حسن میرزاحسینی از دیار البرز است؛ متولد کرج و بزرگ شده همین شهر. مردی از دهه ٦٠ که در خانوادهای شلوغ با چهار خواهر و یک برادر به دنیا میآید و همانند همه کودکان آن دوران طعم کودکی را به تمام معنا میچشد؛ طعمی که با قهرمانی ژیمناستیک در ١٠ یا شاید ١١ سالگی شیرینتر میشود تا اینکه در ١٩سالگی و با تمام انرژی آن دوران و درحال پشتسر گذاشتن نوجوانی، بیماری فصل جدیدی از زندگی را پیشرویش باز میکند تا شاید همچون اکثر همسنوسالهای خود مسیر طبیعی و تعریفشده زندگی را طی نکند و با پشتسر گذاشتن فرازوفرودهای زیاد بهدنبال تحقق رویای کودکیاش برود.
به گزارش شهروند، رویایی که ابتدا در داشتن ثروت تعریف میشود، بعد از مدتی رنگوبوی دیگری به خود میگیرد و در میادین مسابقات نمود پیدا میکند؛ چهار دوره قهرمانی سنگنوردی، نفر هشتمی در مسابقات ٢٠١٤ اسپانیا، نفر هفتمی مسابقات ٢٠١٦ فرانسه و ششمی ٢٠١٧ اتریش، اگرچه در اسکی نیز جایگاههایی در مسابقات نصیب میرزاحسینی شده است، مثل مدال برنز مسابقات بینالمللی تهران آن هم سال گذشته، قهرمانی دروازه بزرگ و همینطور نایبقهرمانی دروازه کوچک که همگی سال گذشته محقق شدهاند. پای صحبتهایش نشستیم.
داستان حسن میرزاحسینی امروز، از کجا شروع شد و در دوران بیماری چه حسوحالی داشت؟
میرزاحسینی ٣٥سال دارد و حالا در دو تیمملی پارالمپیک سنگنوردی و اسکی عضو است. ازدواج کرده و هنوز پدر نشده. در ١٩ سالگی در بازی متداول گلکوچیک اتفاقی برایم افتاد تا بعد از آن مشخص شود تومور بدخیمی در پای چپم جا خوش کرده است. قرار بر این شد مراحل درمانی را طی کنم تا تومور کوچک شده و با عمل جراحی از پایم خارج شود، اما تمام شیمیدرمانیها، بیوبسی و تزریق دارو بینتیجه ماند. تومور بدقلقی بود و به درمانها جواب نداد؛ درمانی یکساله. تا اینکه تمام مشورتهای پزشکی منجر به این شد که تصمیم بگیرند پایم را قطع کنند.
از آنجایی که پروسه درمان برایم خیلی سخت بود با این تصمیم موافقت کردم آن هم بیهیچ ترسی. مدام به خودم میگفتم؛ یک قطعه ماشین خراب شده که حذفش میکنند، اما مهم این است که ماشین هست و ادامه میدهد. زمانی که پایم قطع شد، هنوز ٢١سالم نشده بود.
شاید اغراق به نظر برسد، اما یکی از لطفهای خدا به من بود، چون در سن پایین به این بیماری دچار شدم و با انگیزه و انرژیای که داشتم، توانستم با آن کنار بیایم، چون این امکان وجود دارد که روبهروشدن با این بیماری برای مردی در ٤٠سالگی خیلی سختتر باشد. خدا بیماران سرطانی را شفا بدهد، گذراندن این مرحله خیلی سخت است.
شرایطی که به وضوح مصداق آن چیزی است که میگویند کوهی باشد خرد میشود. درحالحاضر نمیدانم پیشرفت علم تا چه حدی توانسته به کمک این بیماری بیاید، چون در آن دورانی که من درگیر این بیماری بودم داروها، عوارض وحشتناکی داشتند. ریزش مو و مژه که از عوارض طبیعی این بیماری است. در این دوران بیمار اشتهایش را از دست میدهد و کاهش شدید وزن مییابد. همیشه حالت بد است، مخصوصا روزهایی که دارو میگیری. در آن دوران که دارو میگیری اگر سرما بخوری، فاجعه است. شرایط آن دوران تا حدی سخت بود که وقتی صحبت از قطعشدن پایم شد، بیهیچ ترسی آن را قبول کردم.
