فرارو- ابراهیم یزدی از سیاستمداران برجسته ایران و وزیر خارجه دولت مهدی بازرگان شامگاه یکشنبه 5 شهرویور ماه درگذشت.
زندگی این رجل سیاسی فراز و فرودهای فراوانی داشته است. ماهنامه «مهرنامه» در شماره ۳۳ گفتوگویی تفصیلی با ابراهیم یزدی درباره زندگی سیاسی او از عضویت در نهضت خداپرستان سوسیالیست تا حضور در نهضت آزادی، از همراهی با امام در نوفللوشاتو تا آخرین دیدار با ایشان در سال ۶۴ منتشر کرده است که طی آن وزیر امور خارجه دولت موقت به چند اشتباه سیاسی مهندس مهدی بازرگان اشاره کرده است.
گزیدههایی از این گفتوگوی تفصیلی را در ادامه میخوانید: * من همان اوایلی که تازه به دانشگاه رفته بودم روحیهای داشتم که مخالفان را تحریک میکردم. یک روز که هنوز کلاس تشکیل نشده بود، رفتم پای تخته نوشتم «اسلام منادی آزادی و برابری است و عموم مسلمانان جهان باید از این ندای آسمانی برخوردار باشند» زیر آن هم نوشتم «یک مارکسیست نمیتواند سوسیالیست باشد» بعد هم رفتم بیرون. وقتی دانشجویان به کلاس آمدند، داد و بیداد تودهایها بلند شد که دانشگاه محل دین نیست. دنبال آن بودند که چه کسی این مطلب را نوشته است. خوب که داد و بیداد کردند، من پا شدم و گفتم من نوشتم، بفرمایید تا با هم بحث کنیم.
* ما در معرض تهاجمی قرار داشتیم که ابتدا باید هویت خود را به عنوان مسلمان حفظ میکردیم. همانطور که بدون همراه و راهنما نمیتوان به کوه و بیابان رفت، برای فعالیتهای اجتماعی هم ما نیاز به همراه و راهنما داشتیم، انجمن اسلامی دانشجویان در آن زمان محلی بود برای اجتماع همه جوانانی که درد دین داشتند تا یکدیگر را حمایت اخلاقی و معنوی کنند. ضمن اینکه این پرسش برایمان مطرح بود که کدام دین؟ بنابراین، ما دنبال افرادی رفتیم که بتوانند این پرسش ما را پاسخ دهند، میخواستیم کسی برای ما توضیح دهد که تعارضی بین اسلام و علوم جدید نیست. آن هم در شرایطی که بسیاری از همنسلان من برای جلب موافقت خانوادههای خود با تحصیل، مشکل داشتند. چرا که روحانیون در بدنه جامعه خیلی نفوذ داشتند و با هر آنچه جدید بود مخالفت میکردند. پدر من مخالفتی با تحصیل ما نداشت، او تنها میخواست یکی از سه پسر او در مغازه کمک او بایستد. متقابلا مادر ما تأکید داشت که من حتماً باید درس بخوانم. من هم به پدرم گفتم من کارهای تو را انجام میدهم و درسم را هم میخوانم.
* از آنجا که اکثریت قریب به اتفاق مؤسسان نهضت خداپرستان سوسیالیست دانشجویان بودند، اولین کاری که کردند تشکیل شاخه دانشآموزی بود، چرا که هر کدام از آنها برادران کوچکتری داشتند که میتوانستند با آوردن آنها شاخه دانشآموزی را تشکیل دهند. بدین ترتیب، من و برادرم دکتر اسماعیل، باقر رضوی، رضا مکانیک (برادر مرحوم نخشب) و برادر دکتر شرفالدین که دانشآموزان دبیرستان بودیم وارد این گروه شدیم. بنابراین من قبل از آنکه وارد دانشگاه و انجمن اسلامی دانشجویان بشوم عضو نهضت خداپرستان سوسیالیست بودم. این تشکل برنامههای آموزشی خیلی خوبی داشت. مرحوم مهندس شکیبنیا (که چند سال قبل فوت کرد و زمانی سردبیر نشریه «فروغ علم»، ارگان انجمن اسلامی دانشجویان بود) یک دوره کامل اقتصاد به ما درس داد. من دفتری که آموزهها را در آن مینوشتم هنوز دارم. بنابراین تشکیلات خوبی بود که کادرسازی میکرد. منتها بعد اختلافاتی در درون آن به وجود آمد. اختلاف بر سر مشی حرکت بود. از یک طرف مرحوم نخشب و از طرف دیگر گروهی به رهبری جلال آشتیانی. جو غالب درون نهضت خداپرستان این بود که ما باید همچنان به فعالیت مخفیانه خود ادامه دهیم و نیروهای خود را بسازیم و با آمادگی کامل وارد جامعه شویم. اما مرحوم نخشب دیدگاه دیگری داشت. با توجه به اینکه در آن مقطع جنبش ملی شدن نفت خیلی جاذبه پیدا کرده بود او اعتقاد داشت باید به صحنه علنی آمد. به نظرم مشی آشتیانی درست بود البته مشی نخشب همان زمان هم شکست خورد.
* من متأسفانه نتوانستم مرامنامه نهضت خداپرستان سوسیالیست را پیدا کنم. یکی از اعضای برجسته این شاخه مرحوم ابوالقاسم زرین خامه مسئول تشکیلات بود و همه اسناد را در اختیار داشت که متأسفانه بخش اعظم آن بعد از ۲۸ مرداد از بین رفت. ما در نهضت یک سوگندنامه و یک مرامنامه داشتیم و کاملا یک سازمان حزبی بود. ما درون خود یک روزنامه دیواری منتشر میکردیم به نام «انقلاب». نهضت خداپرستان یک سازمان انقلابی بود. حتی ما چند روز میرفتیم به همین منطقه کهریزک که آن زمان خارج از شهر بود و تمرین تیراندازی میکردیم. این وضعیت ادامه داشت تا مرداد ۲۸. بعد از ۲۸ مرداد نهضت خداپرستان دیگر فعال نبود. ارتباطات ما در حد دید و بازدیدهای دوستانه بود. جریان مرحوم نخشب هم بعد از ۲۸ مرداد متلاشی شد.
* بعد از جدایی گروه نخشب از نهضت خداپرستان سوسیالیست، درون نهضت بحث کردیم و در نتیجه دو اتفاق افتاد. اول اینکه برای توسعه فعالیتها جمعیت تعاونی خداپرستان را ایجاد کردیم. گروهی از جوانان بازار را جمع کردیم. آقایی به نام شیخ مهدی شریعتمدار میآمد و به جز مباحث اصول عقاید و سیاسی، کارهای خیریه و آموزشی هم میکردیم. دوم اینکه به ما مأموریت دادند که بروید و در انجمنها فعالیت کنید. بنابراین، بدون آنکه اعلام یا ابراز کنم که از خداپرستان سوسیالیست هستم، به انجمنهای اسلامی دانشجویان رفتم و فعالیت خود را شروع کردم. در واقع، من قبل از آنکه وارد دانشگاه شوم به انجمن اسلامی دانشجویان پیوستم. دفتر انجمن در خیابان ری، روبروی کوچه میرزا محمود وزیر بود. در آنجا بود که برای اولین بار دکتر چمران را دیدم و آشنا شدیم. همزمان با اوج گرفتن جنبش ملی شدن نفت، آرام آرام فعالیت انجمنها هم افزایش پیدا کرد. یکی از کارها برگزاری جلسات بحث و انتقاد در روزهای جمعه بود همه حتی تودهایها میآمدند، ما به آنها میگفتیم به جلسات بیایید، ما به شما منبر میدهیم تا حرفهایتان را بزنید؛ شما هم حرفهای ما را بشنوید، اما آنها معمولا نمیآمدند. میترسیدند؛ چون از نظر تئوریک خیلی ضعیف بودند. میگفتند که ما مارکسیست هستیم؛ اما نمیدانستند که مارکسیسم چیست. ابتداییترین مباحث آن را هم نخوانده بودند. علاوه بر این، ما روزهای جمعه گردشهای دسته جمعی داشتیم. من خیلی در این کار سهم داشتم. از قبل بلیتهای دو تومانی میفروختیم و همه را در میدان توپخانه جمع میکردیم و هر هفته با اتوبوس به یکی از مناطق شمال تهران میرفتیم. برنامه ما هم این بود که هر هفته نگاه میکردیم که هفته قبل تودهایها کجا رفتهاند، به همان جا میرفتیم. علت هم آن بود که سازمان جوانان حزب توده دختران و پسران را مختلط میبرد، اغلب هم مشروب میخوردند و رقص و آواز و... طبعا مردم محلی شمال تهران ـ که آن زمان مناطقی مثل ونک هنوز ده بود ـ خیلی از دست آنها عصبانی میشدند. متقابلاً، هفته بعد ما به همان جا میرفتیم. مردم محلی میدیدند که عدهای جوان آمدهاند و نماز جماعت میخوانند و برایشان جذاب بود. البته، پشت این نوع فعالیتها یک نظریه سیاسی وجود دارد. یک حزب سیاسی برای آنکه توسعه پیدا کند، نیاز به سازمانهای جانبی دارد که به آنها سازمانهای همگام (front organization) گفته میشود. شما برای عضوگیری باید چنین سازمانهایی داشته باشید که افراد از جامعه به درون آن جذب شوند و جوهر خود را نشان دهند و شما ببینید آنها تا چه حد درستکار و امین هستند و بعد از طی آموزشهایی و بررسیهای لازم در یکی دو سال، وارد سازمان اصلی (حزب) شوند. انجمنهای اسلامی دانشجویان در واقع، چنین چیزی هم بود. جدا از سازمان اصلی، ما فعالیت خود را انجام میدادیم. انجمنهای مختلف شکل گرفتند. مجله «فروغ علم» را داشتیم که بعد از مدتی تعطیل شد. مجله «گنج شایگان» را منتشر کردیم تا ۲۸ مرداد که کاسه و کوزه همه را به هم ریختند. خود انجمن اسلامی هم داستان دیگری پیدا کرد.
