای مختلف ایران تعلق دارند و هر کدام بنا به دلایل خاصی شهر محل سکونت خود را ترک کردهاند و به پایتخت آمدهاند، تا زندگی بهتری را برای خود رقم بزنند.
کلان شهر تهران با جمعیتی بالغ بر ۸ میلیون نفر پرجمعیتترین شهر ایران، بیست و چهارمین شهر جهان و پرجمعیتترین شهر آسیاست است و سومین کلان شهر پرجمعیت خاورمیانه به حساب میآید. به طور قطع شهر تهران از لحاظ امکانات اقتصادی، رفاهی و صنعتی نسبت به شهرهای دیگر ایران از وضعیت بهتری برخوردار است و همین موضوع آن را به مهاجرپذیرترین شهر ایران تبدیل کرده است. هرکدام از هموطنان غیرتهرانی بنا به دلیل یا دلایل خاصی به تهران آمدهاند. به طور مثال معمولا اشخاصی که به عنوان دانشجو به پایتخت میآیند به دلیل عدم امکانات در شهر خودشان ترجیح میدهند، پس از اتمام تحصیل، تهران را برای زندگی انتخاب کنند و در صورت وجود امکانات لازم تصمیمشان را عملی میکنند. برخی از مهاجران برای ایجاد شرایط بهتر زندگی فرزندانشان به تهران میآیند و برخی نیز برای یافتن کار مناسب و ایجاد شرایط بهتر و کسب درآمد بیشتر پایتخت را به عنوان محل زندگیشان انتخاب میکنند.
به هر روی همه مهاجران شهرستانی با هر منش و فرهنگ برای حضورشان در تهران یک دلیل مشترک دارند و آن، ایجاد شرایط بهتر زندگی است و به همین دلیل است که تهران همواره شلوغترین شهر ایران است و هر لحظه بر جمعیت آن افزوده میشود که این کثرت جمعیت مشکلات عدیدهای را در پی دارد و پرداختن به آنها مجال و زمان طولانیتری میطلبد.
معضل بیکاری و زادگاه گریزی
برخی از شهرهای کشور بنا به دلایل مختلفی، چون بد بودن شرایط جغرافیایی و اقلیمی، نامساعد بودن اوضاع اقتصادی و اجتماعی و عدم وجود امکانات رفاهی جزو مناطق کمبرخوردار به حساب میآیند و شرایط بغرنج زندگی در این مناطق، اهالی آنجا را به مهاجرت و پایتختنشینی وا داشته است. با توجه به شواهد موجود، میتوان گفت: مهمترین دلیل مهاجرت به پایتخت بیکاری است.
البته در میان انبوه جمعیتی که در شرایط نامناسب مناطق کمبرخوردار زندگی میکنند، آنهایی که برای فرار از شرایط موجود دست به مهاجرت میزنند و به امید یافتن شغلی در خور راهی تهران میشوند، غافلند از اینکه رویای زندگی بیدغدغه در تهران سرابی بیش نیست، زیرا بخشی از جمعیت جوان این شهر شلوغ نیز بیکارند یا با شغلهای کاذب امرار معاش میکنند که این مشاغل کاذب نیز انواع مختلفی دارند و دستفروشی یکی از آنهاست.
هزارتوی مترو و آدمهای خسته و گریزان از فقر
به عنوان خبرنگار، برای تکمیل گزارش و مواجهه مستقیم با شهرستانیهای مقیم پایتخت، اماکن بسیاری را از نظر گذراندم؛ از میادین شهری گرفته تا خیابانهای شلوغ و معابر مناطق مختلف، اما هیچ مکانی را بهتر از مترو نیافتم به چند دلیل؛ قطعا آنهایی که با مترو مسیرپیمایی میکنند، به یاد دارند که در گذشتهای نه چندان دور قطارهای شهری و حتی بین شهری علاوه بر خلوت بودن فضایی آرام داشتند و به جز صدای ضبط شده خانمی که مسیرهای پیش رو را اعلام میکرد و بوقهای گاه به گاه قطار صدای دیگری شنیده نمیشد. در آن سالهای نه چندان دور اگر مسافری قصد خرید اقلام روزانهاش را داشت باید از محدوده مترو خارج میشد و به خیابان میرفت و مغازه مورد نظرش را مییافت و به خرید مورد نظرش میپرداخت، اما چند سالی است که این رویه شکل دیگری به خود گرفته و حال میتوان گفت: متروی تهران به دلیل حضور دستفروشان بازاری متنوع است که در زیر زمین جریان دارد و نیاز مسافران را تا حدودی برآورده میکند.