میرزاحسینی در ٢١سالگی پای چپ خود را از دست میدهد؛ اتفاقی که روبهروشدن با آن بیشک خیلی سخت بوده اما چطور میرزاحسینی از مسیرهای پیشروی خود افسردگی، درسخواندن و ... ورزش را انتخاب میکند؟
حسن نیز مثل همه بچههای دهه ٦٠ اهل ورزش و تکاپو بود و سعی میکرد انرژی خود را در گلکوچیکهای کوچه و خیابان صرف کند تا جایی که در ١٠ یا ١١ سالگی قهرمانی ژیمناستیک را تجربه کرد. درواقع ورزش همیشه ته ذهنم بوده است. بعد از بیماری به واقع مسیرهای مختلفی را پیشروی خودم دیدم؛ میتوانستم افسرده شوم و از همهچیز گلایه کنم، اما این کار من نبود. در ابتدای راه درس خواندن را راهحل خوبی دیدم و به گمانم میتوانستم با درس خواندن زندگیام را تامین کنم، برای همین رشته حسابداری را انتخاب کردم و فوقدیپلم گرفتم. با این پیشزمینه که قبلا تجربه کشاورزی داشتم، برای کارشناسی مهندسی کشاورزی رشته انتخابیام بود، اما شرایط مالی مانع ادامه تحصیلم شد. بعد از آن به فکر پول درآوردن افتادم، با این تفکر که داشتن پول آیندهام را با توجه به شرایط جسمیام تامین میکند و تضمینی برای آیندهام است.
با یکی از دوستانم کافیشاپ زدیم تا بهزعم آن روزها پول پارو کنیم، اما گذشت زمان بیشتر من را متوجه این مسأله میکرد که این مسیری نیست که باید بروم تا اینکه مراوده با چند آدم معمولی و خواندن چند کتاب معمولیتر تلنگری را که نیاز داشتم به من زد که اینجا، جایی نیست که میخواستی باشی. بعد از این دوران بود که سوالاتی از این جنس که هدف تو از زندگی چیست؟ از کجا آمدهای، آمدنت بهره چه بود؟
تمام ذهنم را به خود اختصاص داد. واقعا میرزاحسینی به این دنیا آمده تا فرد پولدار و گردنکلفتی باشد؟ یا باید دانشمند شود و ... اما درنهایت چیزی که ذهنم را قلقلک میداد این بود که میرزاحسینی همیشه میخواسته یک قهرمان ورزشی باشد. خواستهای که برایش بارها صحنههای مسابقات بینالمللی را در ذهنم ساختم؛ واقعا حس خوبی بود و به من انگیزه میداد. هنوز هم همان حسوحال را دارم و انگیزه میگیرم. درواقع من ورزش را انتخاب کردم تا رویای بچگیام را محقق کنم، البته هنوز محقق نشده است.
در ابتدای راه که ورزش را انتخاب کردم فکر نمیکردم تا این حد غرق شوم و زندگیام را تحتتاثیر قرار بدهد. اما واقعیت این است که هرچه بیشتر پیش میروی، بیشتر متوجه میشوی تشنه آن هستی، تا بهجایی میرسی که در دنیا هیچچیزی را جز علاقهات فالو نمیکنی و همه فکرت میشود خواستت؛ آدمهایی که با آنها ارتباط برقرار میکنی، کتابهایی که میخوانی. در حقیقت سبک زندگیات تغییر میکند و این رویایت است که تو را بهدنبال خودش میکشد، البته این حسوحال به ورزش محدود نمیشود، چون فردی که علاقهاش کامپیوتر است، تمام صحبتها و آدمهای انتخابیاش و کتابهایش خلاصه میشود در ساخت اپلیکیشن و نرمافزارها و ... یا حتی کسی که کفترباز است تمام زندگیاش میشود کفتر. شاید رمز موفقیت همین باشد تمرکز روی آنچه میخواهی! مسألهای که میتواند نقطه قوت فرد تلقی شود و شاید گاها نقطه ضعفش به حساب بیاید. شاید بعضیها بگویند اینگونه افراد تکبعدی هستند، چون از یکسری مسائل باز میمانند، اما به نظر من کاری نمیشود کرد تو عاشقی.
ورزش سنگنوردی! چرا از میان همه ورزشها سنگنوردی را انتخاب کردید؟ رشتهای که برای افراد سالم نیز کمی دشوار به نظر میرسد.