* من اولین باری که بازرگان را دیدم سال آخر دبیرستان و ۱۷ ساله بودم. انجمن اسلامی دانشجویان چهارشنبهها جلسات هفتگی سخنرانی در دبستان نظامی (خیابان سپه سابق) میگذاشت. در یکی از این جلسات که بازرگان سخنرانی داشت، من مدیر و ناظم جلسه بودم. شما تصور بفرمایید، من یک جوان یک لاقبای ۱۷ ساله جلسهای را اداره میکنم که سخنران آن مهندس بازرگان، استاد دانشگاه و رئیس دانشکده فنی دانشگاه تهران است؛ بازرگان به این موارد خیلی اهمیت میداد.
* در هر فرصتی که جبهه ملی مردم را به تجمع و اعتراض و راهپیمایی دعوت میکرد، سازمان دانشجویان دانشگاه تهران هم بیانیه میداد و به آنها ملحق میشد. در تظاهرات ۳۰ تیر ما نقش کلیدی داشتیم. از همان روز پنجشنبه که مطلع شدیم دکتر مصدق استعفا داده، در سازمان ملی دانشجویان دانشگاه تهران فعالیت را شروع کردیم و در خیابان شاهآباد بچهها را دعوت کردیم به جنگ و گریز با سربازان. روز ۳۰ تیر هم از جلوی دانشگاه راه افتادیم و رفتیم به سمت بازار که بسته بودند و تیراندازی شده بود. جریان ۳۰ تیر را من در کتاب «جنبش دانشجویی در دهههای ۲۰ و ۳۰» توضیح دادهام. دومین مورد وقتی بود که دکتر مصدق فراخوان اوراق قرضه ملی را اعلام کرد که سازمان ملی دانشجویان هم حمایت خود را اعلام کرد. از درب دانشگاه حرکت کردیم به سمت بانک ملی تا اوراق قرضه را بخریم. آن اقدام، یکی از موفقترین راهپیماییهای سازمان دانشجویان دانشگاه تهران بود؛ چرا که از ۸۰۰۰ دانشجوی آن زمان دانشگاه تهران، چهار تا پنج هزار نفر آمده بودند. یعنی، حتی عناصر تودهای هم متأثر از جو سیاسی به ما پیوستند و آمدند.
* به دلیل مطالعه تاریخ معاصر من خودآگاه یا ناخودآگاه میدانستم که کودتا پایان کار نیست. به همین دلیل هم به فاصله دو هفته پس از کودتا، در شهریور ماه بیانیهای منتشر شد با عنوان «نهضت ادامه دارد». نهضت مقاومت ملی اعلام موجودیت کرد و ما بلافاصله به آن پیوستیم. یعنی، اینطور نبود که برویم و عزا بگیریم. اتفاقی بود که رخ داد؛ ولی ما باید به حرکت خود ادامه میدادیم و دادیم.
* دو حادثه بزرگ در دنیا در آن تاریخ روی جوانان مبارز اثر گذاشت؛ یکی پیروزی کاسترو در کوبا بود و دیگری پیروزی جبهه آزادیبخش الجزایر. انقلاب کوبا چپها را جذب کرد و انقلاب الجزایر مسلمانان را. بنابراین، ناگهان این فکر در همه ما به وجود آمد که «ره چنان رو که رهروان رفتند!» به این نتیجه رسیده بودیم که با مبارزات کلاسیک و پارلمانتاریستی نمیشود به نتیجه رسید. بنابراین، باید دنبال حرکت مسلحانه رفت. به همین جهت هم، ما به مصر رفتیم و کار سازماندهی را آغاز کردیم. اولین جزوههای مبارزات مخفی را ما برای مجاهدین اولیه فرستادیم. ما از گروههایی که در مصر به کلاس رفته بودند، خواستیم تا میتوانند درسهای کلاس را بنویسند، همه نوشتند و جمع شد. بعد من مطالب سازمانی و تشکیلاتی آن را نوشتم و چمران هم یکی از بهترین جزوهها را راجع به مواد منفجره نوشت که متأسفانه ما آن را در مرحله بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر که برای معالجات در آمریکا به سر میبردم، ناچار از بین بردیم تا مبادا به ارتباط با القاعده متهم شویم!
* پدرخانم ما مرحوم باقر طلیعه، یک اصطلاحی داشت. میگفت در اتاق را ببند و گربه را در آنجا شروع کن به زدن؛ گربه مدام میخواهد فرار کند، میبیند راه دررو ندارد، میپرد به صورتت و چنگ میاندازد! شاه هم تمام درها را بست. جمله معروف بازرگان که ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما حرف میزنیم، فرصتی تاریخی بود که شاه آن را از دست داد. نه فقط با نهضت آزادی برخورد کرد؛ بلکه در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی یک نفر از چهرههای ملی (اللهیار صالح) از کاشان انتخاب شد. شاه کل انتخابات را باطل کرد تا آن یک نفر هم نیاید، جالب است بدانید وقتی آیزنهاور که در دور اول ریاست جمهوری وی کودتای ۲۸ مرداد انجام شده بود، برای دور دوم به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شد و دکترین آیزنهاور را اعلام کرد، آقای اللهیار صالح (به عنوان دبیرکل حزب ایران) بیانیه داد و از دکترین آیزنهاور استقبال کرد. آن اقدام در میان ملیون خیلی سرو صدا کرد، مرحوم دکتر مصدق با ناراحتی گفت مگر از شما سؤال کرده بودند که شما این جواب را دادید؟ جالبتر آنکه همان زمان دکتر اقبال لایحهای به مجلس برد و حزب ایران را غیرقانونی اعلام کردند. دلیل این کارها چه بود؟ دیگر از اینها محافظهکارتر؟ برای اینکه شاه میترسید حالا که آمریکاییها از شر مصدق راحت شدهاند و حزب توده هم متلاشی شده، با یک گروه ملی کنار بیایند و او را کنار بگذارند. بنابراین، نه فقط حزب ایران را غیرقانونی اعلام کرد، بلکه کل انتخابات مجلس بیستم را هم ابطال کرد تا صالح وارد آن نشود. بنابراین، در چنین شرایطی ما باید ببینیم مبارزه مسلحانه کار درستی بود یا نبود. ما در خلأ حرکت نمیکنیم. تصمیمات ما تابع شرایطی است که در آن قرار میگیریم. شاه ملایمترین سازمانها را هم منحل کرد و از بین برد. در چنین شرایطی چه باید کرد؟
* من در یکی از دوران مسئولیتم در کیهان، سرمقالهای با عنوان «سازماندهی متراکم و سازماندهی پراکنده» نوشتم. پس از آن بلایی که ساواک بر سر سازمان مجاهدین آورد، گروههای متعدد چریکی درست شد و سازماندهی پراکنده (defused organization) شکل گرفت. دیگر، یک سازمان واحد نبود که ساواک بتواند آن را خنثی کند. به قول شاعر، «پشه چو پر شد، بزند پیل را». گروه نهاوند را گرفتند، حداکثر ۲۰ نفر بودند اگر همه آنها را هم روی اجاق برشته میکردند، غیر از آن ۲۰ نفر کسی را معرفی نمیکردند، چون غیر از این نبودند. در بعضی از شهرها دو سازمان وجود داشت؛ اما از حال هم خبر نداشتند. علاوه بر این، اتفاقی دیگر هم افتاد. در سازماندهی متراکم و متمرکز، رهبری میتواند خیلی قاطع و صریح عمل کند. اما در سازماندهی پراکنده، گروهها ممکن است کار یکدیگر را خنثی کنند. بودن آقای خمینی در خارج از کشور، این نقش را ایفا کرد. آقای خمینی شد «رهبر سازمانهای پراکنده». در واقع، آقای خمینی بیانیه میداد و این سازمانها همگی خود را در خدمت آن بیانیه قرار میدادند یعنی، به جای آنکه خودشان بخواهند کاری کنند تا دچار اختلافات و موازیکاری شود، از رهبری آقای خمینی تبعیت کردند. بنابراین، چرخش بسیار مهمی صورت گرفت.