در ابتدا، حضور دستفروشان در مترو مسافران را به متعجب وا میداشت و هیچکس فکرش را نمیکرد که این اتفاق در مدت زمانی کوتاه شکل جدیتری به خود بگیرد و با افزوده شدن تعداد دستفروشانی که اغلبشان لهجه و گویش غیرتهرانی داشتند به روالی معمول تبدیل شود. در ماهها و سالهای اولی که دستفروشان به مترو آمدند، اجناس محدودی را به مسافران عرضه میکردند و هرچه گذشت اجناس و اقلام آنها تنوع بیشتری پیدا کرد. در ابتدا فقط جوانها بودند که به فروش آن اجناس محدود میپرداختند و از لهجه و گویش آنها میشد فهمید که اهل شهرهای غربی کشورند.
دیری نگذشت که خانمها نیز وارد گود شدند و به فروش اجناس زنانهای، چون لوازم آرایش و البسه و بدلیجات تزینی پرداختند و از جایی به بعد افراد میانسال نیز به شغل دستفروشی در مترو گرایش پیدا کردند و پس از مدتی پای کودکان نیز به مترو باز شد و این روند کماکان ادامه دارد به اضافه اینکه طی ماههای گذشته بر تعداد دستفروشان مترو افزوده شده و اهالی شهرهای دیگر نیز به فعالیت در این شغل گرایش نشان دادهاند و تنوع لهجهها و گویشهای فروشندگان گواهی بر این اتفاق است. حال چند ماهی است که شهروندان تهرانی نیز به فعالیت در زمینه دستفروشی تمایل نشان دادهاند که همه اینها نشان از وضعیت اشتغال در شهرها و استانهای کشور دارد.
ورود به شهر زیر زمینی تهران
با تصورات و خود منگوییهای خبرنگارمآبانه از پلههای متروی میدان انقلاب پایین میروم تا خودم را به سکوی ایستگاه برسانم و سوار بر قطار با دستفروشان مواجه شوم و به طور مستقیم در جریان مشکلات و مصائبشان قرار گیرم. در آن ازدحام معمول، از گیت گذر میکنم و با جمعیت همراه میشوم و پا به پای آنها تا لبه سکوی ایستگاه میروم. به دنبال یافتن دستفروشان چشم میگردانم و جمعیت را در پی آنها میکاوم.
روی یکی از صندلیهای زردرنگ نشسته و چمدانی مملو از روسریهای رنگارنگ را جلوی خود قرار داده است. سنش زیاد نیست، نهایتا بیست و سه چهار سال. کنارش مینشینم و مسافران دیگر بیاعتنا از کنارمان میگذرند و او که چهرهای رنگ پریده دارد برای فروش اجناسش هیچ تلاشی نمیکند. از او درباره بازار کار میپرسم، بیاهمیت شانهای بالا میاندازد و سرش را به سمت دیگر میچرخاند.
به او میگویم خبرنگارم و حاضرم حرفها و گلایههایش را بشنوم. سر میچرخاند و نگاهم میکند و بر میخیزد و دور میشود.