من چندسالی در رشتههای گروهی فعالیت میکردم. آمادگی جسمانی خوبی داشتم، اما یکسری اتفاقات مسیرم را عوض کرد. ورزشهای تیمی مسائل و مشکلات مختص به خودش را دارد، به همین دلیل دنبال راه دیگری بودم و به این فکر میکردم که بتوانم راهی را برای خودم باز کنم. ذهنم کاملا درگیر این مسأله بود. اگر اشتباه نکنم دوماهی روی این مسأله تمرکز داشتم. کتابهای زیادی خواندم، مدیتیشن کردم، به طبیعت رفتم و درنهایت به یک نتیجه رسیدم؛ اینکه باید کاری را انجام بدهم که از صمیم قلب دوستش داشته باشم. این جمله را بارها با خودم تکرار میکردم؛ چرا میخواهی راهی را بروی که دیگران رفتهاند. در سالنی که والیبال نشسته بازی میکردیم، دیوار سنگنوردی بود که چند باری دور از چشم دیگران آن را امتحان کرده بودم. همین انگیزهای شد برای تمرکز روی این رشته ورزشی. سنگنوردی جو خوبی داشت -سنگنوردی به تعبیری فرزند خلف کوهنوردی است- خیلی خوب بود و بیشتر من را ترغیب میکرد. شروع به کار کردم و هرچه بیشتر تلاش میکردم حس بهتری مییافتم. برایم مثل ژیمناستیک بود. من را برانگیخته میکرد برای همین رفتم جلو. دو، سه سالی تمرین کردم، در همان دوران یکی از دوستان؛ زهره عبدا...خانی -دختر یخنورد ایرانی- خیلی کمکم کرد. درسال ٢٠١٤ ایران تیمملی نداشت.
با رئیس فدراسیون صحبت کردیم؛ قبل از من هم ٣- ٢ نفر صحبت کرده بودند و باعث شد تیمی تشکیل شود. این نشانه روشنفکری رضا زارعی، رئیس فدراسیون کوهنوردی-سنگنوردی ایران بود که این ریسک را قبول کرد و حاضر شد روی ما سرمایهگذاری کند.
ما مسابقه را رفتیم و برگشتیم و همه چیز دگرگون شد. دیوانه بودیم و آن دیوانگی بعد از این مسابقه چند برابر شد. قبل از این مسابقه ٧٠-٨٠درصد زندگیام ورزش بود اما بعد از این مسابقه همه زندگیام شد ورزش. نتیجه مسابقه ٢٠١٤ اسپانیا خیلی خوب نبود -هشتمی جهان- بعد از این مسابقه جدیتر تمرینات را دنبال کردم و در تیم ماندم.
به جز سنگنوردی در چه رشتههایی خودتان را محک زدید؟
در کنار سنگنوردی دوست داشتم کارهای مورد علاقهام را دنبال کنم و کارهایی را برای دلم انجام بدهم. نقطهضعف من نداشتن یک پا بود و تلاش کردم همان نقطهضعف را به نقطهقوتم بدل کنم، برای همین سراغ ورزشهایی رفتم که با پا سروکار داشتند. برخلاف تصورات عمومی سنگنوردی نیازمند پای قوی است. بهترینهای سنگنوردهای جهان میگویند ما با پایمان صعود میکنیم، نه با دستهایمان.
دوست داشتم اسکی یاد بگیرم و درعینحال روی بند راه رفتن را هم تمرین میکردم؛ نخستین و تنها معلول یک پای دنیا هستم که اسلکلاین میکند، اما به دلیل شرایط مالی هنوز نتوانستم ثبتش کنم، برای همین نمیتوانم بهطور رسمی در رسانهها در موردش حرف بزنم و این قلبم را به درد میآورد. روشی که صفر تا صدش ایده خودم بوده و به کمک یکی دو تا از دوستانم عملیاش کردهام. پیامهای زیادی از خارج کشور دریافت میکنم که تمریناتت به چه شکل است؟ چطور پروتز میسازی؟ میخواهند کپی و به اسم کشور خودشان ثبت کنند. من در تمریناتم موسیقی گوش نمیدهم و برخلاف همه رادیو گوش میدهم.
روزی در زیرزمین یکی از دوستانم درحال تمرین بودم که عیسی ساوهشمشکی، رئیس انجمن اسکی جانبازان و معلولان صحبت کرد و از تصمیمشان برای تشکیل تیم گفت از علاقهمندان و کسانی که استعداد دارند دعوت میکنیم در اردوی استعدادیابی شرکت کنند. بهترین خبری بود که میتوانستم بشنوم. پیگیری کردم، ولی گفتند کسی را میخواهند که معلولیت بالاتنه داشته باشد.