* الان که من به مسایل و مشکلات نگاه میکنم، میبینم ما خیلی ایدهآلیست بودیم. تصور کنید که من به عنوان مردی با چهار فرزند قرار باشد به کوهستان بروم و جنگ کنم! خیلی ایدهآلیستی بود. ما قدرت خود را خیلی بیشتر از توان خود ارزیابی کرده بودیم. به همین دلیل هم نتوانستیم.
* در تیرماه ۵۶ بعد از مراسم خاکسپاری شریعتی، من به نجف رفتم و با ایشان [امام خمینی] صحبت فراوانی کردم. در آنجا ایشان با جنگ مسلحانه مخالف بود. علت را هم این میدانست که در یک درگیری مسلحانه، سازمانهای سیاسی – نظامی جلو میافتند؛ چرا که آنها تشکیلات دارند. اگر ما بخواهیم مبارزه را به این نقطه برسانیم، آنها برنده میشوند و ما مجبور به تبعیت خواهیم شد. این حرف از نظر منطق رهبری یک انقلاب درست بود و من هم پذیرفتم. الآن هم میگویم که منطق ایشان درست بود؛ فقط فرض کنید که آقای خمینی نبود و این گروههای چریکی پیروز میشدند، چه بلایی که بر سر این کشور و ملت میآوردند! اگر تصور آن بلا آن روز مشکل بود، امروز که خیلی راحت میتوانیم قضاوت کنیم. بنابراین، من موضع ایشان درباره جنگ مسلحانه را پذیرفتم؛ اما بعد از ایشان پرسیدم به جای جنگ مسلحانه چه میخواهید بکنید؟ من «جنگ سیاسی – روانی علیه ارتش» را مطرح کردم. گفتم ما به هر حال، با ارتش درگیر خواهیم شد چون پاشنه آشیل آمریکا و شاه در ایران، ارتش است. ما چگونه باید با ارتش مقابله کنیم؟ شما جنگ مسلحانه را نفی میکنید؛ منطق شما را هم من میپذیرم، اما چکار میخواهید بکنید؟ من میگویم: «جنگ سیاسی – روانی». شما به عنوان رهبر انقلاب دائما ارتش را به اصطلاح «تک» بزنید. آقای خمینی این استدلال را پذیرفت. با مراجعه به صحیفه نور، میبینید که از آن تاریخ ایشان مرتبا این خط را پیگیری کردند. من اسم این خط را گذاشتم «جنگ سیاسی – روانی علیه ارتش» با هدف فروپاشی ارتش از درون، اعتقاد داشتیم باید ارتش را از درون خلع سلاح کرد به جای آنکه با ارتش مقابله مسلحانه کنیم؛ در یک جنگ سیاسی – روانی از موضع رهبری انقلاب که یک مرجع تقلید و قدرتمند است وارد شدیم. ایشان از موضع مرجعیت به نظامیان حکم شرعی میدهد که حرام است در پادگان بمانید. آرام آرام ارتش فرو میریزد. نظامیها از پادگانها فرار میکنند. ابتدا تعدادشان قابل توجه نبود؛ ولی به تدریج تعداد آنها قابل توجه میشود و به جایی میرسد که آژیر خطر متلاشی شدن ارتش کشیده میشود. ارتش به نقطهای میرسد که تاب مقاومت در برابر ملت را ندارد. من در کتاب «آخرین تلاشها در آخرین روزها» توضیح دادهام که ژنرال هایزر برای چه به ایران آمد؟ آمد تا ارتش دست به کودتا نزند. بعضیها میگویند برای حمایت از انقلاب آمد. من میگویم برای حمایت از انقلاب نبود، هایزر آمد تا ارتش خطا نکند و مقابل انقلاب بایستد و متلاشی شود. نظر آمریکا این بود که ارتش انسجام خود را حفظ کند. بعد از دورهای که احساسات انقلابی فروکش کرد، ارتش وارد صحنه شود. همان کاری را که بعدا در فیلیپین انجام دادند، میخواستند در ایران هم اجرا کنند. هنگامی که من در شهریورماه ۱۳۵۸ به عنوان وزیر امور خارجه ایران برای شرکت در اجلاس سی و چهارمین مجمع عمومی سازمان ملل به نیویورک رفتم با وزیر امور خارجه ژاپن دیدار و گفتوگو داشتم. ژاپن از انقلاب ایران حمایت میکرد. او از کیسینجر نقل کرد که به او گفته بود انقلاب ایران دوام نخواهد آورد. حداکثر بعد از دو سال سقوط خواهد کرد. بنابراین آنها میخواستند ارتش انسجام خود را تا آن روز حفظ کند.
* دیر شروع کردند، اگر این برنامه را اردیبهشت ۵۷ انجام داده بودند، موفق میشد. یعنی، در اردیبهشت یک ارتشی را میآوردند و میگفتند شاه مریض است؛ باید به مرخصی برود. آن سرلشگر هم میگفت ارتش برای ملت است. زندانیان را هم آزاد میکردند و یک اعلامیه هم میداند که حضرت آیتالله هرگاه خواستند تشریف بیاورند. اگر این کار را میکردند، ما (انقلابیون) چه کاری میتوانستیم بکنیم؟ میتوانستیم بگوییم تو غلط کردی شاه را فرستادی مرخصی؟ یا آقای خمینی میتوانست بگوید که تو بیخود میکنی، من نمیآیم!؟ این همان کاری بود که در فیلیپین کردند. در آنجا وقتی که آقای اگینو را کشتند، بیوه او کاندیدای ریاست جمهوری شد. در این انتخابات، مارکوس گفت من انتخاب شدم، اما بخشی از ارتش فیلیپین به رهبری ژنرال راسموس آمد و گفت نخیر، مارکوس انتخاب نشده؛ خانم اگینو رئیسجمهور است. مارکوس هم از کشور خارج شد اما یک دوره بعد، دوباره ژنرال راسموس کاندیدا و مجددا رئیسجمهور شد و آمریکاییها در لباسی دیگر بازگشتند. در ایران وقتی آموزگار را کنار گذاشتند و شریفامامی آمد یا قبل از آن، وقتی هویدا را کنار گذاشتند؛ اگر آن زمان آمریکاییها نظر انگلیسیها را میپذیرفتند که به شاه پیشنهاد داده بودند به نفع پسرش استعفا دهد، روند تحولات به سمت دیگری میرفت. چون ولیعهد به سن بلوغ نرسیده بود، شورای نیابت سلطنت به ریاست فرح تشکیل میشد، این شورا هم با آزاد کردن زندانیان در جهت کاهش تنشهای سیاسی برمیآمد. در واقع، یک دوره انتقالی، اگر آن کار را کرده بودند، سلطنت باقی میماند و خیلی مسایل بعدی اتفاق نمیافتاد. اما آمریکاییها زیر بار پیشنهاد انگلستان نرفتند، هنگامی خواستند اقدام کنند که دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود. بنابراین، ارتش در حال فروپاشی بود. اگر نظامیان بعد از رفتن شاه میخواستند کودتا کنند، شکست میخوردند و وضع به مراتب بدتر میشد و مضمحل میشدند.