نام: رضا
سن:۲۸ ساله
اهل: اردبیل
تحصیلات: سیکل
وضعیت تاهل: متاهل
برخلاف دیگر دستفروشان مترو آرام و ساکت کنار اجناسش ایستاده و جمعیت را تماشا میکند. نزدیک میروم و سر صحبت را باز میکنم با لهجه ترکی میگوید بچه اردبیل است و نامش رضاست و بیست هشت سال سن دارد. وقتی از میزان تحصیلاتش میپرسم میگوید سواد آنچنانی ندارد و تا سوم راهنمایی درس خوانده، اما از بچگی کار کرده و در کارش که قالببندی و آلماتوربندی است، متخصص است. پیش از آنکه سوال دیگری بپرسم خودش شروع به صحبت میکند. میگوید در اردبیل کار درست حسابی پیدا نمیشود و حال که زمستان و یخبندان است، ساختمانسازی تعطیل است و آن معدود کارگرانی که مشغول به کار بودهاند، نیز اوضاع کاری خوبی ندارند. میگوید نزدیک به یک ماه است زن و بچهاش را در شهرشان تنها گذاشته و به تهران آمده و از روی ناچاری دستفروشی را برگزیده است.
میگوید آدم کمرویی است و شغل دستفروشی را دوست ندارد و دلش نمیخواهد برای مسافران داخل قطار مزاحمت ایجاد کند به همین دلیل ترجیح میدهد بساطش را در محوطه ایستگاه برقرار کند. از میزان درآمدش که میپرسم آه میکشد و میگوید، راضی نیست، زیرا پولی برایش نمیماند تا برای زن و بچهاش بفرستد. به بساط جورابهایش اشاره میکند و میگوید، اگر همه اینها را بفروشم که اینطور نیست صد تومن نصیبم میشود، در حالی که روزی هشت تا ده جفت میفروشم.
میگوید ۲۵ تا ۳۰ تومان هزینه روزانه خودش است و ماهی سیصد نیز اجاره خوابگاهی است که در آن سکونت دارد. میگوید کل سرمایهاش سیصد هزار تومان است و باید همه اجناسش را بفروشد تا بتواند اجناس جدید بیاورد. میگوید دعا کن تا شغل دیگری پیدا کنم، زیرا دستفروشی را دوست ندارم و با دیدن مامور در ایستگاه با شتاب برمیخیزد و اجناسش را بغل میکند و به سمت در خروجی میرود و گفتگویمان نیمه کاره میماند.
نام: غلام
سن:۳۰
اهل: تهران
تحصیلات: فوق لیسانس زمین شناسی
وضعیت تاهل: مجرد
سایر دستفروشان هم مانند من تحصیلکردهاند
سر و وضعش مرتب است و ظرفی سینی مانند در دست دارد و دستبندهای زنانه میفروشد. میگوید در رابطه با رشته تحصیلیاش دو، سه سال سابقه کار دارد و اینگونه نیست که دستفروشان مترو جز دستفروشی، کار دیگری بلد نباشند و آنهایی که میشناسد، مانند خودش تحصیلکرده هستند و زمانی که به هر دری میزنند و نمیشود راه آخر را بر میگزینند که دستفروشی در مترو است. میگوید بیرون کار نیست یا جذب نیرو نمیکنند و فعالیت در عرصه مطالعاتی نیز سود مالی ندارد. از طرفی برخی صاحبکارها از بیمه کردن کارگران سر باز میزنند، زیرا برایشان صرف ندارد.
میگوید از دوران دانشجویی و در فصل تابستان به طور کم و بیش در این شغل فعالیت داشته و حال پنج شش سال است در مترو دستفروشی میکند و از روند موجود راضی است و روزی ۳۰ تا ۲۰۰ هزار تومان فروش دارد. او در پاسخ به این سوال که نوع جنس چقدر در میزان درآمد دستفروشان موثر است، میگوید تفاوتی ندارد که چه بفروشی، اما به هرحال اقلامی مانند جوراب و کفی کفش و مسواک و خمیر دندان که نیاز روزانه مردم را تامین میکنند، فروش بیشتری خواهد داشت و برای فروش اجناس دیگر نیز باید سلیقه مشتریان را در نظر گرفت.