با یک پا اسکیکردن کار سختی است. قبل از من صادق کلهر این کار را انجام داده است؛ استاد این کار هستند و چند دوره پارالمپیک شرکت کردهاند. چانیزنی کردم تا یک فرصت به من بدهند و بالاخره این فرصت را دادند و توانستم یک دوره با بچهها تمرین کنم. هیچ چیزی از اسکی نمیدانستم و با دو عصای معمولی رفته بودم. تازه آنجا بود که متوجه شدم داستان فرق میکند. بعد از ٦-٥جلسه توانستم روی اسکی بایستم و کمی سر بخورم. آن اردو که به پایان رسید، به کمک دوستانم یکسری عصای اسکی معلولان ساختیم و دوباره با آن عصاها رفتم. از سماجتم خوششان آمد و قبول کردند. در این دوره بود که یاد گرفتم چطور اسکی کنم و اینگونه در تیم ماندم.
از سختیها و مشکلات سنگنوردی بگویید از اینکه مسئولان مربوطه چه امکاناتی برای آن در نظر گرفتهاند.
واقعیت این است که فدراسیون کوهنوردی و صعودهای ورزشی، فدراسیون پولداری نیست. بحث تعریف کردن نیست، چون من آدم این حرفها نیستم، اما بهواقع تا جایی که در جریان فعالیتهایشان هستم، آدمهای زحمتکشیاند، اما در مضیقه هستند و در کنار آن حجم کارشان نیز زیاد است؛ کوهنوردی، سنگنوردی و یخنوردی که همگی هم بخش زنان و هم آقایان دارند، با در نظر گرفتن این مسأله که هر یک از این رشتهها زیرمجموعههایی نیز دارند. در حقیقت فدراسیون ضعیفی از نظر مالی است و طی تمام این سالها تلاشش را کرده تا آنجایی که مقدور است امکاناتی را فراهم بیاورد، اما واقعیت این است که زورشان نمیرسد. در مسابقات اتریش بهواقع با هیچی تمرین کردم.
بهعنوان مثال ما در جایی تمرین میکنیم که نه سیستم گرمایشی دارد، نه سرمایشی. تمرینات ما در سه متر است، اما در مسابقات باید حداقل ٢٠متر صعود کنیم. خیلی سخت است کشف شیوههای تمرینی که بتوانی با ٣متر تمرین کنی و روی ٢٠متر صعود کنی. مثل این میماند که برای دوی ١٠٠ متر تمرین کنی، اما در مسابقات ماراتن شرکت کنی. با ٣٥سال و عضویت در دو تیمملی نه حقوقی دارم و نه بیمه.
بزرگترین ترس میرزاحسینی چیست؟
رویایم برایم خیلی ارزشمند است و بزرگترین ترسم این است که موانع نگذارند محققش کنم. رویایی که پشتسر خود هدفهای اجتماعی و شخصی میبیند، من برای رسیدن به این رویا چارچوبهای ذهنیام را تغییر دادم. میترسم روزی مشکلات آنقدر فشار بیاورد که دست از رویایم بکشم.
از دغدغهای بگویید که میرزاحسینی را آزار میدهد.
ما استعدادهای خوبی داریم که بهراحتی از کنار آنها میگذریم و شیفته افرادی بیرون از مرزها میشویم، نوعی خارجیزدگی که حالم را بد میکند. اگر سیامند رحمان -وزنهبردار سنگینوزن پارالمپیک که قهرمانی جهان دارد- خارجی بود، از او یک بت میساختند یا زهرا نعمتی –دختر تکواندوکار– که رویایش را فراموش نکرد. ورزشکاران ما با دست خالی و از دل و جان برای وطن و پرچمشان میجنگند، اما همیشه خارجیها اسطوره میشوند.
از مشکلاتی که آدمهایی مثل میرزاحسینی با آن روبهرو هستند، بگویید.
من از زندگی خودم میگویم، اما کم نیستند آدمهایی که با همین جنس مشکلات دست به گریبان هستند. من مشکلات زیادی دارم؛ مشکلاتی که ٨٠-٧٠درصد توانم را میگیرد. بهعنوان مثال من چند رکورد جهانی برای ثبت دارم، ولی به دلیل نداشتن توان مالی و نبود اسپانسر نمیتوانم ثبت کنم. نبود منابع مالی من را میترساند؛ ترسی که روزی به علت نبود منابع مالی -دلیلی مسخره- دست از رویایم بکشم. اسپانسرها اغلب برای معلولان پیشقدم نمیشوند، بهعنوان مثال فردی برای یک بیلبورد مبلغ هنگفتی هزینه کند، اما مایل نیست از یک معلول برای تبلیغش استفاده کند، چون بر این باور است که نوعی ضدتبلیغ برای کالایش است. من سختی زیاد کشیدم. شاید قابل درک نباشد چرا یک آدم تمام زندگیاش را میگذارد به اینجا برسد. من برای تامین بودجه یکسری از پروژههایم، پایم را برای فروش گذاشتهام -پروژهای انجام دادهام که در قبال آن پای مصنوعی به من دادند که حق طبیعی من است از آن استفاده کنم، اما تا به امروز استفاده نکردهام- من زندگیام را ضرر کردم و هزینهاش را میدهم. من که تا اینجا آمدهام، بقیهاش را هم میروم. من تا امروز با کارهای ساختمانی، جوشکاری، بردن بار و کارهایی از این دست گذران زندگی کردهام، بعد از این هم تمام تلاشم را میکنم.
