هديه كيميايی در گزارشی در روزنامه اعتماد درباره زندگی مقنیهایی که در تهران کار میکنند نوشت:
ما ميميريم! آره زياد ميميريم. روزي هزار بار. هر بار كه قرقره دستگاه بالابر بالاي چاه ميچرخد و سطل پر از خاك را بالا ميآورد. هر بار كه قرقره بالابر ميچرخد و ما را داخل چاه ميبرد. هر بار كه با ضربه بيل، خاكهاي شل ديواره چاه ميريزد. هر بار كه داخل چاه هوا براي نفس كشيدن كم ميآيد. هربار كه زبانه بيلمان لوله گاز داخل خاك را بشكافد...
ما ميميريم! ميداني چرا؟ چون جانمان ارزش ندارد. اين چاههايي كه هر روز ميكنيم و روزي هزاربار جانمان را ميگيرد و برميگرداند؛ چاه سرنوشتمان است. سياهي بختمان را ميان همين چاهها ريختهاند. هيچ كارگري حاضر نميشود ميان چاه كار كند. اينها كه نصف تهران را كندهاند تا لوله فاضلاب بگذارند همه افغاناند.
دراين چند سال بارها با چشمهاي خودم مرگ رفيقهايم را ديدهام. چاه ميريزد و دو متر خاك تل آوار ميشود رويشان. آتشنشاني ميآيد و بعد از چند ساعت جنازه را بيرون ميآورد. آنوقت بايد به خانوادهاش در كابل زنگ بزنيم و خبر بدهيم ديگر پول نميفرستد، منتظرش نباشيد. آدميزاد زندگياش كه غيرقانوني باشد جنازهاش ميشود قاچاق. ميماند روي زمين. نه اجازه ميدهند تهران خاكش كنيم نه اجازه ميدهند جنازهاش را بفرستيم افغانستان. اجازهاش را هم بدهند پولش را نداريم. زمينهاي تهران به جان جوانهاي افغانها بدهكار است...
دستگاه بالابر دو پايه به شكل عدد ۸ است كه بالاي آن را با ميلهاي مياني آهني به هم جوش دادهاند. قرقره را دور ميله مياني گذاشتهاند. يك سر طناب دور قرقره را به ميله بستهاند و سرش را به دسته سطلي آهني گره زدهاند. اگر چاه بيشتر از ١٠ متر باشد از بالابرهاي برقي استفاده ميكنند.
اما قرقرههاي بالابرهاي دستي را كارگرهاي افغان ميچرخانند و رفيقهايشان را داخل چاه ميبرند و برميگردانند. صداي قرچ، قرچ ساييده شدن طناب دور ميله مياني دستگاه بالابر ميآيد. اگر به طنابها سطل آويزان باشد كارگرها داخل سطل مينشينند و پايين ميروند.
اگر هم سطل نباشد دوتا دستهايشان را محكم را به چنگك انتهاي طناب قفل ميكنند و تنشان از طناب متصل به قرقره آويزان ميشود و تلوتلوخوران از چاه پايين ميروند. هنوز تا وقتي رد آفتاب را بر ديوار چاه ميبيني طبيعي است اما همين كه آفتاب ميرود و سياهي غلبه ميكند ديوارهاي چاهي كه عرضشان كمتر از نيم متر است به سمتت حركت ميكنند.
چشمهايت را هم ببندي نفست به خاك سرد ميخورد و به سمت صورتت برميگردد. هر بار كه قرقره ميچرخد و تكهاي از طناب باز ميشود فاصله ات با آدمهاي روي زمين كم ميشود. آدمها سايهاي ميشوند كه گاهي از بالاي چاه عبور ميكنند و اگر گوشهايشان تيز باشد صدايت را ميشنوند.
در عمق ۵ متري ديگر از گرما و سروصدا خبري نيست. تو ميماني و صداي نفس هايت. رطوبت آبهاي زيرزميني و فاضلاب ميان غبارهاي داخل چاه دلت را برهم ميزند. با اندكي تكان خوردن ممكن است تكهاي از ديواره چاه فرو بريزد و تو را دفن كند. اينجا فاصلهاي با مرگ ندارد. مثلا اگر قرقره خراب شود يا طناب پاره شود فاصله كوتاه مرگ و زندگي ميان چاه
به هم ميرسد.
