ظهر دیروز مراسم یادبود مسافران پرواز ٣٧٠٤ در فرودگاه مهرآباد برگزار شد.
به گزارش شهروند، مادران و زنانی با چشمانی پر از اشک و حسرت، مردانی با چهرههایی درهم و گرفته همه عزادار بودند، از حادثهای تلخ، از یک سقوط که ٦٦ خانواده را داغدار کرد؛ داغی که سرمای قله پر برف دنا هم نتوانسته بود حتی ذرهای از آن کم کند. ماتم و حسرت در صورت همه پیدا بود.
دیروز همه آمده بودند برای یادبود جانباختگان حادثه هوایی تهران-یاسوج. پدری که پسرش را از دست داده بود، مادری در داغ فرزندش ناله میکرد و پسری از دوری برادر آرام و بیصدا گونههای خیسش را پاک میکرد.
همه عزادار بودند و غمزده؛ اما هنوز هم دلشان جایی در ارتفاعات دنا جا مانده بود. آنها هنوز منتظرند تا شاید دنا آن قله مغرور و سر به فلک کشیده پیکر عزیزانشان را پس دهد. بعداز ظهر دیروز خیابان معراج فرودگاه مهرآباد جایی بود که این خانواده های داغدار دور هم جمع شدند.آن ها آمده بودند تا در عزای عزیزانشان به سوگ بنشینند. بازماندگان عزادارند، اما هنوز هیچکدامشان این حادثه را باور ندارند. آن ها هنوز منتظرند.
منتظر فرود سرنشیان آسمان. فرودی نا معلوم از قله های پوشیده از برف و یخ دنا. مراسم یادبود جانباختگان هواپیمای ٣٧٠٤ که یکشنبه هفته گذشته در ارتفاع ٤ هزارمتری دنا سقوط کرد. در این مراسم مدیران و روسای شرکت هواپیمایی آسمان، شرکت هواپیمایی کشوری و کارکنان خطوط مختلف هوایی حضور داشتند.
برادران سیاهپوش
٦ برادرند؛ مشکیپوش و غمگین در کنار هم نشسته و سر به زیر انداختهاند. در سوگ برادر از دست رفتهشان اشک میریزند. صدای فریادهای مادرشان دل آنها را به درد میآورد و اشکشان را بیشتر میکند. اینها برادران بهنام رضایی نیارکی، ميهماندار ٧٢ATR آسمان هستند. پسر ٢٨ سالهای که عاشق پرواز بود و درنهایت هم در آن یکشنبه سیاه، پروازش برای همیشه ابدی شد.
بهزاد، یکی از برادران این ميهماندار، درباره بهنام به «شهروند» چنین میگوید: «برادرم متولد سال ٦٨ بود. ما اصالتا اهل روستای نیارک در قزوین هستیم اما چند سالی میشود که به تهران آمدهایم و اینجا زندگی میکنیم. ما هفت برادر و سه خواهر بودیم که حالا خدا یکی از برادرهایمان را از ما گرفت.
بهنام عاشق پروازکردن و آسمان بود؛ همیشه از بچگی میگفت دوست دارد خلبان شود و یا در هواپیما کار کند تا بتواند همیشه در آسمان باشد. برای همین هم از پنج سال پیش به استخدام شرکت هواپیمایی آسمان درآمد. یکی دیگر از برادرهایم هم در شرکت آسمان کار میکرد. بهنام ميهماندار فوکر بود، اما گاهی اوقات اگر شرکت ميهماندار کم میآورد، او را به سفر با هواپیمای ایتیآر اعزام میکرد. بهنام در همین رشته درس خوانده بود و فوق دیپلم ميهمانداری داشت.
در خانه من و بهنام و یکی از خواهرهایم به همراه مادرمان زندگی میکردیم. بقیه برادر و خواهرهایم ازدواج کردهاند. پدرم هم سال ٨٧ فوت کرد. بعد از آن بود که بهنام سرکار رفت. از وقتی او مشغول به کار شد، همه هزینههای زندگیمان پای خودش بود. با اینکه دو سال از من کوچکتر بود، ولی جای خالی پدرمان را پر کرده بود.
مثل بابا کار میکرد و خرج زندگیمان را میداد. من و خواهرم درس میخواندیم و سرکار نمیرفتیم، مادرم هم خانهدار بود؛ فقط بهنام کار میکرد. مادرم خیلی بهنام را دوست داشت. او همیشه از ما حمایت میکرد. در کوچکترین مسائل هم حامی ما بود و کمکمان میکرد. برای انتخاب واحد و دانشگاهم خیلی به من کمک کرد. حالا که از میانمان رفته، نمیدانیم باید چطور زندگی کنیم. انگار دوباره بیسرپرست شدهایم و پدرمان را از دست دادهایم. مادرم خیلی بیتابی میکند؛ اصلا باورش نمیشود.