غلام درباره نوع برخورد ماموران مترو با دستفروشان نیز میگوید، برخورد آنها نسبت به سالهای پیش بهتر شده، اما روال همان روال قبلی است. قطار به ایستگاه میرسد و انبوه جمعیت فضای خالی ایستگاه را پر میکنند و او نیز در میان آنها گم میشود.
نام: محمد
سن:۶۰ سال
اهل: تهران
تحصیلات:دیپلم
وضعیت تاهل: متاهل
ورشکست شدم
سوار قطاری به مقصد ایستگاه «کلاهدوز» میشوم تا با دستفروشان دیگری مواجه شوم. پیرمردی کت و شلوارپوش با مو و ریشی سفید در حال فروش کتاب رنگآمیزی کودکان و چای کیسهای است و نایلونی بزرگ در دست دارد. در حالی که اجناسش را تبلیغ میکند و درباره آنها توضیح میدهد نزدیک میشود. صدایش میکنم و به گمان اینکه مشتری هستم، میایستد و لبخند میزند و کتاب رنگآمیزی را به دستم میدهد. آرام به او میگویم خبرنگارم و میخواهم با او چند دقیقه حرف بزنم. نگاهم میکند و از من کارت شناسایی میخواهد. به او کارت نشان میدهم عینکش را از جیب بیرون میآورد و به چشم میزند و با دقت کارتم را نگاه میکند و پس از آن است که به گفتگو رضایت میدهد.
در اولین ایستگاه پیدا میشویم و روی صندلیهای زرد مینشینیم. پیش از آنکه از او سوالی بپرسم با لحنی تند، اما حزنانگیز میگوید من دستفروش نیستم و با این کار شخصیت خودم را زیر سوال بردهام، من کاسب بودهام، مغازه لباس فروشی و خانه و ماشین داشتم، اما وضعیت بد بازار و بدهیهای سنگین باعث شد چند سال پیش ورشکست شوم و ضرر سنگینی بدهم و پس از آن نیز برای گذران زندگی خودم و خانوادهام کارگری کردهام و مدتی هم سرایدار بودهام. میپرسم از زندگیات راضی هستی، میگوید ۴ فرزند دارم و زنم سرطان دارد و رگهایش یک به یک پاره میشوند. نوهام نیز مریض است و از آنجایی که پدرش سکته کرده مخارجش با من است. سکوت میکند و دست در کیسهاش میکند و بعد از کمی جستجو دفترچه همسرش را به من نشان میدهد و درباره مخارج و داروهایی که در آن قید شده به طور دقیق توضیح میدهد و میگوید چطور زنم را درمان کنم، وقتی در تامین هزینههای معمول زندگی درماندهام.
میپرسم چرا آمدهای دستفروشی میکنی؟ میگوید کار دیگری پیدا نکردهام و تمام سرمایه من همین چند کتاب رنگ آمیزی و چند بسته چای است و زمانی که ده تا از اینها را میفروشم میروم دوباره میخرم و برمیگردم و نهایت فروشم ۳۰ تا ۴۰ تومان است. آهی میکشد و میگوید زنم مریض بود؛ اشتباه کردم و برای پرداخت بدهیهایم نزول گرفتم و بیچاره شدم. چشمش به مسافرانی است که از مقابلمان میگذرند. تنهایش میگذارم تا به کاسبیاش برسد.
نام: ندا
سن:۳۱ سال
اهل: گیلان
تحصیلات:فوق دیپلم محیط زیست
وضعیت تاهل:مجرد
شغلی نیافتم
ندا دختری است که در ایستگاه متروی دروازه دولت بساطش را پهن کرده و الگو و برچسب تتو میفروشد. در ابتدا تصور میکند که مشتریام و با روی باز از من دعوت میکند تا نمونه کارهایش را ببینم زمانی که میگویم قصد خرید ندارم و خبرنگار هستم، استقبال میکند. بساطش را بر میدارد و همراهم میشود که به مکان خلوتتری برویم تا از صدا و همهمه خبری نباشد. از کارش راضی است. میپرسم چرا شغلی مرتبط با رشته تحصیلیات را انتخاب نکردی؟ لبخندی تلخ تحویلم میدهد و شروع به صحبت میکند. میگوید در شهر گیلان شغل خوبی نیافته و در نهایت تصمیم گرفته به تهران نقل مکان کند. میگوید هیچگاه شغلی مرتبط با رشته تحصیلیاش نداشته و چند سالی در دندانپزشکی مشغول به کار بوده و پس از آن در شرکت در و پنجرهسازی مشغول به کار شده و سپس در مغازهای فروشندگی کرده است.