ريزش چاه فاضلاب در كنار يك مجتمع مسكوني چهار طبقه در غرب تهران موجب مدفون شدن ٢ كارگر چاه كن تبعه افغانستان درعمق ٨ متري و مرگ آنان شد.
«داد زدم روحالله، روحالله. صدايم تا نيمههاي چاه رفت و ميان سياهي گم شد. صداهاي عجيب و غريب از ته چاه آمد. انگار روحالله داشت قهقهه ميزد يا داشت هقهق گريه ميكرد. متوجه نميشدم. فقط فهميدم زمين لرزيد. سرم زير آفتاب گيج ميرفت. ايوب را صدا زدم آمد با بالابر رفت پايين و نرسيده به ۱۵ متري گفت قرقره ايستاد. ايوب داد زد: چاه ريزش كرده. روحالله زير خروارها خاك دفن شده بود. ماموران آتش نشاني آمدند جسدش را بعد از ٨ساعت بيرون آوردند. سياه و كبود شده بود، مثل بختش. مثل بخت همه ما كه سياه است. دو هفته بعد جسدش را فرستاديم كابل پيش مادر و پدرش.»
روحالله ١٥ ساله بود. ارديبهشت٩٤ از افغانستان آمد و سه ماه بعد هم زير خاك كشته شد. حالا بعد از چندماه رحمان رفيقش هنوز عزادار است. هر بار كه قرقره ميچرخد و داخل چاه ميرود صورت روحالله را ميبيند. شوخيها و شيطنتهاي كودكياش را. بيجان شدنش را وقتي دو روز تشنه و گرسنه راه مرزهاي افغانستان به ايران را ميدويدند.
بخشي از خيابان ايرانشهر را براي نصب لولههاي فاضلاب با ايرانيتهاي پلاستيكي زرد رنگ از محل رفت و آمد ماشينها جدا كردهاند. ١٠ يا ۱۵ چاه در امتداد هم. روي هر چاه دو نفر كار ميكنند. يك كارگر بالابر را هدايت ميكند و ديگري داخل چاه ميرود و با بيل زمين را ميكند.
رحمان تازه از چاه بيرون آمده. خاك موها و مژههاي سياه رنگش را سفيد كرده و تنها سياهي مردمك چشمهايش در نور آفتاب ميدرخشد.
كف دستهايش از فشار دايم طناب قرقره براي بالا و پايين رفتن از چاه زخمي است. روي تلي از خاك كنار چاه مينشيند و منتظر سيگاري ميشود كه قرار است رفيقش برايش بياورد. وقتي اينها را تعريف ميكند يك چشمش به دهانه چاهي است كه همين چند لحظه پيش از آن بيرون آمد و چشم ديگرش دنبال سركارگري ميگردد كه ممكن است از راه برسد و او را به خاطر سيگار كشيدن توبيخ كند.
روحالله اگر بود الان ١٧ سالش ميشد. رحمان و روحالله با هم از افغانستان به تهران آمدند. خانههايشان در كابل توي يك كوچه است. روح ا... از جنگ و قتل و قيامت طالبان فرار كرد و به ايران آمد تا براي خانوادهاش خرجي بفرستد.
دوتايي ١٧ساعت را پشت يك پژو ٤٠٥ درب و داغان همراه ٣ نفر ديگر به هم پيچيدند تا پايشان به ايران رسيد. بعد هم ساعتهاي طولاني پيادهروي در بيابانهاي سوزان بيآنكه حتي پولي براي خريد يك بطري آب داشته باشند. دوتايي با هم آمدند و در كمپهاي يافت آباد با ديگر كارگرهاي افغان همخانه شدند.
حالا رحمان ميگويد: «ما اينجا به اندازه هر متري كه ميكنيم پول ميگيريم. براي هر متر ۲۵ هزارتومان. هر كي بيشتر بكند پول بيشتري ميگيرد. نه بيمه داريم و نه قرارداد. اگر يك روز كارفرما عصباني باشد و ما را اخراج كند كه ديگر حقوقمان را هم بايد ببوسيم بگذاريم كنار.
همين حالا هم حقوقمان منظم نيست. ۶ ماه كار ميكنيم و آخرش هم يكسال بعد اگر دنبالش برويم نصف حقوقمان را با هزار خفت ميدهند. انگار نه انگار كه اينجا جانمان را گذاشتهايم.»