* تا قبل از پیروزی انقلاب، ایشان [امام خمینی] نسبت به همکاری با روشنفکران بسیار جدی بود. آقای خمینی در یک موردی به من گفتند تو نمیدانی من گرفتار چه مرتجعینی هستم. در پاریس که بودیم، آقای خمینی دو نفر را اسم برد [...] که به ایشان یادداشت داده و نوشته بودند که شما حکم دهید رانندگی برای زنان مکروه است؛ آنها را منع کنید، من به آقای خمینی گفتم اگر شما این حرف را بزنید، انقلاب همین جا تمام میشود. زنان به خانه برمیگردند و دیگر نخواهند آمد. آقای خمینی خواسته آنها را عملی نکرد؛ درست هم بود. اما بعد از انقلاب همان افراد عضو شورای نگهبان شدند! چرا؟ برای اینکه عملگرایی سیاسی چنین اقتضا میکرد. در ایران، ۱۸۰ هزار حوزوی فعال حضور دارد. روحانیت یک ارتش سیاسی ـ ایدئولوژیک است. من یک سخنرانی در کانون توحید داشتم و در آنجا آرای انتخابات مجلس اول را تحلیل کردم. سازمان مجاهدین خلق دو جور کاندیدا داشتند؛ یکی مشهورترین (رجوی) و یکی گمنامترین، آرای گمنامترین نامزد این گروه ۱۴۰ هزار رأی بود که در واقع قدرت سیاسی ـ تشکیلاتی این سازمان را نشان میدهد. آرای رجوی، مشهورترین کاندیدای آنها ۴۵۰ هزار رأی بود. آرای گمنامترین نامزد حزب توده در تهران ۱۷ تا ۱۸ هزار بود، یعنی، حزب توده در تهران ۱۷ تا ۱۸ هزار رأی داشت. وزن روشنفکران اینطور بود. ما اقلیت عددی بودیم. در حالیکه در تهران، پنج تا شش هزار مسجد وجود دارد. از هر مسجد، یک روحانی با ۵۰ نفر راه بیفتد، یک تظاهرات عظیم شکل خواهد گرفت. آقای خمینی به عنوان یک رهبر معطوف به عمل سیاسی باید کدام طرف را میگرفت؟ طرف ما روشنفکران را که به قول ایشان احترام دوستیهای ۴۰ سالهمان را هم نداریم!؟
* ما کاری نمیتوانستیم بکنیم. رفتیم سراغ روحانیون تا جنبش ضد استبداد تقویت شود، روحانیون آمدند و وقتی انقلاب پیروز شد، ما اقلیت عددی بودیم! به همین دلیل، من برخی تحلیلهای روشنفکران که میگویند «روحانیت ما را گول زد، ما فریب خوردیم» را قبول ندارم. من به آنها میگویم شما میخواهید برای یک مسأله پیچیده سیاسی ـ اجتماعی یک جواب مختصر و ساده بدهید. این ساختار اجتماعی و چینش نیروهاست. روحانیون ما نفوذ بسیار عمیقی بین تودههای مردم داشتند. ما در برابر آنها اقلیت عددی بودیم و شکست خوردیم. هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. من در اواخر سال ۵۶ نامهای به بازرگان نوشتم. چون ما در خارج از کشور مرتب اخبار را رصد و پیگیری میکردیم. من در یک مرکز پزشکی کار میکردم. ساعت ۵ که از آزمایشگاه میآمدم، میرفتم به دانشگاه رایس، روبهروی مرکز پزشکی کتابخانه خیلی مجهزی داشت. تمام روزنامههای دنیا به آنجا میآمد. من روزانه یک تا دو ساعت میرفتم و همه روزنامهها را میخواندم و به صورت علمی فیشبرداری میکردم. مجموعه اخبار و گزارشها حکایت از آن داشت که ایران آبستن حوادثی است. من به مهندس بازرگان نامهای نوشتم که آقای مهندس! شما هر چه قدر کتاب ایدئولوژیک نوشتید، کافی است؛ الان در چنین شرایطی هستیم. وارد صحنه شوید و پرچم را علیه شاه شما بردارید. اگر آقای مهندس بازرگان این کار را میکرد و جلودار مبارزه سیاسی میشد حوادث شکل دیگری میگرفت. ما در خارج از کشور آنچنان روابطی با آقای خمینی داشتیم که اگر بازرگان آن کار را میکرد، ایشان به حمایت از بازرگان بر میخاست. آقای مهندس بازرگان واکنش نشان داد و اقدام کرد. منتها مهندس بازرگان میگفت همه بیایند.
* آن نامه معروفی را که سه نفر (سنجابی، فروهر و بختیار) خطاب به شاه امضا کردند، اصل نامه را بازرگان نوشته بود. بازرگان به جای آنکه خودش امضا کند گفت بدهم اینها هم بخوانند و امضا کنند. آنها هم نامه را گرفتند، تغییراتی دادند و خودشان سه نفر امضا کردند! این اشتباه بزرگ استراتژیک بود. زمانی که من آن تحلیل را بر اساس مجموعه اطلاعات نوشتم، میدیدم که اتفاقاتی در حال وقوع است. بعضی از دوستان سیاسی ما در خارج وقتی با هم صحبت میکردیم، میگفتند این کارها و فعالیتها به ما چه ارتباطی دارد؟ من میگفتم وقتی میبینیم حوادثی در حال وقوع است، ما هم باید بازی خود را بکنیم و موش خود را بدوانیم، بالاخره خبری هست که میگویند شاه به نفع پسرش استعفا دهد.
* در مجلس اول، آقای هاشمی در نطق قبل از دستور به مجاهدین گفت چرا تفنگ برداشتهاید؟ تفنگ را زمین بگذارید و فعالیت سیاسی کنید، در دیدار خصوصی به ایشان گفتم: آقای هاشمی! مجاهدین از شما میپرسند ما اسلحه را کنار بگذاریم و فعالیت سیاسی کنیم، مثل کی؟ شما نهضت آزادی را تحمل میکنید که آنها را تحمل کنند؟ وقتی افرادی مثل ما را تحمل نکنند، آخر و عاقبت چه میشود؟ ما که نمیتوانیم قوانین هستی را تغییر دهیم. تغییرات اجتماعی برای خود قانونمندی دارد. بنابراین، امکان حرکت قانونی و مسالمتآمیز از بین رفت. ما هم که نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و بنشینیم. در نتیجه، امام خمینی شد سخنگو. در داخل ایران هم، من آن کار مهندس بازرگان را یک خطای تاریخی استراتژیک میدانم. اگر بازرگان آن کار را کرده بود، مناسبات سیاسی آن چنان برهم خورده بود که دستگاه نمیآمد ایشان را بگیرد و بکشد. شرح دادهام که آقای دکتر فریدون سحابی زنگ زد که چه نشستهاید آقای طالقانی یک شورای انقلاب دیگری را تشکیل داده است! وقتی این شورا تشکیل شد، آقای طالقانی زندان بود. بعد از آزادی از زندان، سرعت حوادث چنان بود که کار را شروع کرد. وقتی به ما خبر دادند، به آقای خمینی گفتم باید این را حل کنیم. آقای طالقانی را دعوت کنید به شورای انقلاب. اما بعد، حضراتی که مخالف آقای طالقانی بودند، گفتند ایشان عضو شورای جبهه ملی است. من به آقای خمینی گفتم ایشان عضو شورای جبهه ملی نیست. بعد برای آنکه حرفم تأیید شود، به طالقانی زنگ زدم. طالقانی پشت تلفن توضیح داد که من عضو سازمان سیاسی نیستم، حتی بعد از آزادی از زندان، در جلسات نهضت آزادی هم شرکت نکردهام. برای اینکه فکر میکنم باید فرا حزبی و فرا جناحی عمل کنیم. این موضع درست نبود؛ همان زمان هم من با طالقانی موافق نبودم. انتقاد هم کردم. ما نوار آن مکالمه را ضبط کردیم؛ آقای خمینی شنید و گفت به آقای مطهری بگویید آقای طالقانی را دعوت کند.
* مأموریت دولت موقت در این طرح کاملا مشخص بود:
- برگزاری رفراندوم برای تغییر نظام. البته خیلیها آن زمان میگفتند مردم در راهپیماییهای میلیونی نظر خود را به تغییر نظام و برقراری جمهوری اسلامی اعلام کردهاند، پس نیازی به رفراندوم نیست. اما من گفتم این تغییر، باید صورتی حقوقی پیدا کند و آقای خمینی هم، رفراندوم را پذیرفت.
- تدوین قانون اساسی. به آقای خمینی گفتم شما نمیتوانید بنشینید وقتی انقلاب پیروز شد، تازه قانون اساسی را بنویسید. از حالا باید بنویسید که نوشته شد. بعد هم برگزاری مجلس مؤسسان برای تصویب قانون اساسی.
- برگزاری انتخابات نهادهای دائمی، یعنی مجلس و ریاست جمهوری.
به محض برگزاری انتخابات مجلس و ریاست جمهوری، مأموریت دولت موقت پایان مییافت.