ندا در ادامه صحبتهایش میگوید به طور معمول حقوق دریافتیاش بسیار کم بوده و خرج و دخلش باهم همخوانی نداشته و در نهایت به پیشنهاد یکی از دوستانش تصمیم گرفته دستفروشی کند و حال یک سال و نیم است که در قطارهای مترو اجناسش را به فروش میرساند. میگوید از درآمدش راضی است، زیرا دستمزدش روزانه و نقدی است و دخل روزانهاش به طور میانگین هفتاد تا هشتاد هزارتومان است. ندا میگوید، این کار سختیهای خودش را دارد، زیرا ماموران به طور مرتب با او و همکارانش درگیر میشوند گاه جنسهایشان را ضبط میکنند و پس از چند روز پس میدهند و طی آن مدت از کار و کاسبی میافتد.
او از رفتار ماموران مترو دلگیر است و نظرش این است که برخی ماموران مربوطه احترام دستفروشان را نگه نمیدارند و گاه به آنها توهین میکنند. ندا پیش از آنکه برود میگوید، راستش را بخواهید این شغل را دوست ندارم، اما برای گذران زندگی مجبورم انجامش دهم و میرود، میرود تا طرحها و برچسبهایش را بفروشد. سوار قطار میشود و قطار در قعر تونل محو میشود.
نام: نریمان
سن:۳۷ سال
اهل: ایلام
تحصیلات: دیپلم
وضعیت تاهل: متاهل
نتواستم در شهرم مخارج زندگی را تامین کنم
نریمان روسری و شالهای زنانه میفروشد و لهجهای کردی دارد. سرش شلوغ است، اما لابلای مشتریها پاسخ سوالهایم را میدهد. او پسری مودب و بامتانت است. میگوید، در شهر ایلام بیکاری بیداد میکند و اغلب جوانهای آنجا یا معتادند یا عمرشان را به بطالت میگذرانند. نریمان پیش از دستفروشی در شهر ایلام مغازه عکاسی و فیلمبرداری داشته، اما به دلیل رکود بازار عکاسی و فیلمبرداری در شهرشان نتوانسته آن را حفظ کند. بلند حرف میزند تا صدایش در صدای قطارهای عبوری گم نشود.
نریمان پس از آنکه مغازهاش را از دست میدهد به سراغ شغل آرماتوربندی میرود، اما به دلیل کمشدن ساختوساز در اغلب فصول بیکار بوده و در نهایت نتواسته مخارج زندگی خودش و زن و دو فرزندش را تامین کند. میگوید برای مغازهاش وام گرفته و حال باید قسطهای معوقهاش را بپردازد و جریمه بیست درصدی آن را پرداخت کند. میگوید ده میلیون تومان جور کرده تا از موسسهای بیست میلیون وام بگیرد، اما آن موسسه ورشکست شده و بخش زیادی از پولش را پس نداده است. از شغل دستفروشی راضی نیست و از دست ماموران مترو به ستوه آمده است. میگویم پس چطور به این راحتی در ایستگاه بساط کردهای و از ماموران خبری نیست؟
میگوید همین چند دقیقه پیش ایستگاه امام خمینی بوده، اما از دست مامورها فرار کرده و به ایستگاه سعدی آمده است. به اطراف نگاهی میاندازد و میگوید الان وقت ناهار و نماز و استراحت مامورهاست و به همین دلیل چند دقیقه زمان دارم که اینجا بایستم و کاسبی کنم. او با خانوادهاش در گلشهر کرج ساکن هستند. از دستفروشی راضی نیست. میگوید پیش از انتخاب این شغل برای یافتن کار به جاهای مختلفی رفته و حتی پذیرفته که سرایداری کند، اما حقوقش آنقدر ناچیز بوده که کفاف زندگیاش را نمیداده است. مشتریهایش که زیاد میشوند. لبخند میزنم، خداحافظی میکنم تا بتواند پیش از آمدن مامورها چند قلم جنس بفروشد.