ناگهان صاحب دستگاههاي بالابر كه جواني كوچك اندام است از راه ميرسد. رحمان خودش را جمع و جور ميكند و نخ سيگار را از دست رفيقش ميگيرد. صاحب تجهيزات پروژه از رحمان ميخواهد تا يك نخ سيگار هم به او بدهد وگرنه آمار سيگار كشيدنش را به سركارگر ميدهد. رفيق رحمان جعبه سيگار را جلوي جوان ميگيرد تا سهمش را بردارد.
رحمان در سكوت سيگارش را آتش ميزند و شروع ميكند به خالي كردن سطل پر از خاكي كه بالا آمده. صاحب تجهيزات اسمش علي است، ميگويد: «هيچ اعتباري به اين افغانيها نيست و بايد بالاي سرشان بايستي وگرنه كلاهت پس معركه است. هزار قتل و قيامت انجام ميدن اينجا كه ميرسن موش ميشن. اينا نميفهمن خطر چيه؟ وقتي بهشون ميگي بايد بياي كار كني، ميان. بهشون بگو برو تو چاه ميرن. ترس نداره براشون. اينا از هيچي
نميترسن.»
علي سعي ميكند صدايش را پايين بياورد تا كارگرها صدايش را نشنوند اما آنها گوشهايشان تيزتر از اين حرفهاست. همگي ميشنوند و خودشان را ميزنند به نشنيدن. محمود ۳۶ سال دارد و سنش از همه كارگرهاي اينجا بيشتر است. اما سنش نه به صورتش ميآيد و نه به جثهاش. اصلا كساني دنبال چاهكني ميآيند كه جثه بزرگي نداشته باشند. چون براي رفت و آمد داخل چاه به مشكل برميخورند و هر روز يك جايشان زخمي ميشود. محمود ميان صداي دلرهاي برقي گوشش سنگين شده و نميشنود.
بايد فرياد بزني تا صدايت را بشنود. بعد هم ميخندد و دندانهاي زردش بيرون ميافتد. ميگويد: «من ۶ ماه ميآيم ايران كار ميكنم و يك ماه ميروم افغانستان زن و بچهام را ببينم. پسرم همين روزها ۱۲ سالش تمام ميشود و او را با خودم ميآورم ايران. اما اجازه نميدهم بيايد سر كار چاهكني. برايش كار ساختمان جور ميكنم. مادرش چشم انتظارش است.»
صمد ۱۶ سالش است. او هم تازه از افغانستان به ايران آمده. هنوز زبان ايراني را خوب متوجه نميشود. از داخل چاه بيرون ميآيد و حال و حوصله صحبت كردن با كسي را هم ندارد. حواسش به جعبه سيگاري است كه آن گوشه داخل جيب رفيقش افتاده. دنبال فرصت است آن را بردارد و جيم بزند. ميگويد: «مادر و پدرم كابل هستند.» اخمهايش را توي هم ميكند و ادامه ميدهد: «كابل را ميشناسي؟ ميداني كجاست؟ از كابل چي ميداني؟ آنجا
جنگ است.»
رحمان ميگويد: «صمد تازه ۲ ماه است آمده ايران. ريههايش مريض شده. پول نداريم او را ببريم بيمارستان تازه برويم آنجا بيرونمان ميكنند. كارت اقامت نداريم. منتظريم تا زودتر مريضياش تمام شود. همه بچههايي كه ميآيند اينجا ماههاي اول به خاطر خاك ريههايشان مريض ميشود اما چند ماه بعد عادت ميكنند و خوب ميشوند. البته بعضيها هم كارشان ميافتد به تبهاي طولانيمدت. يك ماه را توي اتاق كمپ ميخوابند. تب و لرز ميافتد به جانشان و بعد هم ميميرند.
زندگي با بوي خون
ساعت ۱۰ شب است. كورسوي نور لامپ كمپ اقامت افغانها در بيابانهاي اطراف يافتآباد از دور معلوم است. عدهاي بيرون نشستهاند و سيگارشان را ميكشند و عدهاي هم داخل مشغول تماشاي تلويزيون هستند. تلويزيون الجي قديمي نقرهاي رنگ مشغول پخش يكي از سريالهاي قديمي است.