* در آن تاریخ، هیچ کس غیر از بازرگان در مقامی نبود که بپذیرد. یعنی، فاقد آن اعتبار سیاسی بودند. فکر میکنید اگر مثلا مرحوم بهشتی را در آن زمان نخستوزیر میکردند، عملی بود؟ یا من را انتخاب میکردند، میشد؟ درست است که ما خیلی فعالیت کرده بودیم؛ اما مردم ما را نمیشناختند. بازرگان شناخته شده بود. سابقه ریاست دانشکده فنی و مسئولیت خلع ید در دوران دکتر مصدق را داشت و مهمتر از همه اینکه در ایران فعالیت کرده بود او با من فرق داشت که فعالیت داشتم؛ اما فعالیتهایم خیلی آشکار نبود.
* بعد از انقلاب که با بازرگان مشکل پیدا کردند، میآمدند و با من صحبت میکردند؛ اما من نمیپذیرفتم. این اندازه شعور داشتم که بفهمم نمیشود. مگر بنیصدر توانست؟ در حالی که بنیصدر انتخابی بود و بازرگان انتصابی. اگر بازرگان در انتخابات ریاست جمهوری شرکت میکرد، برنده میشد و آن وقت چگونگی رفتارش به کلی متفاوت میبود. چون در آن صورت، منتخب مردم بود.
* مهندس بازرگان عضو شورای مرکزی و دبیرکل نهضت آزادی بود و طبیعتاً بحث نامزدی ایشان [در انتخابات ریاست جمهوری] در شورای مرکزی مطرح شد. متأسفانه در آنجا آقای مهندس سحابی و دوستان ایشان با کاندیداتوری آقای مهندس بازرگان مخالفت کردند. الان من حضور ذهن ندارم در آن جلسه چه دلایلی آوردند، در جلد دوم خاطرات مهندس سحابی هم که در خارج چاپ شده، (انتشارات خاوران ـ بهار ۱۳۹۲) آمده است که: «اگر مهندس بازرگان خود را نامزد ریاست جمهوری بنماید در صورت پیروزی انتخابات و همچون دوران دولت موقت امکان فعالیت نخواهند داشت و بار دیگر قضایای گذشته تکرار خواهد شد و به همین دلیل صلاح نیست که ایشان در انتخابات نامزد شوند.» این استدلال درستی نبود. اما به هر حال، ما با نظرات آنها مخالف بودیم. شما اگر به مصاحبههای من در اول انقلاب برگردید، چندین مورد از من پرسیدند که آیا کاندیدای ریاست جمهوری خواهم شد. من گفتم که با بودن آقای مهندس بازرگان، من نامزد نیستم. من به جد بر این اعتقاد بودم که بعد از پیروزی انقلاب و استقرار جمهوری اسلامی، حق و طبیعی این بود که مهندس بازرگان اولین رئیسجمهور ایران باشد. این اتفاق مزایای زیادی هم داشت. اما متأسفانه شورای مرکزی شاید با یک یا دو رأی اختلاف به نامزدی ایشان رأی نداد. آقای مهندس بازرگان سر این مسأله بسیار ناراحت شد؛ به مهندس سحابی گفت من به یک شرط رأی شما را میپذیرم اینکه تو خودت بیایی و کاندیدا شوی. با این وجود، مهندس سحابی نیامد و معالاسف، یکی از خطاهای بزرگ سیاسی است که به مهندس بازرگان رأی ندادند؛ اما بعدا آمدند و دکتر حسن حبیبی را نامزد کردند. آقای حبیبی به رغم اینکه انسان وارستهای بود، ولی در حدی نبود که رئیسجمهور شود.
* خدا مهندس سحابی را رحمت کند؛ ما چندین بار ایشان و دوستانشان را به شورای مرکزی نهضت دعوت کردیم و حتی پیشنهاد دبیرکلی نهضت (بعد از درگذشت مهندس بازرگان) را به مهندس سحابی دادیم. میگفتند ما جناح چپ روشنفکری دینی هستیم و ایشان جناح راست بودند. من هم گفتم این حرف، مصداق القایی است که قرآن میفرماید ساختهاید تا خود را سرگرم کنید. مخصوصاً در جلسهای که بعد از فوت مرحوم بازرگان در منزل ما داشتیم، از جانب شورای ملی ـ مذهبی آقایان رفیعی، بستهنگار، سحابی و رجایی بودند. از شورای مرکزی نهضت آزادی مرحوم صدر حاج سید جوادی، مهندس توسلی و صباغیان و من. من به دکتر رفیعی گفتم: شما مواضع اقتصادی را که مورد نظرتان هست بنویسید و بگویید اگر شورای مرکزی نهضت آزادی آن را تصویب کند، ما خواهیم آمد. من این طرح را به شورای مرکزی میبرم. چه ایرادی دارد؟ گفت: «نه. آخر ما معروف شدهایم به جریان چپ و شما جریان راست.» ببینید! من این عبارات را قبول ندارم.
* آقای بازرگان سال ۵۶ نامهای به آقای خمینی نوشت و کپی آن را هم برای من فرستاد، بعد از انقلاب وقتی میخواستم یک نسخه از آن را به نجاتی (سرهنگ غلامرضا نجاتی) بدهم تا در کتاب خاطرات بازرگان بیاورد، آن کپی را به مهندس دادم و گفتم این نامه را به خاطر دارید؟ تأیید کرد. گفتم بنویسید جریان چه بود. آقای مهندس در حاشیه آن نوشتند که این نامه را من به یکی از تجار بازار که به عتبات میرفت دادم و برای آقای خمینی برد. بازرگان در این نامه میگوید هدف نهایی تغییر نظام سلطنت به جمهوری است؛ اما میگوید در چندین مرحله و گام به گام یا سنگر به سنگر باید جلو برویم. حرفش هم درست است. بنابراین اختلاف مشرب سیاسی وجود داشت. اما مشرب سیاسی بازرگان در این مورد منبعث از قرآن کریم است. قرآن در هر کجا که بحث از خرابی است، میگوید شب خوابیدند، توفان آمد و خراب شد؛ زلزله آمد، خراب کرد؛ سیل آمد همه را برد اما وقتی بحث از سازندگی است، خدای قادر متعال که با صراحت میفرماید هرگاه من اراده کنم، میگویم «کن فیکون». باز میفرماید من جهان را در شش دوره خلق کردم. یعنی، صرفنظر از اینکه قدرت شما چقدر باشد، آفرینش تدریجی است. دفعتاً واحده نیست. آقای مهندس به این اعتقاد داشت. وقتی گفت انقلاب تمام شد، یعنی «فاز سلبی» انقلابی، اعتصابها، تعطیلیها و خرابکاریها تمام شد. چون عدهای انقلاب را در این میدیدند که مدام اعتصاب کنند یا به خیابانها بریزند. بازرگان گفت این فاز انقلاب تمام شد.