بهنام برایش با همه فرق داشت؛ نمیدانیم او را چطور آرام کنیم. روزی که این حادثه وحشتناک رخ داد، من برای انجام کارهای دانشگاه به قزوین رفته بودم. آن برادرم که در شرکت آسمان کار میکند، تماس گرفت و خبر تلخ را داد. مانده بودیم به مادرم چه بگوییم. اول به او گفتیم هواپیما دچار مشکل شده، بعد از چند ساعت کمکم او را در جریان ماجرا قرار دادیم.»
این پسر در حالی که اشک میریخت، ادامه داد: «بهنام در این پنج سالی که ميهماندار بود، معمولا خاطرات زیادی داشت و همیشه آنها را برایمان تعریف میکرد. یکبار قرار بود از دزفول به تهران بیایند که هنگام بلندشدن موتور هواپیما قفل میکند. همگی ترسیده بودند که پس از چند ساعت این مشکل رفع شده و دوباره پرواز کردند. بهنام میگفت وقتی دوباره هواپیما پرواز کرد، تا به مقصد برسیم، خیلی ترسیدیم. یکبار دیگر هم زمانی که روی آسمان بودند، موتور هواپیما برای چند دقیقه قفل میکند. این مشکلات را خلبان معمولا فقط به ميهماندارها اطلاع میدهد؛ چند دقیقه وحشت کرده بودند تا اینکه مشکل موتور حل میشود. با این حال هواپیمای ایتیآر اصلا بد نبود و اتفاقا هواپیمای خیلی ایمنی بود؛ نمیدانم چرا این اتفاق رخ داد. همه خانواده هنوز هم در شوک هستیم.»
ماموریت نیمهتمام
محسن تقیپور آگاهی هم پسر ٢٨ساله دیگری است که پس از پرواز ٣٧٠٤ آسمان، خانوادهاش را برای همیشه داغدار کرد. پسر تحصیلکردهای که برای انجام یک پروژه کاری به همراه مدیرعامل شرکتش و دو همکار دیگرش به یاسوج میرفت. ماموریتی که برای همیشه نیمهتمام ماند.
حالا پدر در مسجد فرودگاه مهرآباد به سوگ پسرش نشسته است و نمیداند چطور میتواند با این غم کنار بیاید. غمی که هرگز نمیتواند آن را فراموش کند یا حتی کمرنگ شود. او نیز به خبرنگار «شهروند» میگوید: «پسرم تنها ٢٨سال داشت. به تازگی نامزد کرده بود. او همیشه سرش به کتاب و درس گرم و عاشق تحصیل بود. مهندس شیمی گاز بود و در شرکت اطلس ایرانیان کار میکرد. آن روز تلخ هم برای افتتاح یک پروژه گازی به همراه مدیرعامل شرکت و دو نفر دیگر از همکارانش به یاسوج میرفت. از وقتی سربازیاش تمام شد، یعنی سهسال پیش، در این شرکت کارش را آغاز کرد.
خیلی به این کار علاقه داشت و معمولا ماموریتهای زیادی هم میرفت. برای این پروژه هم خیلی هیجان داشت. من بهجز محسن، یک پسر و یک دختر دیگر هم دارم. محسن پسر کوچکترم بود. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که او را اینطور و آنقدر زود از دست بدهم. روز حادثه ما اصلا خبر نداشتیم. از همان شرکتی که قرار بود به آنجا بروند، با ما تماس گرفتند و خبر این حادثه را دادند. باورم نمیشد. حالا ما ماندهایم و ماتمی که پایانی ندارد.
حتی پیکر پسرم را هم ندیدم و یک مزار هم نداریم که به آنجا برویم و خودمان را تسکین دهیم. برای همین تنها خواسته من این است که پیکر پسرم را هرچه زودتر به ما تحویل دهند. این تنها راهی است که ما خانوادههای داغدار میتوانیم کمی آرام شویم. شب عید است و دلهای ما ٦٦ خانواده پر از غم و ماتم است. اینکه بدانیم پیکر عزیزانمان در میان کوهها مانده و کاری از دستمان برنمیآید، خیلی عذابآور است. برای همین خواستهام فقط تحویل پیکر فرزندم است. ١٠روز است پسرم را از دست دادهام و حتی نمیتوانم سر مزارش بروم. خانواده ما بعد از این اتفاق نابود شده و من بهعنوان مرد خانواده نمیدانم چطور میتوانم همسر و فرزندانم را آرام کنم.»