مردان و پسران افغان بيآنكه كلمهاي با هم صحبت كنند مشغول پيگيري سريال هستند. سقف كوتاه كمپ صداي بلند تلويزيون را بارها و بارها به زمين برميگرداند و انگار نه انگار. همه غرق تماشا شدهاند. يكي آن ميان شروع ميكند به خواندن يك آواز افغاني. ناگهان همگي اعتراض ميكنند و فرياد ميزنند. رحمان از داخل اتاق بيرون ميآيد. ميگويد: سركارگر اين جا را به ما اجاره داده. براي هر شب خواب بايد ۳۰ هزار تومان بدهيم. تازه با اين كار سخت غذاي درست وحسابي هم نميتوانيم بخوريم. كارگرها توي كمپ شيشه و ترياك ميكشند يا سر چيزهاي الكي با هم درگير ميشوند و كار به قتل و خونريزي ميرسد.»
ريسمان از دسته سطل جدا شد و محمد جان باخت
ساعت از ١٢ شب گذشته. يكطرف خيابان اميرلو نزديك ميدان توحيد پر از چاههايي است كه براي نصب لولههاي فاضلاب كندهاند. مينالله ١٣ساله اهرمهاي كوچك دستگاه بالابر دستي را ميچرخاند تا رحيم را از داخل چاه بيرون بياورد. صورت رحيم را نور چراغهاي ماشينهايي كه از مقابل چاهها عبور ميكنند روشن ميكند. چرخ ماشينها گوشه ايرانيتهاي زردرنگي كه به عنوان محافظ روي ابزارهاي چاهكني گذاشتهاند له ميكند و ابزارها را از جايشان تكان ميدهد.
مينالله با جثه ضعيفش تندي ميدود و ايرانيتها را طوري جابهجا ميكند كه حركت نكنند. پلكهايش از شدت خواب و خستگي ورم كرده و سفيدي چشمهايش قرمز است. ميگويد: «نخستين باري كه رفتم توي چاه ١٤ سالم بود. چاه ٢٠ متري توي خيابان مولوي. وسط راه بودم كه فرياد زدم من را بيرون بياورند. اما صدايم را نميشنيدند. وقتي ته چاه رسيدم نشستم و گريه كردم. با خودم گفتم من كجا آمدهام. انگار برايم قبري كنده بودند و من را داخل آن گذاشته بودند.»
رحيم يك شلوار گشاد افغان با بلوز مردانه مشكي پوشيده و وقتي حرفهاي مينالله را ميشنود لبخند ميزند و ميگويد: «من بار اول حتي نميدانستم كجا ميخواهم بروم. يكي از فاميلهايمان گفت برايم كاري پيدا كرده است. من را آوردند بالاي سر چاه و گفتند بايد بروي داخل. خيلي ترسيده بودم اما چيزي نگفتم. بعضي از بالابرها با برق كار ميكنند. اگر ميان راه برق شهري قطع شود آنها همانجا ميان چاه ميمانند تا وقتي كه برق بيايد. رحيم ميگويد: «من مرگ يكي از رفيق هايم را توي چاه خيابان سنايي ديدهام. چاه آنقدري هم عميق نبود. ١٥ متر طول داشت. محمد سطل را پر از خاك كرده بود و با قرقره فرستاده بود بالا تا من بگيرمش. وسط راه گره قرقره از دسته سطل جدا شد و افتاد روي سرش. همانجا ضربه مغزي شد. توي همان سطل نشستم و رفتم پايين. ديدم سرش خون آمده. به سختي نفس ميكشيد. دستم را جلوي بينياش گذاشتم كه خون راه گرفت. يك ربع بعد اورژانس از راه رسيد. جسدش را از توي چاه بيرون بردند و فرستادند افغانستان براي زن و بچهاش.»
چاههاي فاضلاب شهري از زير ميدان توحيد به هم وصل ميشود. رحيم و مينالله مسافت زيرزميني اين طرف تا آن طرف ميدان را با هم رفتهاند و برگشتهاند. وقتي انتهاي چاهها به هم باز است از پايين هم ميشود همديگر را صدا زد. حداقل يك اميدي هست كه كسي كنارت دارد نفس ميكشد.
رحيم ميگويد: « بارها پيش آمده بالابر خراب شده و ما ساعتها اينجا زير زمين ماندهايم. هوا نبوده و تا مرز خفگي رفتهايم. به ما ميگويند ماسك بزنيد. ما پول خورد و خوراكمان را به زور ميدهيم، آنوقت هر روز بريم ۵ هزار تومان ماسك بخريم كه نيم ساعته اينجا زير خاك خراب ميشود و از كار ميافتد؟ بيشتر خندهدار است» شكور همكار رحيم از راه ميرسد. قرار است شيفتهايشان را با هم عوض كنند و شكور براي نگهداري و مواظبت از دستگاهها بماند. او تا همين يك ماه پيش در منطقه مولوي چاه ميكنده.