* الگوی بازرگان به ما نشان میدهد که یک سیاستمدار میتواند در برابر مردم هم بایستد. هرچند وجاهت ملیاش لطمه بخورد. این یک آموزش سیاسی ـ اجتماعی است. امروز اگر میبینیم که «اعتدال» شعار انتخاباتی رئیسجمهور میشود؛ یک روز همین اعتدال و میانهروی فحش بود علیه آقای بازرگان. به روزنامههای آن زمان، از چپ و راست، دینی و غیردینی مراجعه کنید. به ما فحش میدادند که میانهرو هستیم. اما ما نمیتوانستیم خلاف منافع ملی عمل کنیم. گروگانگیری خلاف منافع ملی ما بود. تسخیر سفارتخانهها برای یک تا دو روز همه جای دنیا اتفاق میافتد؛ ما هم تأیید کردیم. اما چرا گروگانها را ۴۴۴ روز نگه داشتند؟ چه خساراتی بر ما وارد شد؟ اگر گروگانگیری شده بود آیا عراق جرأت میکرد به ما حمله کند؟ من تردید دارم. نمیتوانست. در هاوانا من با شاذلی بن جدید (رئیسجمهور وقت الجزایر)، حافظ اسد و دیگر رهبران عرب صحبت کردم. شاذلی بن جدید صدام را دعوت کرد آنجا، حتی دعوایشان شد. خدا رحمت کند بن یحیی را (وزیر امور خارجه الجزایر). به او گفتم شما همه عرب هستید؛ زبان هم را میفهمید. با زبان فصیح عربی به این آقا بگویید چرا نیروهای ارتش خود را به مرز ایران آورده؟ ببرد مرز اسرائیل. گفتم انقلاب ما بزرگترین حامی اسرائیل را در منطقه از بین برده است. چرا به جای آنکه هدیهای به ملت ایران بدهد میخواهد به ایران حمله کند؟ ما با نیروهای زیرزمینی در عراق رابطه داشتیم و اطلاعات میگرفتیم. همین آقای حسین شهرستانی که الان وزیر نفت است، با ما در ارتباط بود و گزارش میداد. ما میدانستیم در عراق چه خبر است. آقای حمید آهنگران (برادر صادق) از بچههای انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا بود و ارتباطات خوانده بود. بعد از انقلاب شد رئیس صدا و سیمای خوزستان. از او خواستم با استفاده از هلیکوپتر صدا و سیما، از تبادلات مرزی فیلمبرداری کند. من آن فیلم را دارم. ما از تحرکات عراق شواهد داشتیم. از آن طرف، آقای موسوی خوئینیها و آقای محتشمی در صدا و سیما به صدام فحش میدادند. مگر میشود کل دنیا را علیه خودمان تحریک کنیم؟ صدام علاقهمند بود به ایران ییاید. اگر به ایران میآمد بهتر بود یا اینکه حمله کرد؟ دیپلماسی موفق این بود که کاری کنیم تا صدام درخواست کند و به ایران بیاید. وزیر خارجه کویت آمد به ایران؛ بعد از مذاکرات با آقای خمینی و نخستوزیر، در مصاحبه مطبوعاتی یکی از خبرنگاران پرسید شما از اینکه آقای خمینی را به کویت راه ندادید، ناراحت نیستید؟ او در پاسخ این آیه را خواند که «و عسی ان تکرهوا شیأ و هو خیرا لکم». یعنی، الحمدلله به نفع شما شد! ما در دولت اینطور با کویت برخورد میکردیم، وزیر امور خارجه کویت اعلام آمادگی دولتش را برای هر نوع کمکی به ایران اعلام کرد. پیشنهاد هدیه یک کارخانه تبدیل آب شور دریا به آب شیرین برای یکی از بنادر ایران در خلیج فارس را داد. آن وقت در نماز جمعه به کویت توهین میکردند. آقای علی شمس اردکانی که سفیر ما بود در کویت، برای من تعریف کرد که وزیر خارجه کویت روز بعد او را احضار کرده و گفته این چه کاری بود که شما کردید؟ ما این همه زحمت کشیدیم تا کویت در جنگ بیطرف باشد، بعد از نماز جمعه دیروز امیر کویت مرا صدا زده و گفته یک نامه بنویس به حسن البکر که همه امکانات ما در اختیار شما. موضع ما این بود که درست است انقلاب شده؛ اما قرار نیست به همه دنیا اعلان جنگ دهیم؟ من میدانم چرا همچنان به ما فحش میدهند. برای اینکه ما میخواستیم راه درست را برویم. بنابراین؛ ایراد به مهندس بازرگان نیست. ایراد بر آن کسانی است که بر این طبل هیجانی زودگذر عامیانهٔ تودهوار پوپولیستی کوفتند!
* در شورای انقلاب همه مخالف گروگانگیری بودند. داخل جلسات شورا همه عصبانی بودند. اما بیرون که میآمدند، حمایت میکردند. آقای هاشمی بعد از استعفای دولت موقت، آمد وزارت امور خارجه و به من گفت تو بمان. گفتم من با طناب پوسیده شما به هیچ چاهی نمیروم. برایش مثال زدم این شما بودید که بر اساس گزارش نیروی هوایی ایران تصویب کردید ما درباره فروش هواپیمای 14F از آمریکاییها استمزاج کنیم. اما وقتی که موج حرفهای بیربط راه افتاد، شما نیامدید به مردم بگویید این مصوبه شورای انقلاب بود، به فلانی چه مربوط است؟ از تصمیم تا دفاع بکنید. وقتی روابط اینطور است، هیچ کس جرأت نمیکند با شما وارد همکاری شود. از طرف دیگر اگر همه روشنفکران پشت سر بازرگان جمع شده بودند و اگر مهندس سحابی و دوستان ایشان آنطور رأی نمیدادند و بازرگان کاندیدای ریاست جمهوری میشد، به نظر من، برنده میشد و اگر بازرگان رئیسجمهور شده بود خیلی از حوادث بعدی اتفاق نمیافتاد.
* در یکی از سخنرانیهای قبل از دستورم در مجلس اول گفتم روش، منش و بینش ما با آقای بنیصدر متفاوت است. شما اگر کتاب «کیش شخصیت» بنیصدر را بخوانید، واقعا در آنجا دارد خودش را تعریف میکند. ego (نفس) بادکردهای داشت. ژان گرس، خبرنگار برجسته لوموند، آمده بود ایران تا با من مصاحبه کند. از او پرسیدم این رفیق ما در پاریس چه میکند؟ با یک لحن تمسخرآمیزی گفت ما را دعوت میکند به مصاحبه، عکس بزرگ خود را روی دیوار چسبانده، یک دوچرخه برقی هم گذاشته جلوی آن عکس، بعد روی دوچرخه مینشیند، رکاب میزند و میگوید: حالا با من مصاحبه کن و عکس بگیر! اگر روایت او درست باشد این رفتار، نشانهٔ یک ego بادکرده و آسیبدیده است. من نمیخواهم اصلا به او بپردازم؛ اما مثلا میگفت در دوران حضور آقای خمینی در پاریس، همه کارهای فکری و برنامهریزیها با من بود؛ کارهای عملی و اجرایی با دیگران! من به او باید چه پاسخی دهم؟ بنابراین، ما با هم اختلاف داشتیم. شما در خاطرات من – جلد دوم، دفتر دوم، نامهها – نامههای آقای بنیصدر را بخوانید. خود را تافته جدابافته میدانست. من در پاریس نمیخواستم با او قاطی شوم؛ بعد از انقلاب در تهران هم نمیخواستم. آن حرف بیمبناست. ما کجا با هم یک جبهه تشکیل داده بودیم؟
* آقای احمد سلامتیان (نماینده اصفهان در مجلس اول و مسئول دفتر هماهنگی بنیصدر) در مجلس به من گفت بنیصدر پیغام داده که وقتی من برای ادای سوگند به مجلس میآیم، نمایندگان باید جلوی پای من بلند شوند. من به آقای سلامتیان گفتم برو به سید بگو این حرفها چیست؟ تو که این حرف را زدی، عدهای از روی لج بلند نمیشوند. اما اگر این را نمیگفت، شما که هواداران بنیصدر در مجلس هستید، بلند میشدید و خود به خود بقیه هم به احترام بلند میشدند یا اینکه یک بار گفت من ۱۱۰ علم را واجد هستم، روحانیت و آخوندها را هم که قبول نداشت. احمد جلالی در صدا و سیما برنامهای با عنوان «بازگشت به قرآن» گذاشته بود و مهندس بازرگان صحبت میکرد، آن وقت آقای بنیصدر در یزد در حضور مرحوم آیتالله صدوقی گفت بازرگان که درس قرآن میدهد، در کدام حوزه علمیه درس خوانده است؟ بنابراین، ما در نهضت آزادی هیچ گاه با بنیصدر همراهی نداشتیم. حتی حضور دکتر سحابی در مراسم ۱۴ اسفند ۵۹ که بنیصدر صحبت میکرد، در دفتر سیاسی نهضت آزادی مورد انتقاد قرار گرفت. صریحا به آقای دکتر سحابی گفتیم شما چرا خودتان را خرج بنیصدر میکنید؟ این کار گریبانگیر همه ما خواهد شد. کار بنیصدر در ۱۴ اسفند بسیار بد بود. البته رئیسجمهور حق دارد برود و درباره ۱۴ اسفند صحبت کند، اما وقتی میداند دو طرف علیه هم لشکرکشی کردهاند، این چه کاری است که پشت تریبون یک سری کارت را برآورد و بگوید این کارت سپاه است و…؟ من به سلامتیان گفتم: اگر جای سید (بنیصدر) بودم، میگفتم عزیزان من آمدهام تا درباره سالروز مصدق با شما صحبت کنم. اما عدهای نمیگذارند. باید میگفت: من نمیخواهم در اینجا آشوب شود و چون میدانم عدهای میخواهند درگیری درست کنند، پس من صحبت نمیکنم و در فرصت دیگری برایتان صحبت خواهم کرد. البته، در آن صورت هم دو طرف با هم دعوا میکردند، اما کسی بنیصدر را محکوم نمیکرد که تو جمعیت را تحریک کردی، حق هم با مخالفان بنیصدر بود. این رفتار اصلا در شأن یک رئیسجمهور نبود. موضوع دوم این بود که او در یک انتخابات آزاد و رقابتی با آرای ملت به ریاست جمهوری برگزیده شده بود. ما با رفتار رهبران حزب جمهوری با او موافق نبودیم و آن را به زیان کشورمان و نظام نوپای جمهوری اسلامی میدانستیم.