اگر آدمها فرصت زندگی دوباره مییافتند در فرصت دوباره چه کاری را که امروز انجام ندادید، انجام میدهید؟
ورزش را کمی زودتر شروع میکنم و فرصتها و زمانم را برای تفکراتی مثل پولدارشدن از دست نمیدهم آن هم به بهانه تامین آیندهام. درواقع دنبال پول نمیروم، هرچند درحال حاضر نبود پول اذیتم میکند. دومین چیزی که انجام میدهم این است که حتما درسم را ادامه میدهم.
و در همین زندگی دوباره چه کاری را انجام نمیدادید که در این زندگی انجام دادهاید؟
مدتی را که سیگار و قلیان میکشیدم، از زندگیام حذف میکنم و هیچوقت سراغشان نمیروم. همیشه ذهنم مشغول این دو کار است که چرا این دو کار مسخره را انجام میدادم، اما از چیزهای دیگر پشیمان نیستم. حتی شکستهای غیرورزشیام هم جزو زندگیام هستند. اگر امروز در این نقطه ایستادم، محصول شکستهای ورزشی و غیرورزشی زندگیام است. شکستهایم نیز خوب هستند، چون باعث شدند امروز اینجا بایستم.
الهامبخشترین فرد زندگی حسن میرزاحسینی چه کسی بوده است یا چه کسی است؟
آدمهای الهامبخش زندگی میرزاحسینی خیلی شناختهشده نیستند. بهعنوان مثال در کافیشاپ شاگردی داشتم که کردار و عمل زیبایی نداشت، اما حرفهای قشنگی میزد؛ آدم عجیبی بود و حرفهایش روی من تأثیر گذاشت. آدمهای غریبه در بیشتر مواقع برای من الهامبخش هستند. عکس یک معدنکار که تلاش میکند کودکش به رویایش برسد یا تصویر زن عشایر به من انگیزه میدهد و به خودم متذکر میشوم که حق نداری جا بزنی. البته پدر و مادرم نیز برای من الهامبخش هستند، چون همیشه شاهد تلاششان بودهام. با اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشتند به ما آزادی و حق انتخاب میدادند. اگر من آدم موفقی هستم آنها موفق بودهاند که توانستهاند من را تربیت کنند.
پرسیدن از لحظات تلخ و شیرین یکی از متداولترین سوالات است. شما هم از تلخترین و شیرینترین لحظات زندگیتان بگویید؟
لحظات تلخ و شیرین به معنای مطلق در زندگیام نداشتهام، درواقع مورد خاصی به ذهنم نمیرسد که شادم کرده باشد یا باعث تلخکامیام شود. من همه اتفاقات زندگیام را به چشم تجربه میبینم؛ تجربیاتی که همگی شیرین هستند. همه را دوست دارم تلخیها و شیرینیها را.
از نظر شما ارزشمندترین چیزی که انسان میتواند در طول عمر خود به دست بیاورد، چیست؟
شرافت و اینکه به سبک زندگی خودت بتوانی آدم مفیدی باشی. آدمها وقتی به پیری میرسند اکثرا زندگی خود را مرور میکنند که بهعنوان مثال ٧٠سال را چطور گذراندهاند. چه خوب است که در آن برهه به این نتیجه برسی که توانستهای به اندازه خودت به بهترشدن دنیا کمک کنی و زندگی شرافتمندی را پشتسر گذاشتهای. من به نوبه خودم دوست دارم در آن برهه که قرار گرفتم از ایجاد امید و انگیزه برای آدمهای اطرافم لذت ببرم و رضایت داشته باشم و توانسته باشم به دنیا انرژی مثبت بدهم. آن حس بسیار ارزشمند است. دوست دارم آخر قصهام کفه ترازو به نفع من سنگینی کند و راضی باشم از اینکه به اندازه خودم توانستهام به بهتر شدن دنیا کمک کنم، حسی که شرافتمندی در آن بسیار ارزشمندتر است. بهترین حسی که میشود در دنیا داشت.
و اما مرگ! مرگ را در یک جمله تعریف کنید.
سوال سختی است. جواب این سوال را نمیتوانم بدهم.