مهرداد ابوطالبی اصفهانی؛ چندی پیش فرصت شد با تعدادی از دوستان در قالب یک حلقه مطالعه به همخوانی و هم آموزی از کتاب "جامعه شناسی خودکامگی" نشستیم. ذیل نام کتاب نوشته بود: تحلیل جامعه شناختی ضحاک ماردوش و در توضیحات کوتاه جلد پشتی کتاب عنوان شده است: "جامعه شناسی خودکامگی از خلال هزار توی تاریخ دیرین سال ایران و ایرانیان، به جست و جوی علل و عوارض دیرپایی و ماندگاری خودکامگی در نظام سیاسی و فکری میپردازد و با جست و جو در اخبار و احوال تاریخی و با توجه به نظریههای نوین جامعهشناسی سعی در یافتن و تبیین و تعریف آبشخور خودکامگی دارد".
آنچه در نگاه اول چشم و ذهن من را مشتاق کرد عبارات " جست و جوی علل دیرپایی و ماندگاری خودکامگی" و "جست و جو در اخبار و احوال تاریخی" و در نهایت " تبیین و تعریف آبشخور خودکامگی " بود.
من و جمع مشتاقی که به هم آموزی از کتاب نشسته بودیم جدا از متن روان و گیرا و سریع، در روند کتاب با تیترها و متنهایی مواجه میشدیم که جامعه ایرانی را به نقد کشیده بود. جامعه ایرانی را مستبد پرور و استبداد دوست، بی توجه به حال و آینده، بی دغدغه نسبت به جامعه و وطن، تنبل و تن پرور و در نهایت با جمع تمام این اوصاف ضحاک پرور نامیده بود.
من به عنوان یک علاقهمند به حوزه علوم انسانی در این عمر کوتاه کتابخوانیام با نوشتههای فراوانی ازین سبک و سیاق مواجه شدهام، کتابهایی که عموما نام جامعه شناسی حال چه با پسوند خودکامگی و یا خودمانی و نخبه کشی و ... بر جلد دارند و در قالب بیان تیتروار بعضی از صفات رفتاری ظاهرا رایج بین مردمان ساکن ایران به نقد جامعه شناسانه ایرانیان پرداختهاند و سعی کردهاند ریشه کج وارگیهای اجتماعی را به کژی خلق و رفتار ایرانیان برگردانند.
حداقل در تجربه شخصی آنچه پس از پایان و بستن کتاب در ذهنم نقش بست تکرار همین جمله بود که: "خلایق هرچه لایق" و ذهن من که تشنه "چراییها " و " چگونگی ها" است با مشتی توصیف از چیستی به حال خود رها میشد. فارغ از اینکه چه میزان این توصیفات مبتنی بر مشاهده گری بی غرض است و یا نوعی خودزنی خشمگینانه.
نقد افراد و طبقات اجتماعی بیشترین موضوعی بود که در این کتاب به چشم من آمد. نقشی که افراد در جامعه بازی میکنند، گروهها و طبقاتی که میسازند و نقشی که این افراد و گروهها با ویژگیها و خط مشی شان در مسیر تاریخی یک ملت یا جامعه بزرگتر ایفا میکنند.
آنچه میگویم صرفا بیان سوال است و مساله ایست که با دیدن این نقدها در ذهنم خطور کرد. نقش فرد در جامعه چیست؟ فرد چه میزان به چیستی خود آگاه است؟ آیا میداند عضو کدام طبقه است؟ آیا به نقش تاریخی طبقه خود در جامعه آگاه است؟
اولین جرقه را حمله تند نویسنده به نقش تاریخی عارفان و صوفیان در ذهن من روشن کرد. این طبقه متهم بودند که نقش تاریخی خود را به عنوان یک طبقه بزرگ اجتماعی به خوبی ایفا نکرده اند.
عارف و صوفی به عنوان یک فرد دنیاگریز و مردم گریز بود، گوشهنشینی اختیار میکرد و درد مردم و جامعه در دل نداشت. طبقه صوفیان مشتی مفتخور و جامعه گریز بودند که برایشان مهم نبود ترکان و مغولان و غزانو سلجوقیان چه بر سر ایران میآورند. نمیدانستند باید با شاهان و حاکمان به مبارزه برخیزند و دموکراسی و حقوق بشر جایی در عقاید و دغدغههایشان نداشت و قس علی هذا...