* قطبزاده به همراه دکتر چمران، دکتر شریعتی، پرویز امین و من از موسسین نهضت آزادی ایران در خارج کشور بود. بعد از انقلاب، از ما جدا شد. اول رفت به حزب جمهوری. هم بنیصدر و هم قطبزاده هر دو رفتند به حزب جمهوری. بعد از مدتی از آنجا هم بیرون آمدند. البته، ما نفهمیدیم که خودشان بیرون آمدند یا بیرونشان کردند. اما نفس عمل (رفتن به حزب جمهوری) خیلی معنادار است. آقای بهشتی آمد آمریکا و به من گفت که ما میخواهیم حزب درست کنیم و در آن، پنج نفر از روحانیون همان نقشی را خواهند داشت که در قانون اساسی مشروطه، رأی ۵ نفر از علما داشته است، یعنی حق وتو داشته باشند. من مخالفت کردم. اما حرف من به آنها که رفتند به حزب جمهوری این بود که شما در حزبی وارد شدید که در آن، پنج روحانی برای خودشان حق وتو قائل شده بودند و اختیار داشتند هر چه شما تصویب میکنید، وتو کنند، آیا شما این را قبول داشتید، اگر نه، پس چرا رفتید؟ به هر حال [قطبزاده] از نهضت جدا شد و با ما هم درگیر بود. به ما هم لطمات زیادی زد. بنابراین، این حرف احمد آقای (خمینی) که اینها با هم یکی شدند، درست نبود. من رفتم سازمان ملل، صدا و سیما (که ریاست آن با قطبزاده بود) حاضر نشد از نطق من هیچ چیز پخش کند. در کوبا (اجلاس عدم تعهد) هم همینطور، چرا؟ چون قطبزاده با دولت بد شده بود. علت هم این بود که آقای بازگان اجازه نداد او در سطح وزرا در جلسات هیأت دولت حضور داشته باشد. آقای مهندس بازرگان اشتباه کرد. قطبزاده در برابر دولت ایستاده بود. آخرین دیدار من با او بعد از شهادت چمران در نوروز سال ۶۱ بود. به او گفتم: «صادق! تو بیست سال است که میدوی، به خودت دو سال مرخصی بده. خودت را به آب و آتش نزن.» قبل از آن، در یک جلسه سه نفری (صادق و چمران و من) در وزارت امور خارجه هم من و هم چمران، قطبزاده را نصیحت کردیم که این کارها را نکن. به او گفتم: صادق! تو اشتباه میکنی. بازاریان اصطلاحی دارند و به افرادی که سرمایه ندارند میگویند «کلاه به کلاه» این کارهایی که میکنی، خوب نیست و به ضرر تو تمام خواهد شد اما متأسفانه صادق توجه نکرد.
* وقتی آقای مطهری به پاریس آمد و برگشت از او نقل میکردند که راست و دروغ آن را من نمیدانم. از او میپرسیدند که این سه نفر را چگونه یافتی؟ میگوید: بنیصدر خیلی منم منم میکرد و خودش برایش مطرح بود، صادق قطبزاده خیلی میدود اما حرفهایش خیلی عمیق نیست، سومی (یزدی) خیلی تودار است. من در جایی گفتم: آیا آدمی که کار سیاسی میکند، باید هر چه به ذهنش میرسد بر زبان بیاورد؟ معلوم است که من باید بفهمم چه میگویم. بعد هم نقل کردم که مادر ما به ما میگفت: «ببم! سیب (زنخدان) آدم هفت حلقه دارد، وقتی میخواهی حرف بزنی، مزه مزه کن. هر حرفی که میخواهی بزنی بیاور به حلقه اول، دوباره مزه مزه کن، بیاور حلقه دوم، همینطور تا حلقه آخر. باز هم اگر دیدی، باید بگویی بگو، اگر نه، قورتش بده.» یعنی هر حرفی میخواهی بزنی، هفت بار دربارهاش فکر کن. این نصیحت مادرانه، در ما یک منش ایجاد کرد. بنابراین، قرار نیست که من همه حرفهایم را علنی بگویم. اما صادق قطبزاده اینطوری نبود.
* یک روز صبح زود که در همان دهکده با هم [امام خمینی] قدم میزدیم، گفتم: آقا! شما میدانید دخترعمویتان چه میگوید؟ با تعجب برگشت که دخترعموی من!؟ گفتم: بله. مادر ما سیده حسنی است! خندید. گفتم: «مادر ما میگوید دیگ بزرگ باش که قابلمههای کوچولو در آنجا بگیرند. شما رهبر انقلابید. از موضع رهبر انقلاب، رابطهتان را با سایر آقایان مراجع عظام حسنه کنید.» تاریخ باید گواهی دهد. آن جلسهای که آقای خمینی رفتند منزل آقای شریعتمداری و آقایان گلپایگانی و مرعشی هم آمدند، یک حرکت بزرگ بر مبنای این تفکر بود. مهم نبود در آن جلسه چه گذشت. اما انعکاس بیرونی جلسه این خواهد بود که چهار مرجع بزرگ در اتاقهای دربسته چهار ساعت با هم جلسه داشتهاند. متأسفانه، دستهایی نگذاشتند این روند ادامه پیدا کند. آقای خمینی یک بار به من گفتند که بازرگان اعوجاج دارد. گفتم: چه اعوجاجی دارد؟ گفتند: میرود و سید کاظم را میبیند. من اول متوجه نشدم، گفتم: منظورتان کیست؟ گفتند همین شریعتمداری. گفتم: آقا! اگر بازرگان میرود و شریعتمداری را میبیند، آیا هدفش این است که او را علیه شما تحریک کند یا با شناختی که من و شما از آقای بازرگان داریم میرود نصیحت میکند. به هر حال، اختلافات از آنجاها ناشی میشد. زمانی که دعوای خلق مسلمان در آذربایجان شروع شد، آقای خمینی به من گفت تو که مدام میگویی، یک بار برو پیش شریعتمداری و او را نصیحت کن. گفتم به این شرط که احمد آقای خمینی هم با من بیاید. گفت: نه، خودت تنها برو. گفتم من تنها بروم، فردا حرف در میآورند. گفت: نه، برو. رفتم آنجا، عباسی، داماد شریعتمداری هم بود. خواستم که او هم برود. وقتی رفت به آقای شریعتمداری گفتم مسأله شما چیست؟ گفت: در همه استانها وقتی میخواهید استاندار معرفی کنید، از مراجع و علمای آن سوال میکنید، آیا در آذربایجان نباید بیایند و نظر مرا بپرسند؟ آیا من این اندازه در انقلاب حق دارم یا ندارم؟ میگفتن لازم هم نیست نظر مرا جلب کنید، اما لااقل بپرسید. حرفی که شریعتمداری میزد، میتوانست درست باشد، گرچه شکل آن ایراد داشت. اما وقتی نمیپرسید، یعنی بیاعتنایی، یعنی کشک! آقای مرعشی چنین مسألهای نداشت، چون مرجعی با مقلدان فراوان نبود. آقای گلپایگانی هم، همینطور. اما آقای شریعتمداری در آذربایجان پایگاه داشت. آقای خمینی یک بار به من گفتند برو تبریز، ببین چه خبر است. از همان دفتر امام زنگ زدند به مرحوم آیتالله مدنی (امام جمعه تبریز). ایشان با من تماس گرفت و دعوتم کرد به تبریز. در مسجد بزرگ انگجی تبریز برایم سخنرانی گذاشته بودند. مسجد پر بود، جمعیت در صحن، شبستان، حیاط، خیابان و کوچههای مجاور موج میزد. جمعیت هم عکس آیتالله شریعتمداری را آورده بودند و هم عکس آقای خمینی را. من هم متعمدا هنگام سخنرانی از هر دو نفر اسمی میآوردم. مردم هم صلوات میفرستادند. برگشتم تهران. آقای خمینی ارزیابی و نظرم را جویا شدند. گفتم: آذربایجانیها مقلد آقای شریعتمداری هستند، ولی شما را رهبر انقلاب میدانند. واقعا هم این دو مقوله جدا از هم بود. متأسفانه دستهایی بود که نگذاشتند. نگذاشتند…
* من در نامهای از آقای مهندس بازرگان پرسیدم شما چرا با جبهه ملی به اختلاف برخوردید؟ بازرگان جواب داد: ما بر سر چند مسأله با جبهه ملی اختلاف داشتیم. یکی آنکه میگفتند نام مصدق را نبریم، چون شاه حساس است. دوم اینکه جبهه ملیها اعتقاد ندارند باید به شاه حمله کنیم. اوایل بعد از کودتای ۲۸ مرداد وقتی نهضت مقاومت ملی شروع به فعالیت کرد، از طرف حزب ایران بختیار در بعضی از جلسات میآمد. به یاد دارم که زمانی بختیار صریحا به من گفت: مصدق، گاندی ایران بود. وقتی گاندی از صحنه خارج شد نهرو آمد. الآن هم مصدق رفته، اللهیار صالح نهروی ایران است و باید از او حمایت کنیم. اما در مورد شاه در حالیکه نهضت در مقالات و بیانیههای خود به شاه حمله میکرد، با سلطنت مخالفت نمیکرد و شعار سرنگونی سلطنت را نمیداد.