ميگويد: «در تهران هر چه به مناطق پايين شهر بروي خطر ريزش چاه بيشتر است. چون هم براي رسيدن به شبكه فاضلاب بايد چاههاي عميق ۲۰ متري بكنند هم اينكه خاك آنجا شل و مرطوب است. ممكن است با يك ضربه كوچك بيل تمام چاه آوار شود روي سرت. هر ماه تقريبا چند كارگر توي چاههاي مولوي و شوش ميميرند. خدا نكند يك باران بيايد آنوقت جانمان را بايد توي دست بگيريم و براي برداشتن هر تكه از خاك نفسمان بند ميآيد.»
بيمه و قرارداد شوخي است
شكور ۲۴ سالش است. او هم براي رسيدن به ايران راههاي سخت و صعبالعبور را پشت سر گذاشته است.
او ميگويد: «من ۶ سال است كه آمدهام ايران و هنور به خانهام برنگشتهام. نميخواهم يكبار ديگر بدبختي رفت و برگشت را تحمل كنم. روزهاي اولي كه به ايران آمده بودم كارگر ساختمان بودم. اما حالا ديگر كار كارگري ساختمان پيدا نميشود. كارش زيادتر است و پول هم نميدهند. حالا ديگر هر كسي از افغانستان ميآيد ميرود سراغ چاهكني چون آنقدر كارگر افغان براي كارگري ساختمان زياد است كسي به بقيه كار نميدهد. پارسال به چشم خودم ديدم كه رفيقم توي چاه جان داد. خيابان سنايي بود خاك آن منطقه سست است. زود ريزش ميكند.»
او درباره بيمه و قرارداد ميگويد: « سركارگري كه اينجا با ما كار ميكند پيمانكار شهرداري است. ما چيزي به نام بيمه و قرارداد نداريم. اينها براي ما مثل شوخي است. چون حتي نميتوانيم بگوييم ما كي هستيم. چه برسد كه بخواهيم مزدمان را بخواهيم.»
عمليات آتش نشاني كند است
سركارگر يكي از پروژهها ميگويد: «معمولا وقتي چاه ريزش ميكند ديگر كاري از دست كسي بر نميآيد. براي بيرون آوردنشان هم بايد ساعتها وقت گذاشت. تل خاك آوار ميشود و براي پيدا كردنش زمان لازم است. البته ما با آتشنشاني تماس ميگيريم. اما آنها هم معمولا نميتوانند كاري انجام بدهند. چون نيروهايشان زود خسته ميشوند و جدا از آن مراحل كاري شان را خيلي كند انجام ميدهند. اما بچههاي ما در ٥ دقيقه به اندازه يك لودر كار ميكنند. آتشنشاني اول دور محوطه را ميبندد و با بيلچههاي كوچك تا بيايند خاكها را كنار بزنند كسي كه زير خاك مانده جان ميدهد. مامورهاي آتشنشاني همه قوي هيكل هستند و جثههاي بزرگي دارند به خاطر همين داخل اين چاههاي كوچك جا نميشوند. اصلا بدن افغانها نسبت به ايرانيها كوچكتر است و به خاطر همين راحتتر توي چاه جا ميشوند.»
او درباره اينكه چرا در همه پروژهها از كارگرهاي افغان استفاده ميكنند، ميگويد: «معمولا وقتي همه كارگرهاي پروژه افغان هستند نميتوانيم ايراني بياوريم چون با هم نميسازند و دعوا و درگيري پيش ميآيد. چندين بار اين اتفاق افتاده و كار به قتل و خونريزي كشيده. در شهرهايي مثل تبريز كارگرهاي ايراني تعدادشان خيلي بيشتر است.»
خيابان ايرانشهر در ساعت ۱۲ ظهر چندان هم شلوغ نيست. عابران پياده و ماشينهايي كه از مقابل ايرانيت كارگران چاهكن و پروژه فاضلاب شهري عبور ميكنند چندان تمايلي ندارند، بدانند كه داخل چاهها چه اتفاقي ميافتد. حتي اگر كارگري هم آنجا توي چاه جان بدهد كسي خبردار نميشود. انگار در اين قسمت خيابان زندگي ديگري جريان دارد و كمي آن طرفتر زندگي رنگش متفاوتتر است.
