نامادری ام با کتک و تهدید مرا وادار میکرد تا «مادر» صدایش کنم، ولی من علاقهای به او نداشتم چرا که همواره کارهای سخت منزل را به من واگذار میکرد. او لباسهای کثیف را داخل تشت پلاستیکی بزرگی میریخت و مرا در زمستان سرد مجبور میکرد با دستان کوچکم همه آنها را چنگ بزنم وقتی شستن لباسها تمام میشد و پایین شلوار خیس شده ام تا زانو یخ میزد او هیچ توجهی به اشک هایم نداشت و دوباره جارویی به دستم میداد تا خانه را تمیز کنم.