* من رفتم بیروت. یکی از بچههای مجاهدین به نام جهرمی هم آمده بود دیدن چمران. چمران هم خیلی از دستشان دلخور بود؛ آنها هم از دست چمران. آنها اصرار داشتند چمران عضو مجاهدین شود. چمران هم میگفت اینها میخواهند من عضو شوم تا مرا کنترل کنند و بگویند رهبری و مرکزیت فلان تصمیم را دارد. بنابراین به آنها گفته بود حاضرم هر نوع همکاری انجام دهم، اما داخل سازمان نمیآیم. جزوه «شناخت» را که خواندم، نقدی نوشتم که آن را دارم و در جلد اول مجموعه آثار (۳۲ تا ۵۷) آمده است. دادم چمران هم خواند، او هم تأیید کرد. آنها هم گفتند آن را میفرستند برای مرکزیت.
* در حزب جمهوری هم آقای آیت حضور داشت که دشمن خونی مصدق بود و هم آقای مهندس موسوی که هوادار مصدق بود. شما هم (میر)حسین موسوی که هویت فکریاش را از حسینیه ارشاد و شریعتی گرفته، دارید و هم کسانی که ضد شریعتی هستند. اینکه نشد حزب. یک ملغمه ناهماهنگ بود. سؤال ما از سران حزب جمهوری این بود که شما چطور بنیصدر و صادق قطبزاده را به حزب دعوت کردید؟ یا چطور از من دعوت میکنید؟ بالاخره حزب باید مبنا و مبانی داشته باش. در مقابل، با آنکه در مراحل اول تشکیل نهضت آزادی، نزیه هم بود؛ اما بعدا نزیه آرام آرام یا خودش کنار رفت یا کنار گذشته شد. برای اینکه نزیه عنصر ملی بود. اما هویت دینی نداشت و عدهای در همان زمان هم به این مسأله معترض بودند. سومین ایراد این بود که آقایان نه تنها در حزب حق وتو داشتند، بلکه با صراحت میگفتند قدرت باید در دست ما باشد. در واقع، دنبال «حکومت حزب جمهوری» بودند؛ ما میگفتیم نمیشود و در کنار این، کارهایی هم که حزب میکرد درست نبود. شما روزنامه جمهوری اسلامی را نگاه کنید. مثلا من برای اجلاس غیرمتعهدها به کوبا رفتم. خانم باربارا والترزیک خبرنگار معروف آمریکایی بود که آن موقع به او میگفتند خبرنگار یک میلیون دلاری، چون سالانه یک میلیون دلار درآمد داشت. او در کوبا با من مصاحبه کرد. یکی از سؤالاتش این بود که: موانع بهبود روابط ایران ـ آمریکا چیست؟ من گفتم که آمریکاییها باید از این نگاه قیمومیت خود به ایران دست بردارند. اصطلاحی که برای قیمومیت در زبان انگلیسی وجود دارد؛ (Big Brother Attitude) (نگرش برادر بزرگ) است. روزنامه جمهوری اسلامی مقالهای منتشر کرد با امضای «ابوزینب» که چرا شما گفتهاید آمریکا برادر بزرگتر ماست؟! من هم جواب دادم که این حرفها چیست؟ اگر انگلیسی شما خوب نیست، از من بپرسید! توقع من از یک برادر مسلمانم این بود وقتی به نکتهای برمیخورد که به نظر نادرست است یک تلفن بزند و بپرسد که منظور از این حرف چه بود؟ بنابراین، مسأله نوعی عناد بود. در فازی افتاده بودند که به هر قیمت و بهانه بازرگان و نهضت آزادی را زمین بزنند. حتی موقعی که ما به اجلاس غیرمتعهدها رفتیم، آقای طالقانی گفت یعنی چه که یک عده رفتهاند به غیرمتعهدها؟ مگر ما در اسلام غیرمتعهد داریم؟! عین همین حرف را آقای موسوی در روزنامهاش نوشت. آنها اگر ایرادی داشتند میتوانستند مصاحبهای بگذارند و از ما بخواهند درباره اجلاس غیرمتعهدها و اقدامات هیأت ایرانی توضیح دهیم. متأسفانه این عناد وجود داشت.
* آخرین دیدار من با آقای خمینی نوروز ۶۴ بود. احمد آقا زنگ زد و گفت آقا میگویند چرا نمیآیی ما را ببینی؟ گفتم شما راه را باز کنید، من حرفی ندارم. من که قهر نیستم. قرار شد فردای آن روز بروم نزد آقا.
* شرکت مهندس بازرگان در انتخابات سال ۶۴ با این هدف بود که جو سیاسی جامعه مقداری باز شود. ما پیشبینی نمیکردیم که شورای نگهبان رد کند. در عین حال، فکر هم نمیکردیم اگر آقای بازرگان تأیید شود، اجازه انتخاب شدن پیدا کند. با این حال، معتقد بودیم حضور آقای بازرگان در انتخابات به نفع جمهوری اسلامی است. متأسفانه کسانی بودند که بر نمیتافتند. حب و بغضهای شخصی داشتند. هیچ دلیلی نداشتند، من در اینجا نکتهای را هم در مورد مهندس بازرگان بگویم و آن اینکه دولت ایشان سیاسی نبود. دولت بازرگان، یک دولت تکنوکرات بود. در آن شرایط ویژه انقلابی، دولت بازرگان باید مقداری هویت سیاسی به خود میداد، چون همه مسایل بوروکراتیک و تکنوکراتیک نبود. مثلاً آقای مهندس بازرگان وقتی میخواست مصاحبه کند، از آقای دکتر بنیاسدی (معاون نخستوزیر و داماد مهندس بازرگان) میخواست تا به صادق قطبزاده بگوید خبرنگاران را برای مصاحبه بفرستد. قطبزاده هم با بازرگان مخالف بود و همکاری نمیکرد. من انتقاد داشتم به بازرگان، میگفتم آقای مهندس! شما که با هم رفیق هستید. آقای طالقانی هم خواهد پذیرفت. وقتی شما میروید پشت تریبون، مردم شعار حمایت از بازرگان سر خواهند داد. تلویزیون هم نمیتواند این را سانسور کند. آقای خمینی هم که این تصاویر را میدید، دیگر نمیگفت دولت ضعیف است. بازرگان میخواست مثل یک دولت مربوط به شرایط عادی عمل کند، نمیشد.
* یکی از مواردی که خودم را مقصر میدانم، این بود که ما در خارج از کشور سرمایهگذاری زیادی کرده بودیم و کادرهای زیادی تربیت شده بودند. من اگر به دولت موقت نرفته بودم، به دلیل رابطه ویژهای که با این افراد داشتم منسجمترین و شاید گستردهترین تشکیلات را میتوانستم پایهگذاری کنم. خود آنها هم به من ایراد گرفتند که بعد از انقلاب ما را رها کردی. در نتیجه، هر کدام جذب یک طرف شدند و یا به حاشیه رفتند. در حالی که تک تک آنها نیروهای بسیار خوبی بودند. اگر آن نیروها را منسجم میکردیم، قطعاً تأثیرگذار میبودیم و حساب دیگری روی ما باز میکردند.
* بعد از انقلاب تلاش شد که نهضت آزادی ساختار حزبی پیدا کند. کنگره تشکیل دادیم. عضوگیری کردیم، برای تربیت کادرها کلاس گذاشتیم. دفتر سیاسی ایجاد شد، مبانی جهانبینی و ایدئولوژی و دیدگاههای اقتصادی تدوین شدند. همه این کارها را کردیم. اما هنگامی که به تدریج به حزب تبدیل میشدیم، پر و بال ما بسته شده بود.
او در اول انقلاب میخواست هواپیماهای اف 14 را به آمریکا برگرداند، اما جلوی او گرفته شد.