ایراد من به انچه میخواندم این بود که آیا ما انسان را از دید بالا به پایین و تاریخ را از آخر به اول نمیخوانیم؟ اولین پرسشی که در ذهن من خطور کرد این بود که آیا اصلا یک فرد عارف میداند عارف است؟ آیا الزاما میداند عارف کیست و عرفان چیست؟ کلیتر بگویم: آیا انسان به چیستی خود آگاه است؟
آیا من میدانم واقعا چه هستم؟ آیا میدانم واقعا یک آزادی خواه هستم یا یک زورگو؟ محافظه کارم یا اصلاح طلب؟ مداراگرم یا دگم اندیش و بسته؟
فرض کنیم من بتوانم ادعا کنم خود را میشناسم و خود را اینگونه توصیف کنم: من یک آزادی خواه هستم و معتقد به مداراگری اجتماعی، اصلاح طلبم و نسبت به دنیای اطرافم حساس و دغدغه مندم. جدا از اینکه چقدر توصیف من واقعیت دارد و چقدر حاصل آمال اندیشیام و اینکه چه مقدرا در شرایط واقعی آزادی خواه هستم و تا کجا دغدغه اصلاح جامعه و امادگی پرداخت هزینه اصلاح طلبی دارم، آیا واقعا میدانم من چرا اینگونه هستم؟
برای مثال آیا میدانم چرا من یک انسان مداراگر شده شده ام و فلان شخص دگم اندیش و محافظه کار است؟ آیا میدانم چه شد که ادعا کردم حاضرم برای اصلاح جامعه ام هزینه بپردازم، اما فلان شخص حاضر نیست؟
و سوال اساسیتر من اینکه: من تا چه میزان در این "اینگونه بودن" نقش داشته ام؟ آیا من در تمام عمر خود و در محیط بسیار پیچیده تربیتی خانوادگی و اجتماعی و زیستیام آگاهانه انتخاب کرده بودم که یک اصلاح طلب آزادی خواه باشم و در نهایت با تلاش توانستم به ان جا برسم که بتوانم ادعا کنم " من یک آزادی خواه و اصلاح طلب هستم"؟
یکی از انسانهای اطرافمان را تصور کنیم. آیا او میداند چگونه است؟ تا چه میزان در این چگونگی نقش داشته است؟ آیا میداند جزو انسانهای آزاد اندیش طبقهبندی میشود یا نه؟ آیا میداند در مجموع عقایدش لیبرال دموکراتیک است یا سوسیالیستی یا محافظه کارانه و استبداد دوستانه؟
خودم شخصا نمیدانم فارغ از ادعایم و در مقام عمل در گروه لیبرالها جای میگیرم یا محافظه کارها و آیا ادعایم درست است که جزو فمنیستها هستم و یا اگر در خود دقیقتر بشوم دست در گردن زن ستیزها خواهم داشت؟
اگر پاسخ سوال اولم را راجع به خودم بخواهم پاسخ دهم باید بگویم: میدانم چه ادعایی راجع به اندیشه و رفتار خودم دارم، اما نمیدانم حقیقتا چگونه ام و یقینا آنقدر به تاریخ خودم از کودکی تا اکنون آگاهی ندارم که بگویم چرا من اینگونه ام. تنها چیزی که از خودم میدانم این است که ادعا دارم فلانم و فلانم و فلان. پس گویا این در اختیار مورخ صد ساله آینده است که بمن بگوید تو آن زمان جزو گروه محافظه کاران زن ستیز بودی یا لیبرالهای اصلاح طلب، پس همین جا از اعضای حلقه مطالعه کتاب تاریخ این روزگار خواهش میکنم اگر مرا جامعه ستیز و زن ستیز خواندند ملامتم نکنند چرا که نه تنها نمیخواستم این گونه که مرا میخوانید باشم، بلکه حتی گمان میکردم بسیار نیکو رفتار وشایسته تقدیرم.
حال به سوال دوم در ذهنم بپردازم: رابطه این منی که نمیداند واقعا چیست و اصلا نمیداند چرا اینگونه است با جامعه چیست؟ آیا جامعه طفلی است و ما نااگاهان به خویش دایهگان آن؟ جامعه گوهری است در خانه و ما پاسبانان آن؟ چه کسی ما را به دایهگی گرفته و به پاسداری گماشته است؟
نمیخواهم بپرسم که آیا انسان ۷۰۰ یا ۱۰۰۰ یا ۲۵۰۰ سال پیش ایرانی اصلا میدانسته جامعه چیست یا نه، سوال من این است آیا ما عضوی از جامعه هستیم یا مادر و نگهبان آن؟ آیا میتوانم ادعا کنم نمیخواهم عضوی از جامعه باشم؟ اگر آن صوفی خلوت نشین را به محکمه کتاب جامعه شناسی خودکامگی امروز بیاوریم آیا میتواند در دفاعیه اش بگوید من که گفته بودم عضوی از جامعه شما نیستم و به گوشه از خانقاه خزیده بودم، پس در آنچه بر شما و تاریخ و جامعه تان گذشته است بی تقصیرم؟
اگر به او بگوییم تو به هرحال مسئول جامعه ات هستی آیا میتواند در جواب بگوید شما با چه اجازه و مشروعیتی من را به این مسئولیت میگمارید و من کی این مسئولیت را پذیرفتم؟ شاید او بگوید من هم فردی بودم مثل تمام افراد اطرافم، دقیقا نمیدانم چرا و چگونه، اما گمان میکردم آن کاری که میکنم (که شما امروز آنرا مسلک صوفیه میدانید و مرا در گروه متصوفه و عرفا طبقه بندی میکنید) کاری است درست و صحیح.