نام: مرتضی
سن: ۲۵
اهل: اندیمشک
تحصیلات: فوق دیپلم شیمی
وضعیت تاهل: مجرد
کل سرمایه زندگیم یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان است
مرتضی بدن ورزیدهای دارد و جوان خوش بر و رویی است. با لهجه غلیظ لری خودش را معرفی میکند. از او علت مهاجرتش به تهران را میپرسم، میگوید اوضاع کار همه جا تعریفی ندارد، اما در شهر اندیمشک واقعا کار پیدا نمیشود و هرچه هست گذرا و فصلی است و استمرار ندارد. دستهایش را نشان میدهد که اصلا به دستهای جوانی بیست و پنج ساله شبیه نیست. زمخت است و پر از پینه. میگوید کارگری میکردم و اگر در اندیمشک میماندم یا باید بازاریابی میکردم که شغلی کاذب است و درآمد چندانی ندارد یا اینکه باید در سوپرمارکت فروشندگی میکردم که درآمدی بخور و نمیر دارد. میگویم چرا شغلی مرتبط با رشته تحصیلیات پیدا نکردی؟ میگوید به ایلام رفتم تا در شرکت پتروشیمی مشغول شوند، اما بیفایده بود.
میپرسم چند وقت است به تهران آمدهای میگوید شش ماه. میپرسم چطور این شغل را پیدا کردی و تصمیم گرفتی دستفروش مترو شوی؟ میگوید یکی از دوستانش مدتی در مترو دستفروشی میکرده و سپس با او تماس گرفته و پیشنهاد کرده که او هم دستفروشی کند. مرتضی جوراب میفروشد. میگوید سرمایه ناچیزش را قرض کرده و جنس خریده است. آنطور که میگوید یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان کل سرمایه اوست و روزانه هفتاد تا هشتاد هزارتومان درآمد دارد که بخشی از آن را به عنوان کرایه به خوابگاهی میدهد که در آن ساکن است و باقی درآمدش نیز خرج باشگاه و خورد و خوراکش میشود. در نهایت صحبتهایم با مرتضی نیمه کاره ماند، زیرا مامور مترو آمد و او و دیگر دوستانش را متفرق کرد.
همه مسافرند...
در پایان گزارشم چند دقیقهای ایستادم و عبور و مرور مردم را تماشا کردم و با خودم گفتم زندگی هر هموطن، هر انسان، دنیای پیچیده و تو در تویی است که عمق آن را نمیتوان با هیچ متر و معیاری اندازه گرفت. تصورم این است که از امروز به بعد نگاهم به دستفروشان مترو تغییر خواهد کرد. آنها به ته خطرسیدگان باغیرتی هستند که از بد یا خوب روزگار سرنوشتشان در تونلهای تاریک مترو رقم خورده است. در میان جمعیت راه میرفتم و به این میاندیشیدم که تنها وجه تشابه آدمهای مترو این است که همه مسافرند.
سخن پایانی
با وجود تعداد زیاد دستفروشانی که در مترو و دیگر اماکن عمومی به کسب روزی میپردازند و هر روزه بر تعداد آنها افزوده میشود، لازم است نهادهای مسئول وارد عمل شوند و در رفع مشکلات این قشر ضعیف جامعه بکوشند، البته به تازگی وعده ایجاد بازارچههای موقت برای دستفروشان و سرو سامان دادن آنها تا قبل از عید داده شده، اما این کافی نیست و انتظار بیش از اخذ تصمیمهای موقتی برای دستفروشان است.