اين كارگرها تخصص ندارند
امير كماني، آتشنشان باسابقه آتشنشاني تهران درباره عمليات امداد و نجات در چاههاي تهران ميگويد: «معمولا مسوولاني كه اين كارگران را به خدمت ميگيرند هيچ تعهدي در مقابلشان ندارند. حتي به آنها نميگويند بايد چطور از خودشان محافظت كنند. فقط يك بيل دستشان ميدهند و ميگويند اين چاه را از صبح تا شب بايد بكني. آنوقت طرف نميداند وقتي گير افتاد بايد چه كار كند تا خودش را نجات بدهد.
اين كارگرها هيچ چيز از چاه و مقني نميدانند. آنها بايد دست به خاك بزنند و متوجه شوند كه اين خاك ريزش دارد يا نه. اما معمولا چون نميدانند پايين ميروند و كار ميكنند و ممكن است بلا سرشان بيايد. معمولا مرگ و مير كارگران در چاههاي مناطق پايين شهر مثل شوش و مولوي اتفاق ميافتد. چون زمينش به قول معروف سست است. اما در بسياري از عملياتهاي شهرداري ما توانستهايم كارگران را نجات دهيم و اين بيانصافي است كه تلاش آتشنشاني را ناديده بگيرند.
مهمترين حوادث اخير ريزش چاه
براثر به جريان افتادن آب داخل يك قنات قديمي در يكي از روستاهاي نزديك تبريز يك مقني جان سپرد و ٢ مقني ديگر مصدوم شدند. اين حادثه زماني اتفاق افتاد كه سه نفر كارگر در داخل قنات مشغول لايروبي و باز كردن مسير مسدود شده آب بودند. ٧/٤/١٣٩٦
مديرعامل سازمان آتشنشاني فولادشهر گفت: در پي وقوع حادثه و محبوس شدن دو مقني در چاهي در كارخانه آسفالت واقع در مسكن مهر فولادشهر، نيروهاي عملياتي آتشنشاني فولادشهر به محل حادثه اعزام شدند كه متاسفانه در اين حادثه دو مقني و يكي از نيروهاي سازمان آتشنشاني جان خود را از دست دادند. ٧/٣/١٣٩٦
مسوول روابط عمومي اورژانس ١١٥ نيشابور گفت: سقوط سنگ روي مقني حين حفر چاه در يكي از روستاهاي اين شهرستان باعث مرگ مقني شد. اين حادثه در يكي از روستاهاي حوالي نيشابور رخ داد. كارگر مقني بر اثر صدمه شديد در دم جان باخت و تلاش كاركنان اورژانس ١١٥ و آتشنشاني نيشابور براي نجات وي بيفايده ماند. ٣/٤/١٣٩٦
چاهكن ٥٣ سالهاي در حادثه سقوط به چاه ٢٥ متري در داخل ساختمان قديمي در خيابان ١٧ شهريور جان خود را از دست داد. به گفته ماموران آتشنشاني محل حادثه ساختمان قديمي دو طبقه كوچك به مساحت ٥٠ مترمربع بود كه در قسمت پذيرايي طبقه اول آن چاهي به عمق ٢٥ متر حفر شده بود و به دليل نامعلومي كارگر چاهكن ٥٣ سالهاي بهنام نصراله–الف به درون آن سقوط كرده بود. ٢٤/١٢/ ١٣٩٥
ريزش چاه در ساختمان در حال ساخت در سمنان جان يك مقني ٤٠ ساله كرد را گرفت. جسد اين كارگر مقني پس از ساعتها تلاش نيروهاي امدادي آتشنشاني از عمق ٦ متري از زير آوار خارج شد. ٢٥/١١/٩٥
ريزش چاه در حال حفر دو كارگر افغان را به كام مرگ كشاند. كارگران بنا به درخواست ساكنان ساختمان اقدام به حفرچاه كرده بودند كه ناگهان در عمق ٨ متري بخش زيادي از ديواره چاه تخريب شد و اين دوكارگر در زير حجم زيادي خاك مدفون شدند. ١٥/٨/١٣٩٥
كارگر مقني بر اثر ريزش چاه در يك پروژه تجاري مشهد جانش را از دست داد. ٢٤/١/١٣٩٥
تهرانش که اینه وای بحال بقیه