رنج سالها دوری از پدر
سالهاست که از کشور دور بودهاند. با شنیدن خبر سقوط هواپیما به ایران آمدند، وقتی متوجه شدند نام پدرشان در لیست پرواز ٣٧٠٤ بوده است. نیما و خواهرش، پدرشان علی فرزانه را آخرینبار ٣سال پیش دیده بودند. وقتی برای دیدن آنها به آمریکا رفته بود، اما حالا پس از گذشت ٧سال به کشور بازگشتهاند تا پدر را ببینند، اما پیکر بیجان علی فرزانه در ارتفاع ٤هزار متری دنا میان انبوه برف قرار دارد.
معلوم نیست دنا سرنشینان هواپیمای تهران - یاسوج را کی پس میدهد اما نیما به همراه خواهر و مادرش دیروز بعدازظهر در مراسم یادبود ٦٦ سرنشین هواپیمای تهران - یاسوج در فرودگاه مهرآباد شرکت کرد. او در رابطه با سفر پدر ٦٧سالهاش به خبرنگار «شهروند» گفت: «پدرم دکترای JIS داشت، سنجش از راه دور و تکنیک تولید نقشه. او همچنین کارشناس سازمان جنگلها و مراتع بود. پدرم برای تحویل گرفتن یک پروژه گردشگری به یاسوج سفر میکرد که این حادثه رخ داد.
در آمریکا بودیم که خبر سقوط هواپیما را شنیدیم، اما تصور نمیکردم پدرم در این پرواز باشد. ٨ساعت از این حادثه گذشته بود که اقواممان از ایران با من و خواهرم تماس گرفتند و گفتند که پدرم در لیست پرواز بوده است. به سرعت بلیت تهیه کردیم و به ایران آمدیم. نیما ٣٧ساله که مهندس معمار است در ادامه گفت: از همان روز حادثه، از طریق یکی از سرتیمهای کوهنوردان صعودکننده به منطقه در جریان امدادرسانی قرار داشتم.
پدرم به دلیل تالیف یکی از کتابهایش با این کوهنورد دوست بوده است. میدانیم شرایط آبوهوایی بسیار بد است. ما راضی نیستیم جان امدادگرها و کوهنوردان برای انتقال اجساد به خطر بیفتد، اما تنها یک خواسته داریم؛ زمانی که علت وقوع این حادثه اعلام شد یک تیم کارشناسی مستقل تشکیل شود تا علت این سقوط را بررسی کنند. دختر و همسر علی فرزانه بسیار ناراحت هستند. بغض دارند. دختر ٣٢ ساله دکتر فرزانه اشکهایش را از صورتش پاک میکند و تنها یک جمله میگوید: «ای کاش پیش از این حادثه پدرم را دیده بودم.» همسر علی فرزانه هم میگوید: «ای کاش هرچه زودتر پیکر سرنشینان پیدا شود و نشانهای از وجود همسرم به من تحویل دهند. با رفتن همسرم همه زندگیام نابود شد.»
تازهدامادی که آسمانی شد
تنها یکسال بود که ازدواج کرده بود. او هم برای انجام ماموریت کاری به یاسوج میرفت. از پنجشنبه به دنبال تهیه بلیت بود، اما گیر نیامدن بلیت باعث شد تا او روز یکشنبه در هواپیمای مرگ بنشیند و برای همیشه آسمانی شود. پسردایی محمد عیدینیا در اینباره به «شهروند» میگوید: «محمد متولد سال ٦٦ بود. یکسال پیش داماد شد. مهندسی برق خوانده بود و در راهآهن کار میکرد. خیلی اهل رفتوآمد با هواپیما نبود.
آن روز هم برای بستن یک قرارداد کاری با دوستش راهی یاسوج شد. قرار بود روز پنجشنبه بروند، اما قرارشان بهطور ناگهانی کنسل شد. روز جمعه و شنبه هم به دنبال بلیت گشت ولی گیر نیاورد تا اینکه برای یکشنبه صبح بلیت گرفت و با دوستش به یاسوج رفتند. میخواست قرارداد ببندد و برگردد، ولی هرگز بازنگشت.
خانوادهاش خیلی بیتابی میکنند. هیچکدامشان حتی نمیتوانند صحبت کنند. همگی در شوک هستند. همسرش از همه بیتابتر است. کسی نمیتواند او را آرام کند. تا دقایقی قبل از پرواز با شوهرش صحبت کرده بود و حالا حتی نمیتواند پیکر شوهرش را ببیند.»