من هم مثل سایرین عضوی از جامعه و جهان انروز بودیم، با هم مبادله میکردیم، من چیزی به آنها میدام و انها چیزی به من میدادند. بر خی از اطرافیانم مرا دوست میداشتند و برخی دیگر مذمتم میکردند و من نیز به نوبه خودم بر خی از اطرافیانم را میپسندیدم و بر خی دیگر را نه. من هم مانند کفاشان و دهقانان و عیاران و طراران و حاکمان و لشگریان عضوی از جهانی بودم که شما امروز آنرا سال فلان هجری و فلان دوره تاریخی مینامید.
محکمه و دفاعیات خیالی صوفی تاریخی تا حدی مرا پیش خودم قانع کرد که جامعه هر روزگار را مردمان همان روزگار و نیازهاو ارزشها و برهم کنش هایشان میسازد. تمام وقایع تاریخمند و زمان مندند. به شکل ظرف تاریخ و جغرافیای خودشان و نتیجه بر هم کنش وقایع و ارزشها و نیازهای زمان خودشان هستند نه ظرف و ارزش آیندگان.
بخش دیگری از کتاب شرحی از حال برخی بزرگان ان روزگار بود. نقل قولهایی از خواجه نصیر الدین طوسی و امام محمد غزالی و چندی دیگر، که هم دانشمند و عالم و فیلسوف بزرگ زمانه خود خطاب میشدند و هم گفتار و رفتار و سنتشان مشتی به نمونه از خروار جهالت و عقب ماندگی و کژ فهمی مردم آن روزگار.
ناخود اگاه یاد عکس معروف چه گوارا افتادم. تقریبا اکثر اطرافیانم مبارز شدن و آزادی خواه شدن و عدالت طلب شدن را با چسباندن پوستر چه گوارا به دیوار اتاقشان شروع کرده اند. چریک خوش قیافه آرژانتینی، با یک کلاشینکف در کوهها و جنگلها در حال مبارزه برای آزادی و شرافت و انسانیت.
البته احتمالا در کتابهای جامعه شناسی خودکامگی و خودمانی صدههای آینده کوبا اورا از رهبران و بنیان گذاران جکومت سوسیالیستی کوبا خواهند خواهند که به فیدل کاسترو کمک کرد تا یکی از حکومتهای دیکتاتور جهان را در قرن بیستم و مثال یکی از بزرگترین زندانهای خبرنگاران و آزادی خواهان را پایه گذاری کند؛ و همراه با فیدل کاسترو و احتمالا مثلا رئیس کل زندان مرکزی کوبا با چوب عاملان این برهه سیاه از تاریخ نواخته خواهد شد؛ و شاید جوان طالب علمی، چون من امروز که در صد سال آینده کوبا نتواند تشخیص دهد بلاخره چه گوارا مبارزی از جان گذشته برای آزادی بود و یا عضوی از همان گروه مقصران که ان دوران تاریخی را رقم زدند.
البته شاید مورخان صد سال آینده مثل برخی امروزیان تاریخ را از اخر به اول نخوانند. نگویند چه گوارا مقصر بود، چون در ابتدای جریانی قرار داشت که انتهایش به تفسیر امروز ما سیاه و تباه بود؛ و یا خواجه نصیر الدین طوسی جاهل و استبداد زده بود، زیرا نمیدانست دموکراسی و پارلمانتاریزم چقدر خوب است و دنبال تئوریزه کردن نظام سلطنت بود و عارفان، جانیان بزرگ تاریخند. زیرا نمیدانستند باید دست از دوری از جامعه بر دارند و با تقویت جامعه مدنی سعی در نهادینه کردن حقوق بشر و ارزشهای اخلاقی کنند.